#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_101
_سلام...خیلی خوش اومد....
یا علی یکدفعه حس کردم دارم خفه میشم. همچین توی بغلش فشارم داد که انگار قراره فرار کنم.. گوشم هم داشت از جیغ هاش کر میشد..
_وااای زن داداش الهی قربونت برم.. چقدر تو نازی!! این داداش ما این سلیقه ها نداشت ها.. تو رو از کجا گیر آورده؟؟!! وای خدا چه بیبی فیسی.. چه...
یک دفعه از بغلم کشیده شد بیرون.
بعد مامانش گفت:
_بسه باران.. کشتی دختر بیچاره رو!!
بعد برگشت سمت من. با لبخند گفت:
_سلام دخترم.. خوشحالم از دیدنت!
منم ابراز خوشحالی کردم و بغلم کرد. با پدرش هم دست دادم. اونم پیشونیم رو بوسید..
خانواده با محبتی بودن. خداروشکر فعلاً از مادر شوهر شانس آوردم.
رفتیم سمت ماشین. بنیامین با پدر و مادرش حرف میزد. باران هم داشت سر من رو می خورد.. دختر خیلی باحال و خوبی بودا... فقط یکم، یعنی یکم بیشتر از یکم زیادی حرف میزد..
نشستیم توی ماشین و رفتیم خونه. رفتیم داخل نشستیم. منم رفتم براشون چایی بیارم. چای رو جلوی مادرش گرفتم. یک دفعه زوم شد روی صورتم و گفت:
پیشونیت چرا کبوده دخترم؟
خاک بر سرم به این زودی کبود شد.. خواستم چیزی بگم که بنیامین گفت:
_داشت شیطونی می کرد اینطوری شد..
نمیدونم خانوادهش از این حرفش چه برداشتی کردن که همه یک لبخند ملیح زدن.. نیش باران هم تا بناگوش باز شد و گفت:
_ای جااان!..
که با پس گردنی بنیامین خفه شد. با بیخیالی شونه ای بالا انداختم. کلاً خانوادگی یه چیزیشون میشه ها..
چای ها رو می خوردن که پدر بنیامین گفت:
_خب هم ما خسته ایم و هم شما.. یه جا به ما بدید خودتون هم برید استراحت کنید.
یا علی!!! شکزده نگاهم رو به بنیامین دوختم. اونم انگار رنگش پریده بود.. حالا اگه پدر و مادرش بگن چرا توی دوتا اتاق جدا میخوابید چی بگیم؟...
نویسنده: یاس🌱