.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_دوم (بخش دوم )
.
بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ...
چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدم زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ...
توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت .
لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم : مزاحم نشید لطفا .
_وااایی مامانم اینا ، ترسیدم .
پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد .
نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم .
با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟
پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه .
پسرڪ چاقو را نزدیڪ آورد و ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→