•{🖤🤍}•• ‌ میز بزرگی روبروی ارسلان بود... اسلحه ای از توی کشوی میزش درآورد و روی میز گذاشت... خشکم زد! زل زده بودم به کلتی که روی میز بود! _امیرررر! # جانم آقا! _زهرمار و آقا! بیارشون دیگه! توچشمام اشک جمع شده بود... نفسم به سختی درمیومد! دستمو بردم سمت شالم...یکم بازش کردم ... _چت شد؟ نمیتونستم حرف بزنم! نفس کم آورده بودم! از پشت میز بلند شد و اومد طرفم.. شونه هامو گرفت تو دستش... توان هیچ کاری رو نداشتم... جیغ بزنم بگم به من دست نزن عوضی! نشوند روی صندلی که کنار میزش بود... _آرام! آرام منو نگاه کن! غلط کردم آرااام! نگام روی فرش پرنقش و نگار بود... اشکای روی صورتم بی صدا میریختن... نفسم درنمیومد... انگار ارسلان متوجه این شد .... _آراااااام! امیرررررر! # بله آقاااا! دارن میارنشون! _گور‌پدر اونا! یه لیوان آب بیاااار! حالم بدشده بود!... تو فکرم این بود که رادینو قراره بیارن!.قراره جلوی خودم ...همه کسمو بکشن! خدایا من هیچی ازت نخواستم و نمیخام! فقط یکاری‌کن رادین سالم بمونه! نزار بی کس و کار بشم! پدر و مادرم بس نبود؟ بس نبود اونهمه تیکه و کنایه هایی که از فک و فامیل شنیدم؟ با آبی که خورد تو صورتم نفسم برگشت.... سرم روی تاج صندلی بود... _آرام! آرام منو نگاه کن! به سختی سرمو ازروی تاج بلند کردم...با دیدن پنج تا پسر جوون که چشماشون بسته بود، وحشت زده به ارسلان نگاه کردم... با بغض گفتم: +ا..اینا کین؟ سریع بلند شدم و چشم بندارو تک تک ازروی صورتشون برداشتم... بغضم ترکید و وسط اتاق نشستم... داد زد: _بسه! بیا اینجا! رفتم کنارش وایستادم ... درحالی که اسلحه رو آماده میکرد گفت: _میدونی اینا براچی اینجان؟ چون سه تاشون دهن لقی کردن! دوتاشونم جوگیر شدن و باهام دست به یقه شدن! روکرد سمتم.... _این روزا رو پیش بینی نکرده بودن! امییر! # هان؟ حرصی برگشت سمت امیره! _چی شنیدم؟ آقا؟ _بیارشون جلو! پسرا رو ردیفی و کنارهم جلوی ارسلان آورد... _میخام بدونی...اگه! من روزی بشنوم دهن لقی کردی! یا تورو میکشم! یا اون داداشتو! شایدم دوتاتونو! شلیک گلوله اول و افتادن پسر جوون اول ... نفس تنگی و جیغ زدن من ... +بیشررررففففففف! عوضییییی..