eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.1هزار دنبال‌کننده
870 عکس
233 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_365 بی‌اختیار بلند شدم و سمت در قدم برداشتم !.. در قفل بود و تلاش های م
•{🖤🤍}•• ‌ خنده ای کرد و با پیرهن جذب سفید رنگش ، دوباره به بالش و پتو پناه برد .. نشستم رو تخت .. +هوی ! ا..این م..مزخرفاتی که گفتی ، د..دروغ بود دیگه !؟ _نه خانومم . کاملا راست و حقیقی بود . +ارسلان بس کن ! من دلم پیش حامده ! حامد شوهرمه ! ازش بچه دارم ! بچم چندماه دیگه بدنیا میاد ! چرا انقدر ذاتت کثیفه تو؟ چرا درک نداری؟ غیرت نداری؟ چسبیدی به منی ک دلم پیش یکی دیگه گیره؟. بابا خوش به غیرتت ! _تموم شد؟ +نه ! _پس زودتر تموم کن خوابم میاد ! +برو تو اتاق خودت ! اینجا اتاق منه ! با حالت ضرب از جاش بلند شد و نشست کنارم ! _یه بار دیگه بگو چی گفتی !؟ +گ...گفتم اینجا اتاق منه ! برو اتاق خودت بکپ.! خنده ای از سر مسخره کردن من سر داد .. _اوهوع ! اتاق من ! ازکی تاحالا اینجا شده اتاق تو؟ +از همون موقعی که ... ادامه حرفم تو ذهنم اکو شد .. +همون موقعی که زن و بچت به دیار باقی پیوستن ! لبمو گاز گرفتم و نفس عمیقی کشیدم .. رو یلدا حساس بود .. نباید دست رو نقطه ضعفش میزاشتم ! سوالی بهم خیره شد و در آخر گفت: _اینجا خونه منه ! عمارت منه ! هرجادلم بخواد میخوابم ! کسی ..گ..وه میخوره برای من تایین تکلیف کنه ! فهمیدی؟! +اوک ! پس من میرم ! سمت در رفتم که با یادآوری قفل بودنش ؛ برگشتم سمتش ! +چه حسی داری ا...از عذاب دادن و خاکشیر کردن اعصاب من؟ لبخندی زد و خودشو روی تخت ولو کرد .. _همون حسی ک تو از دوری حامد داری ..! بی حرف خیره شدم بهش و نشستم پشت در .. +خیلی پستی .. _میدونم .. +خیلی مریضی ! _اونم میدونم .. +فک میکنی با عذاب دادن من و یتیم کردن بچم ، زن و بچه و مادرت ز...زنده میشن!؟ پوزخندی زد و خیره شد به سقف ! _نه .. ولی دلم خنک میشه .. آروم میگیرم . ! جیغی زدم .. +وای ! بس کن ! بس کن ارسلان بس کن ! پدر و مادر منم فوت شدن ! باعث و بانیشم کسایی بودن که بخاطر عقده ای بازیشون ، مسبب مرگ صدها نفر شدن ! منم باید برم ازشون انتقام بگیرم؟ عذابشون بدم؟ _هرجور راحتی .. خودت مختاری ... هرکار عشقت کشید بکن .. مث من .! من با داداشت و حامد هنوز کار دارم !...! باتوهم که اووف .. اصل کاری و قلب هندونه .... نفس عمیقی کشید . _باید قانع کنن منو ! اگه تونستن یه دلیل .! فقط یه دلیل برای اینکه چرا زن و بچه من رو کشتن ، آوردن.. من از زندگیتون گم میشم بیرون !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_366 خنده ای کرد و با پیرهن جذب سفید رنگش ، دوباره به بالش و پتو پناه بر
•{🖤🤍}•• ‌ ترجیح دادم بحث رو کشش ندم! چون اونی که آسیب میدید، من بودم نه اون! +اوکی ! برو بیرون ! _راحتم .. +من ناراحتم! _ناراحت نباش... فردا منو بدست میاری بهم میرسی ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +تو خواب؟ سگ حامد می‌ارزه به صدتای تو ! کفری بلند شد و سمتم خیز برداشت! مثل رفتارای قبلیش؛ ریلکس بهش خیره شدم .. قلبم از جا داشت کنده میشد .. اما به روی خودم نیاوردم! _اینو تو کلت فرو کن آرام ! خودت خوب میدونی خاطرت برام عزیزه ! دلم نمیخاد نه روی تو نه روی اون بچه حتی یه خط هم بیوفته!! اگه میبینی انقدر دارم آتیش میگیرم ، بدون داغ دلم تازه شده ! نمیخام توروهم ازدست بدم ! و توهم حق نداری رو حرف من نه بیاری! +تو کیه منی؟ ننمی؟ بابامی؟ کی هستی که برام تعیین تکلیف میکنی؟ _من هیچی تو نیستم ! اما حق نداری رو حرفم نه بیاری؟ +چرا خب ؟! روانی کردی منو ! دیوانه روانی ! _ببند دهنتو ! بادادی که زد ، پلکام باز و بسته شد! _مقصر همه اینا خودتی ! خودت باعث شدی که یه راهی برای جاکردن خودت تو قلبم، پیدا بشه ! من بعد یلدا حتی یه نیم نگاه هم به دخترای دورو برم نکردم ! پس حالا دهنتو گل بگیر و روی حرف من حرف نزن ! چون مسئولی درقبال این کارت!! بلند شدم و روبروش وایستادم! +کدوم کارم؟ _کاری کردی که من حتی نتونم اسم یلداروهم بیارم ! نتونم برم سر خاکش! چون دلم جای دیگست ! چون زدم زیر قولم ! قولی که بهش داده بودم! +به من هیچ ربطی نداره ارسلان ! تو حق نداری زندگی منو با خودخواهی و نامردی نابود کنی ! حامد شوهرمه ! میفهمی؟ یا بی غیرتی تو خونته؟ دستاشو تو جیب شلوارش کرد که بازوهای باشگاهیش، جلوه خاص‌و‌جذاب‌خودشونو به نمایش گذاشتن ! _مگه من چیم ازاون ایکبیری کمتره؟ +همه چیت ! عقل که نداری ! خل هم که هستی ! اخلاق هم که نداری ! میمونه یه تیپ .. که حامد از تو خیلی شیک تره ! _پول و ماشین و خونه چی؟ اخمی کردم! +منظورت چیه؟ _متاسفم ! برای خودم نه ها ! برای تو ! تویی که با یه انگشتر عقیق آشغالی خر شدی ! +درست صحبت کن! حد و حدود خودتو بدون ارسلان ! _مگه دروغ میگم؟ اول زندگیت تورو به خونه ای برد که از طرف دولت بهش داده بودن ! البته خب حقشه اون خونه .. بالاخره باید با چهارتا دستگیری آدمای بدبخت فلک زده ، بهش یه خونه هم بدن ! عصبی بود .. چشماش قرمز بود و رگه‌های پیشونیش درحال ترکیدن بود! _ماشینش هم که دولت داده ! خانوادشم اونقدر خسیس و گدا و گودوله بودن که عرضه خرید یه نیم ست طلابرای توهم ند‌اشتن! بعد تو ... هعی خدا .. خنده ای از سر حرص کرد .. _با چهارتادونه قربون صدقه و انگشتر پونصد تومنی ، خر شدی و وا دادی ! +یه سوال بپرسم ازت؟ _بپرس ! لااقل از وجود همچین آدم بی مصرفی تو زندگیت آگاه میشی ! +پول زیاد و کمبود غیرت ؟ یا غیرت و عرضه زیاد و پول کم؟ پوزخندی زد .. _فردا میبینمت !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_367 ترجیح دادم بحث رو کشش ندم! چون اونی که آسیب میدید، من بودم نه اون!
•{🖤🤍}•• ‌ خواست بره که محکم گفتم : +صبر کن.! کله شقیم آخر کار دستم میداد ! خونم به جوش اومده بود ! نمیدونم چرا عصبی بودم !.. +نون درآوردن از راه حلال و .. _بسه اه اه اه ! باز رفتی بالا منبر؟ +خفه شو ! گوش کن! حامد هرچی باشه از تویی که خونه خراب کنی خیلی بهتره! تویی که ذره ای معنی عشق و وابستگی حالیت نیست ! ذره ای مهربونی و رحم تو وجودت نیست! غیرت روهم که بیخیال ! کلا باهاش قهری! ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم! اون دختری که تو ازش حرف میزنی ، خیلی خوشبخت بوده که زودتر رفت زیرخاک و روی نحس تورو دیگه ندید! مخصوصا بچت ! بچه ای که اگر میومد باید تواین دنیا از دست تو عذاب میکشید ! خجالت میکشید از دورو بریاش بخاطر اینکه تو باباشی! _میخای توروهم خوشبخت کنم؟! آب دهنمو قورت دادم .. _جوری که روی نحسمو نبینی؟! نقطه ضعفم دستش بود! هی به بازی میگرفت و تن و بدن منو میلرزوند ..! _حامد هم فک نکنم بابای خوبی باشه .. نظرت چیه جفتتون برید زیر خاک تا از داشتن اون تحفه خجالت نکشید؟! +ل...لعنت بهت ! نیشخندی زد و گفت؛ _از فردا میشی زن قانونی خودم ! اونوقت درستت میکنم! +خیال باطل ! کلافه دستی به موهاش کشید و سمت تخت رفت .. نشست و خیره شد بهم ! _آرام !به مردونگیم قسم ! زندگی خوبی برات رقم میزنم ! داداشتم میاریم پیش خودمون ! این بچه رو هم روی چشمام میزارم! نمیخام دوباره بحث کنیم ! ولی یکم فکر کن! حامد با چهارتادونه عکس و حرفای کذب من تموم زندگیتو به کامت تلخ کرد! اگه بهت اعتماد داشت ! اگه دوستت دا‌شت ! هیچوقت بهت شک نمیکرد! یا میومد باهات حرف میزد! اصن .. اینارو بیخیال ! منو تو میتونیم پدرمادر خوبی برای بچت باشیم! ینی .. بچمون!! خیره شده بودم بهش!!! شوکه شده بودم ! تمام حرفاش حقیقت داشت و من تاحالا بهش فکر نکرده بودم! حامد ازم خسته شده بود!! اواخر بارداریم و بعداز خبر دروغ سقط بچم، منو مثل یه اسباب بازی میدید ! منو نمیخواست ! اگر میخواست می‌موند! مقصرمن نبودم ... بودم؟ نمیدونم .. شاید بودم و خبر نداشتم .. مقصر بودم چون دوسش داشتم !!
