|⇦•عمه محکم گرفته دستش را...
#قسمت_دوم #روضه و توسل ابن الکریم حضرت عبدالله ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب پنجم محرم به نفس سید رضا نریمانی •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
*اصلاً هر کسی غریبیِ امام حسنِ مجتبی رو ببینه اشکش جاری میشه،امشب میخواهیم بریم دَرِ خونه ی یک کریم رو بزنیم... " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَبْدِاللَّهِ بْنِ الحَسَن" دَمِ در خیمه ایستاده، داره صحنه هارو با چشمش میبینه، ابی عبدالله به خواهرش فرمود: خواهرم! من دارم میرم، همه ی این زن و بچه ها، حفاظتشون با توئه خواهرم، مخصوصاً سفارش عبدالله رو کرد، سن وسالی نداشت پدرش رو از دست داد، ابی عبدالله حکم پدری برا عبدالله رو داره، هر جا امام حسین میره عبدالله دنبالشه، سپرد به زینب عبدالله رو، همچین که ابی عبدالله با همه خداحافظی کرد و رفت، قربونِ وداعت برم آقا...خیلی عجیبِ میگن: طول کشید وداعِ ابی عبدالله دَمِ خیمه، همه ی این زن و بچه ها ریختن دورِ حسین، هر کسی یه جوری دامنِ حسین رو گرفته، میگن: نرو، یکی میگه: بابا! نمیخواد بری، یه میگه: داداش! نمیخواد بری... یکی از دشمن میخواست طعنه بزنه، اذیت کنه از دور صدا زد: چی شده حسین! رفتی بینِ زن و بچه ها خودت رو پنهان کردی؟ چرا نمیآیی از بین خواهرات بیرون؟...
همچین که حسین اومد تویِ گودال، اینقدر این بدنش شمشیر و نیزه خورده، همه ی این صحنه هارو از دَمِ دَرِ خیمه بچه ها دارن میبینن، مگه زینب چند نفر رو میتونست جلویِ چشماشون رو بگیره؟ عبدالله داره از دور میبینه، پسربچه با دختر بچه خیلی فرق داره، شما اگه با یه پسر بچه بیرون بری دوره ات کنن، کتکت بزنن، پسر یه جوری میاد بلاخره هر جوری شده اونم یه کاری میکنه، اما دختر فقط میایسته، داد میزنه، توی سر و صورتش میزنه، میگه: نزنیدش...بچه ها دَمِ خیمه ایستادن، دخترا هی دارن تویِ سر و صورتِ خودشون میزنن... تویِ کوچه ها هم که امام حسن دنبالِ مادرش بوده، همچین که اون نامردا اومدن جلو، یه قدم میرفت جلو، برید عقب، از این کوچه برید بیرون، نمیذارم به مادرم جسارت کنید، دَرِ خونه شون رو که آتیش زدن، اونجا هم زینب بود، اونجا هی زینب تویِ صورتش میزد، نزنید اینقدر مادرِ من رو...*
عمه محکم گرفته دستش را
داشت اما یتیم تر می شد
لحظه لحظه عمو در آن گودال
حال و روزش وخیم تر می شد
باورش هم نمی شد او باید
بنشیند فقط نگاه کند
بزند داد و بعدِ هر تیری
ای خدا کاش اشتباه کند
*آخه میدید: هر کی یه نیزه بر میداره، میره تویِ گودال و برمیگرده...*
یادش افتاد روضه هایی را
که عمویش کنار او می خواند
حرف مادر بزرگ را می زد
روضۀ شعله را عمو می خواند
مادرش پشتِ در که در افتاد
نفسی مادرانه بند آمد
شیشه ای خورد شد به روی زمین
راه کوچه به خانه بند آمد
دستهای پدر بزرگش را
بسته و می کشند اما نه
دست مادر به دامنش افتاد
گفت تا زنده است زهرا نه
چل نفر می کِشند از یک سو
اما دست یک بار دار سَد می شد
بین کوچه علی اگر می ماند
که برای مغیره بد می شد
کار قنفذ شروع شده اما
پدرِ من حسن آنجا بود
خواست تا سمت مادرش بدود
آنکه دستش گرفت بابا بود
ته گودال،کوچه را می دید
همه افتاده بر سَرِ مادر
به کمر بسته چادرش اما
به زمین خورده معجر مادر
تا ببیند چه می شود باید
به نوک پای خویش قد بکشد
شرط کردند هرکه می آید
از تنش هر که نیزه زد بکِشد
*برای اینکه بیشتر به این بدن نیزه بزنن، هرکی میرفت، نیزه اش رو درمیآوُرد، دوباره نیزه میزد...*
از همانجا به سنگ اندازان
داد می زد تو رو خدا نزنید
وای بر من مگر سر آورید
اینقدر سخت نیزه را نزنید
زره اش را که کندید از تن
اینکه پیراهن است نامردا
از روی سینه چکمه را بردار
وقت خندیدن است نامردا؟
دست خود را کشید تا گودال
یک نفس می دوید تا گودال
از میان حرامیان رد شد
بدنش را کشید تا گودال
↫