•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_64
میز بزرگی روبروی ارسلان بود...
اسلحه ای از توی کشوی میزش درآورد و روی میز گذاشت...
خشکم زد!
زل زده بودم به کلتی که روی میز بود!
_امیرررر!
# جانم آقا!
_زهرمار و آقا! بیارشون دیگه!
توچشمام اشک جمع شده بود...
نفسم به سختی درمیومد!
دستمو بردم سمت شالم...یکم بازش کردم ...
_چت شد؟
نمیتونستم حرف بزنم!
نفس کم آورده بودم!
از پشت میز بلند شد و اومد طرفم..
شونه هامو گرفت تو دستش...
توان هیچ کاری رو نداشتم...
جیغ بزنم بگم به من دست نزن عوضی!
نشوند روی صندلی که کنار میزش بود...
_آرام! آرام منو نگاه کن!
غلط کردم آرااام!
نگام روی فرش پرنقش و نگار بود...
اشکای روی صورتم بی صدا میریختن...
نفسم درنمیومد...
انگار ارسلان متوجه این شد ....
_آراااااام!
امیرررررر!
# بله آقاااا! دارن میارنشون!
_گورپدر اونا! یه لیوان آب بیاااار!
حالم بدشده بود!...
تو فکرم این بود که رادینو قراره بیارن!.قراره جلوی خودم ...همه کسمو بکشن!
خدایا من هیچی ازت نخواستم و نمیخام! فقط یکاریکن رادین سالم بمونه!
نزار بی کس و کار بشم!
پدر و مادرم بس نبود؟
بس نبود اونهمه تیکه و کنایه هایی که از فک و فامیل شنیدم؟
با آبی که خورد تو صورتم نفسم برگشت....
سرم روی تاج صندلی بود...
_آرام! آرام منو نگاه کن!
به سختی سرمو ازروی تاج بلند کردم...با دیدن پنج تا پسر جوون که چشماشون بسته بود، وحشت زده به ارسلان نگاه کردم...
با بغض گفتم:
+ا..اینا کین؟
سریع بلند شدم و چشم بندارو تک تک ازروی صورتشون برداشتم...
بغضم ترکید و وسط اتاق نشستم...
داد زد:
_بسه!
بیا اینجا!
رفتم کنارش وایستادم ...
درحالی که اسلحه رو آماده میکرد گفت:
_میدونی اینا براچی اینجان؟
چون سه تاشون دهن لقی کردن!
دوتاشونم جوگیر شدن و باهام دست به یقه شدن!
روکرد سمتم....
_این روزا رو پیش بینی نکرده بودن!
امییر!
# هان؟
حرصی برگشت سمت امیره!
_چی شنیدم؟
#جانم آقا؟
_بیارشون جلو!
پسرا رو ردیفی و کنارهم جلوی ارسلان آورد...
_میخام بدونی...اگه! من روزی بشنوم دهن لقی کردی! یا تورو میکشم! یا اون داداشتو! شایدم دوتاتونو!
شلیک گلوله اول و افتادن پسر جوون اول ...
نفس تنگی و جیغ زدن من ...
+بیشررررففففففف! عوضییییی..