•{🖤🤍}•• ‌ _آرام ؟ سری تکون دادم .. _قبول کنی کل عمارت رو شیرینی میدم ! پوزخندی زدم .. +باید فکر کنم ! _باشه ! من رفتم ... شب میام دوباره .. +نیای بهتره .. _میام .. بای .. لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت! روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف .. بدنم سر شده بود و تکون خوردن بشدت برام سخت بود! امان ازتو حامد .. امان ازتو که داغونم کردی با این کارات ! چیکار میکردم؟! نامردی تو خونم نبود .. یعنی دلم نمیومد ازش جدا بشم ! هرچند تا الان فهمیده چه گندی زده تو زندگیمون ! اما فایده ای داشت؟! میتونست با خرید چسب رازی قلب خورد شده من رو به هم بچسبونه؟! نمیشد ! به والله نمیشد! من داغون بودم! از طرفی ارسلان فکرم رو درگیر کرده بود و از طرف دیگه حامد دلمو سمت خودش کشونده بود! روحم هم پیش این بچه بود! دختری از جنس خودم! از قلبی که نازک نارنجی بود و سادگی و مهربونی جزوی از امید تپشش محسوب میشد! امیدوار بودم تابان من قوی بار بیاد ! نامرد و محکم ! تواین دنیا نامردی نکنی و محکم نباشی ؛ باختی ! با فکری که به سرم زد ، لبخندی زدم !!.. جنس آدما کلا همینه ! با آدما بازی میکنن ! بازی کردن با آدما و نامردی چه حسی داره ؟! بلند شدم و سمت میز آرایشی رفتم ! شالمو درآوردم و موهامو شونه کردم .. با مدل خاصی موهامو سفت بستم... نگاه کلی به ست کامل آرایشی که رنگ خاص و زیبایی داشت ، انداختم .. دلم یه تغییر میخواست .. اما دردی ک کل وجودم رو اشغال کرده بود ، نمیزاشت ! لباسامو با لباسایی که تو کمد کنج اتاق بود عوض کردم .. دستی رو لباسام کشیدم و نگاهی ب خودم انداختم .. لباسای شیک و جمع و جوری بود ! نفس عمیقی کشیدم و از اتاق زدم بیرون .. _سلام خانوم ! +سلام عزیزم ! ارسلان کجاست ؟ _رفتن تو اتاقشون! ممنونی گفتم و سمت اتاقش قدم برداشتم .. تو این سه چهارروز از همه جای این خونه سر درآورده بودم .. تقه ای به در زدم و بعداز بفرمایید ارسلان وارد اتاق شدم ..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_369 _آرام ؟ سری تکون دادم .. _قبول کنی کل عمارت رو شیرینی میدم ! پوزخند
•{🖤🤍}•• ‌ با حس بوی گند سیگارش ، شالمو جلوی دماغم گرفتم! +توکه اینهمه سیگار میکشی چرا نمیمیری؟! _چون تو هنوز زنده ای! بلد بود چجوری منو ساکت کنه ! +برای بحث نیومدم! _بشین پس ! نشستم روی صندلی تحریرش .. در بالکن رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.. -میشنوم ... +قبوله! _برگشت سمتم .. _چی قبوله؟ پوکر نگاش کردم که لبخندی زد .. _آهان ... نشست روی تخت و خیره شد بهم .. +اما یه شرط دارم ! _با یه بچه پاشدی اومدی تو خونه من شرط هم میزاری؟! ایندفه اعصابم خورد نشد ! ریشه تموم عصب ها و رگای مغزیم ، از بیخ کنده شد ! پوزخندی زدم .. +من اومدم ؟! یا آوردی؟ چیزی نگفت که با لحن محکمی گفتم .؛ +بزار یه چیزی رو بهت بگم ارسلان ! خوب تو گوشت فروکن ! بخوای دیقه به دیقه منو جلوی خدمتکارا و پدرت تحقیر کنی یا زخم زبون بزنی ، ساکت نمیشینم.! جوری راه رسیدن به هدفات رو لیز میکنم که با مخ بیای رو زمین ! پس حد و حدود خودتو بدون ! فکر نکن چون باردارم و قلبم از کار افتاده ، میتونی هر غلطی که بخوای بکنی! شرطمم همینه ! اینکه کاری به خانوادم و بچم نداشته باشی! _امر دیگه؟! +دارم جدی حرف میزنم! _خانوادت منظورت حامده؟ +صددرصد ! به اضافه داداشم و بچم ! _تو وقتی زیر سقف من زندگی میکنی قرار نیست نگران یه مرتیکه دیگه باشی! +توهم داری منو تحمیل به انجام این کار میکنی ! _تحمیل؟کدوم تحمیل؟ +فکر کردی نمیدونم قراره چه گ..وهی بخوری؟ منتظر جواب نه شنیدن از منی تا شروع کنی به عذاب دادن من و خانوادم !!! _ایده خوبیه .. اصلا بهش فک نکرده بودم .. دستی رو پیشونیم کشیدم .. _من دیگه کاری به اون تحفه ها ندارم ... البته درصورتی که بهم کاری نداشته باشن !! +منظورت چیه؟ _به پروپام نپیچن ... خنده ای کرد .. _مامور نفوذی نفرستن من و عمارتمو احمق فرض کنن !!! ایناهم شرطای من بود .. +اوکی ... اما این ب من مربوط نمیشه ! اینو یادت نره .. یه تار مو از بچم کم بشه روزگارتو سیاه میکنم !!!! کاری کنی ک به میلم نباشه ، خودمو گم وگور میکنم ! _وای خیلی ترسیدم .. خنده ای کرد ... _خوشگلی یا اخلاق خوبی داری که انقدر خودتو دست بالا میگیری؟ +جفتش ... فعلا .. از اتاق اومدم بیرون و توجهی به پررو گفتن ارسلان نکردم .. نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یانه ! اما اینو خوب میدونستم ک عاقبت خوبی نداره !!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_370 با حس بوی گند سیگارش ، شالمو جلوی دماغم گرفتم! +توکه اینهمه سیگار م
•{🖤🤍}•• ‌ نگاهی به پذیرایی انداختم و سمت اتاقم رفتم .. توی این چهار پنج روز دلم درحال ترکیدن بود از شدت خستگی ! وایب خونه پراز انرژی منفی بود! شایدم بخاطر وجود ارسلان بود! لباسامو با لباسای شیک بیرونی عوض کردم و کیف کوچیکی که توی کمد بود رو برداشتم ... تاحالا توی روستا زندگی نکرده بودم! چشم باز کرده بودم تصویر تهران تو چشمام قاب شده بود و آلودگی هوارو وارد ریه هام کرده بودم! از خونه خارج شدم و سمت در حیاط قدم برداشتم .. دستمو قفل دستگیره درب حیاط کردم که باصدای داد نگهبان خون تو رگام یخ بست! _هوی خانم کجا میری !صبر کن ببینم! برگشتم سمتش .. +هوی تو کلات! چه طرز حرف زدنه ! _ سرتو انداختی پایین داری میری ! کی بهت اجازه خروج از عمارتو داده؟ +اجازه من دست شماها نیست! دست خودمه! خودم هروقت دلم بخواد میرم ! هروقت بخوام هم برمیگردم! به تو و امثال تو هیچ ربطی هم نداره! _الان تکلیفتو روشن میکنم! خواست بره سمت اتاقکش که با صدای ارسلان میخکوب شد! -بهت نگفته بودم با زن من درست حرف بزنی؟ _س...سلام آقا ! خ..خوبین؟ توجهی نکردم و گفتم؛ +درو باز کن میخام برم! _نمیشه .. برو بالا! +مث جن ظاهر شدی و خودتو قاطی بحث من و این یالغوز کردی! دستورم میدی؟! طرح خنده روی صورت نگهبان نقش بست! لبخندی از سر قدرت زدم .. ارسلان ابرویی بالا داد و اشاره ای به راهرو کرد .. _برو ! لحن محکمش ، جایی برای پافشاری من نزاشت .. کفری سمت اتاق خراب شدش ، قدم برداشتم ... خودمو انداختم تو اتاق و درو قفل کردم ..! بدجور ضایعش کرده بودم و مطمئنا میاد و غر میزنه! در اتاقو قفل کردم و کیفو پرت کردم گوشه اتاق ! حال و حوصله ای برام باقی نمونده بود! اخلاق ارسلان بشدت گند بود و مطمئن بودم حتی یک روز هم نمیتونستم باهاش زندگی کنم! هرچند .. من نقش فیلمی رو به عهده گرفته بودم که کارگردانش ارسلان بود! نقش مزخرف و آدم بده ی فیلم رو قراربود بازی کنم ! سناریو و جز به جز دیالوگاش رو حفظ بودم! آدم جدیدی از من ساخته شده بود! آدمی که حامد از من ساخت ! بی دلیل متهمم کرد و برام حکم صادر کرد! وجودم از هرگونع حسی خالی بود ! انگار منی وجود نداشت ! تنها به ارسلان فکر میکردم! اینکه نباید بااحساساتش بازی میکردم! اما مگه روزی رو یادم میرفت که با دورکردن حامد از من و تصادفش ، رفتم زیر سرم و دنیا رو سرم خراب شد؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_371 نگاهی به پذیرایی انداختم و سمت اتاقم رفتم .. توی این چهار پنج روز د
•{🖤🤍}•• ‌ تصمیمم رو گرفته بودم .. باید عملیش میکردم ! تنها چیزی که لازم بود این بود ... که با ارسلان مهربون باشم و رو اعصابش بندری نرم !! اما بغضی که توی گلوم بود ، اجازه فکرکردن رو بهم نمیداد!! صدای در ‌با صدازدنای ارسلان یکی شد ! پاهای لرزونم رو سمت در کشوندم و درو باز کردم ... +چ..چتههه! نگاه خیره ای بهم انداخت و انگار تو نگاهم ترس بیش ازحدمو دید! سرشو پایین انداخت و گوشی سمتم گرفت! _گوگل و اینستا و برنامه های سرگرم کننده داره! قدمی به جلو برداشت که آب دهنمو قورت دادم! ترس وجودم رو فرا گرفته بود و نمیدونم از چی این موجود عجیب غریب ترسیده بودم! درو بست و با جدیت تمام لب زد: _آرام ! به ارواح خاک یلدا ! اگه خطایی ازت سر بزنه ، خودت و بچت رو باهم میفرستم جهنم ! شب مهمون دارم! دوست ندارم بگن زن ارسلان ... عروس این عمارت حتی یه گوشی هم نداره ! پس حواستو خوب جمع کن ! پاتو کج بزاری ‌، باختی ! هم خودتو ! هم حامدو ! هم بچتو! گوشیت کنترل میشه ! ریز به ریز کارایی که انجام میدی ! گوشیو گرفت سمتم که با دستای لرزونم ازش گرفتم ..! _شب ساعت ۸ بیا پایین ! سری تکون دادم و با رفتنش ، نفس عمیقی کشیدم! سمت تختم شیرجه زدم و پتورو روی خودم کشیدم .. حالم ازش بهم میخورد! مثل برده ها باهام رفتار میکرد و زبون من بخاطر وجود تابان ‌، کوتاه بود! بغض داشت خفم میکرد و هرلحظه منتظر قطع شدن نفسم بودم! پوزخندی به گوشی زدم .. مدلش زیاد برام مهم نبود ... اما مشخص بود خیلی گرون قیمته! منم با دستور گرفتن از اون گردن کلفتا و کشتن جوونای بی‌گناه و هزارتا کثافط کاری دیگه میتونستم بهترین وسایل مادی رو داشته باشم! اما ذاتم خراب نبود! ارسلان وجودش سراسر نحس بود ! مثل حامد نبود .. لبخند تلخی زدم ... حامد !؛) حامد مظلوم و ساده بود!! اونقدری که بخاطر همین ساده بودنش ، همدیگه‌رو ازدست دادیم! دل من مثل دوکفه ترازو بود ! یه کفه‌ش ، دلتنگی بود ... و کفه دیگش تیکه های خورد شده قلبم !!! فکر کردن بهش ، حالمو خوب میکرد ! اما با کارایی که کرده بود، بدجور از چشمام افتاده بود ! کارم همین بود! هرشب و هر روز و هرساعت و هردقیقه ... بهش فکر میکردم ! خاطره های شیرین و شوخی هایی که باهام کرده بود رو مرور میکردم!! فکر به هیچی نمیتونست خوشحالم کنه جز خودش ! فکر اینکه دوباره ببینمش ! نمیدونم ... شاید قسمت بوده:)! من و حامد اونقدری دلامون پیش هم گیر بود که فقط خدا عالمه ! اما داشتم دیوونه میشدم ! چیشد که اینجوری شد ؟! چیشد که الان از شدت دلتنگیش ، قلبم داره پر میکشه؟!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_372 تصمیمم رو گرفته بودم .. باید عملیش میکردم ! تنها چیزی که لازم بود ا
•{🖤🤍}•• ‌ گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن بودم! چون راه مستقیم و راحتی برای رسیدن به حامد و رادین و برگشتنم وجود داشت ! اما دست و پاهام قفل بود ! می‌تونستم به حامد حداقل زنگ بزنم و فقط صداشو بشنوم!. اما انگار خدا بامن قهر بود ! چون آدمیو سر راهم قرار داد که ذره ای وجدان و مهربونی تو وجودش نیست ! وارد موسیقی پلی شدم که پوشه ای توجهم رو جلب کرد! ~-Yalda ~ وارد پوشه شدم و با دیدن آهنگ مورد علاقه حامد ، لبخند تلخی زدم ! پلی کردم و صدارو تا100 بردم بالا ! کنار گوشم گذاشتم و چشمامو بستم !! "من هم دلم تنگته هم قهرم باهات:) هم دلم شکسته از تو هم ... هنوز میمیرم برات~ قلب منی هنوز همو غم منی اما افتادی از چشام دیگه نمیخوام که باهام حرف بزنی هنوزم عین بچه هام من خاطراتم با تورو هر شب مرور میکنم میمیرم از دوریت ولی حفظ غرور میکنم این جای خالیت تو دلم با خودتم پر نمیشه با این همه از تو دلم هنوز دلخور نمیشه:))) ما آدم دنیای همدیگه نبودیم∞ تو فال هم بودیم ولی ما مال همدیگه نبودیم؛)) تو یه رویایی که نمیرسی به دستم من دیگه از عشق تو خستم تو رویایی که نمیشه مال من شی اینه که روت چشمامو بستم من خاطراتم با تو رو هر شب مرور میکنم:)))) میمیرم از دوریت ولی حفظ غرور میکنم:/ این جای خالیت تو دلم با خودتم پر نمیشه با این همه از تو دلم هنوز دلخور نمیشه؛))" _حامیم_✨🫀 _____________________ یک هفته گذشته بود و دریغ از یک خبر کوچیک از آرام ! حامد رو توی این یک هفته ندیده بودم ..! بعداز اون اتفاق کذایی و ماجرای قرص خوردنش، داوود فهمید قرص از ‌طرف ارسلان بوده ! حامد هم بعداز مرخص شدنش ، خودشو تو خونش حبس کرد !.. اومده بودیم تهران و آقامحمد خودشو به در و دیوار میزد تا یک سر و نخی پیدا کنه ! اما با دعوای شدید حامد و آقامحمد ، جفتشون آتیش درونشون تبدیل به خاکستر شد !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_373 گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن ب
•{🖤🤍}•• ‌ گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای ترمیم شکستگی استخون پاهام؛ یک ماه توگچ میموند .. سردرد های شدید ، ولم نمیکرد و فکر آرام مدام تو ذهنم میپیچید! یک لحظه هم نمیتونستم آروم بگیرم ! نمیدونم .. شاید من خیلی احساساتی بودم! خیلی نازک نارنجی بودم که دلم خیلی زود براش تنگ شده ! برای سربه سر گذاشتناش !.. برای غرزدناش ... یا حتی گریه کردنش ! روی مبل دراز کشیدم و ساعد دستم رو ، روی پیشونیم گذاشتم ... خیره شدم به سقف و توی دریای فکر و خیال غرق شدم ..! ________________________ طناب فکر و خیال های رادین، دور گردنش پیچیده شده بود و هرلحظه ممکن بود اورا به کام مرگ بکشاند ! دلتنگ بود و خسته ! آرام و قرار نداشت و نمی‌دانست چه بر سر دخترک ساده و مظلوم ، آمده است ! اصلا جانی در بدن دارد ؟ فرشته کوچک او درچه حال است؟! دیوانگی او بخاطر فهمیدن حقیقت بود ! حقیقتی تلخ و فهمیدن اعتماد کردن بی جایش به لادن ! عاشق بود! نمی‌دانست هنگام عاشقی، عقل و زبان ، در اختیار قلب است و زیر و روی زندگی را به معشوق اطلاع می‌دهد ! اما بی خبر بود از جاسوس بودن معشوقه اش ...! نمی‌دانست غصه کدام‌ یک از عزیزانش را بخورد ! رفیقش که حکم داماد را برایش دارد .. و برای او از صدتا رفیق و برادر هم عزیزتر است .. یا خواهر عزیزتر از جانش که برای او روزگار شمشیرش را از رو بسته ! چه میکرد؟ مگر به غیراز غصه خوردن و مرخصی گرفتن و کنج دیوار نشستن، کار دیگری از دستش برمی‌آمد؟ طعم جوانی ، طعمی بود که بر کام این خواهر و برادر چشیده نشد ! اما همه ی اینها .. فقط نیمی از داستان است ! حامد را چه می‌کردیم؟! پسری که هم رویاوعشقش‌ر‌ا ازدست داده بود .. وهم دختری را که از خون و رگ خودش بود ! هنگامی که چشمانش را بسته بود و دهانش را بدون فکر کردن باز ... فکر این اتفاق را هم نمی‌کرد! اما روزگار ، پراز درس است و شاگرد در خواب غفلت و نادانی ! به او پندی داد که تا عمر دارد ، از خاطرش نمی‌رود ! با خودش تکرار می‌کرد .. _آرام میشه برگردی؟! غلط کردم آرام ! دور اون چشمات بگردم! تو برگرد !! قول میدم لال بشم ! قول میدم دیگه قضاوتت نکنم ! قول میدم دیگه دست روت بلند نکنم ! دستم بشکنه آرام ! بشکنه ! داد او همراه میشود با صدای هق هق هایی که تا هفت آسمان رسیده ! با شخصی صحبت میکرد که وجود حقیقی نداشت ! تنها یک عکسی بود که جان و روحی در وجودش نبود و توانایی همدردی و ابراز علاقه را نداشت ! کار هرروز و هرشبش همین بود ! صحبت و ابراز پشیمانی و گریه و داد ! آن هم با عکس !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{🖤🤍}•• ‌ وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. ! نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟! اصلا می‌دانستند چه بر سر عروسشان آمده؟! به خدا که نمی‌دانستند! اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود ! می‌دانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است ! می‌دانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش ! ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود ! آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست می‌داشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود ! چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب می‌دانست ... لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود! خجالت می‌کشید از به زبان آوردن این حقیقت ! +مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم ! بهش گفتم هر*زه ! مامان! مامان من بابا شده بودم ! اون بچه مال من و آرام بود ! من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز ! مامان من بی غیرتی کردم ! قلبشو شکوندم مامان ! نرگس؟! نرگس برو برش گردون! توروخدا برو برش گردون ! فقط یه لحظه ببینمش ! یه دیقه ! توروخدا نرگس !" پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه می‌دهد! کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی می‌کند و حامد نقش یک عزادار! غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد ! غم عالم بود یا غم دلتنگی؟! هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...! بازهم این کاش ها ادامه پیدا می‌کند .. کاش آرام برگردد .. ! کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...! کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !.. کاش !!.... ______________________ با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..! چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . ! +بله؟! باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد! _سلام خانوم! + سلام دورت بگردممم! سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .! دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم ! +حالت خوبه؟! _ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود ! +قربونت برم ! دستامو دو طرف صورتش قفل کردم .. خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش ! +کجا بودی تا الان؟ چشماشو دزدید و لبخندی زد ! _خانوم ! منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟! سری تکون دادم .. _تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم ! لبخند محوی زدم .. +خوش گذشت؟! _ب...بله خانوم . خیلی خوب بود ! چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد ! _اما ... خانوم .. مادرم مریض شده ! نشوندمش رو تخت .. +مریض شده ؟ سری تکون داد .. _آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش ! سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..! حس عجیبی داشتم ! انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک ! جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم ! بعداز خوندن رمان از چنل معرفی شده لف بدید راضی نیستم🥲🫀
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_375 وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندا
•{🖤🤍}•• ‌ نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که ماهک با ذوق ، برگشت سمتم ! _خانومممم ! راستیییی ! مبارک باشههه ! خیلی ذوق دارم خانوم . کل روستا از الان جشن گرفتن از خوشحالی !همه به فکر لباس و بزک دوزک خودشون ان! +براچی ؟! _عقد شما و آقا دیگه ! پوزخندی زدم ! +آها .. چقدر دلشون خوش بود !. تموم اجزای بدنم از استرس و بغض درحال تیکه تیکه شدن بود !. اونوقت اینا به فکر لباس و جشن ان ! شایدم .. از ذات ارسلان خبر نداشتن ! نمیدونستن چه آدم کثافطیه ! نمی‌دونستن کشتن آدمای اطرافش براش مثل بازی با تفنگ اسباب بازی میمونه! کشتن آدما مثل سرگرمیشه ! _خانوم ..؟ انگار خوشحال نیستینا؟! +نه اوکی ام .. _اومم... نمیدونم .. شاید برای شما عادیه ! ولی برای ما رعیتی ها ، ازدواج با ارباب زاده آرزومونه ! البته این فقط آرزوی دخترای روستاس .. من اصن دوس ندارم آقا ارسلانو ! +چرا؟ _میدونین ... یجوریه ..! +چجوریه؟ _نگاهش خیلی عمیقه ! وقتی به آدم خیره میشه، تو نگاهش پراز حرفای نگفتست ! سری تکون دادم .. _بعد تازه .. خیلی هم عصبیه ! من خیلی ازش می‌ترسم ..! نیشخندی زدم ! +منم همینطور ! _شما چرا؟! +چون خیلی خطرناکه ! ‌_واقعا؟ +اوهوم _اینو نمیدونم .. ولی بنظرم آقا خیلی درونگراست ... +چرا اینجوری فکر میکنی؟ دوزانو روی تخت نشست و شروع کرد به توضیح دادن ! _خانوم ازین به بعد به رفتار و طرز حرف زدنش دقت کن ! خیلی عمیق حرف میزنه ! یموقع هایی یدفه میره توخودش ! اصلا حرف نمیزنه ! نمیخنده ! اما یدفه ای هم میگه و میخنده و به خدمتکارا انعام میده ! +جدن؟ _آره بخدا ! از رو تخت بلند شد و سمت پنجره رفت ! _تازه ... یدفه من براش ناهار که بردم .. بهم پنج تا سکه داد خانوم ! باورت میشه؟ +هوم .. _بین خودمون بمونه خانوم .. نزدیکم شد .. آروم لب زد؛ _بعداز فوت یلدا خانوم، شخصیت آقا کلا دگرگون شد ! خیلی کم میخندید و از عمارت و روستا فرار می کرد ! حاج حسین خودش رو به در و دیوار میزد تا دوروز بمونه روستا ..! اما انگار نافش رو به تهرون بستن ! خنده ای بخاطر لحن بامزش کردم .. +خیله خب ! بسه دیگه ... بیا بهم کمک کن لباسای کوفتی رو بپوشم باید برم پایین _چشم خانم ..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_376 نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که ماهک با ذوق ، برگشت سمتم ! _خا
•{🖤🤍}•• ‌ لباسایی که روی صندلی برام گذاشته بودن رو به کمک ماهک تنم کردم ... +مرسی عزیزم ! _خواهش میکنم! نگاه کلی به خودم انداختم و با صدای در ، برگشتم ! _سلام ! آرام خانوم،؟ +س...سلام ! خ..خودم هستم ! _آقا گفتن بیام برای میکاپتون ! +م..میکاپ؟ مگه مراسم ف..فردا نیست؟ _اطلاعی ندارم خانم ! لطفا بشینید ! +صبرکن ببینم ! من تا نفهمم اینجا چخبره اجازه نمیدم دست به صورتم بزنی ! ماهک برو بهش بگو بیاد ! _به کی خانوم؟ +ارسلان دربه درشده ! خنده ریزی کرد ک اخمی کردم ! _چ..چشم خانوم ! تکیه دادم به میز و دست به سینه شروع کردم به غر زدن ! +شعور موعور تو ذات هیچکدومتون نیس خدایی ! ج..جمع کنید ب..بساطتونو ...!! _چیه باز دور برداشتی !؟ سمت ارسلان خیز برداشتم ! +میشه بگی اینجا چه خبره؟ مگه نگفتی فردا مراسمه؟ دلیل این مسخره بازیا چیه؟ چیکار میکردم ..! از بچگیم ، ازین قرتی بازیا و میکاپ و آرایش کردن خوشم نمیومد ! ‌_مسخره بازی کارای توئه که با فهمیدن هرکارمن ، ساز مخالف میزنی ! +من بمیرم هم اجازه نمیدم این ، دست به سر و صورت من بزنه ! روبروم ایستاد و دستشو تو جیبش کرد ! _جدا؟ آب دهنمو قورت دادم ! +لعنت بهت که انقدر آشغالی ! _تا ساعت ۸ آمادش کن ثریا ! -چشم آقا ! دوباره برگشت سمتم و زیر لب گفت : _یادت نره بهت چی گفتم ..! چشمی به هم زدم و با حرص نشستم روصندلی که کمرم رگ به رگ شد ! نیشخندی زد و از اتاق بیرون رفت ! صورتم از درد مچاله شده بود و قفل کرده بودم! تو قفسه سینم درد بدی پیچیده بود و نفسم بالا نمیومد ! جرئت مصرف سرخود قرص رو هم نداشتم ! میترسیدم بلایی سر بچه بیاد ! از اول بارداریم، کلا یه بار به دکترم مراجعه کرده بودم ! _خانوم؟ حالت خوبه؟ سری تکون دادم و گفتم؛ +م..ماهک ... در کشورو باز کن ..! ق..قرصمو بده .. رنگ از رخسار آرایشگره پرید و نمیدونست چیکار کنه ! حالم تویه یک دقیقه ، ازین رو به اون رو شده بود و دنیا دور سرم میچرخید ! حق هم داشتم ! نه تغذیه مناسبی داشتم و نه حال روحی آرومی ! لحظه به لحظه تحت فشار بودم و هرلحظه ممکن بود طعم مرگ رو بچشم!