" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_245 ترحم وار خیره شد بهم و برگشت سمت حامد... نگاهمو دوختم به دل جاده و
{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_246
#آرام
باصدای در از خواب پریدم...
درد وحشتناکی تو سرم پیچید که چشمامو بستم...
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین ..
ساعت ۱۱ شب بود و حامد جلوی گاز درحال سیرکردن خودش بود...
+اهم. . . صدام میزدی میومدم ...یه چی درست می...میکردم میخوردیم!
نیم نگاهی انداخت و لقمه نون پنیر رو تو دهنش گذاشت...
بغض کردم و نشستم رو صندلی...
خیره شدم به شونه های مردونش...!
زندگیمون ازهم پاچیده شده بود!
حتی به زور نگام میکرد!
مگه من بچه رو کشتم؟
مگه من بچه دوست نداشتم؟
لبمو گاز گرفتم تا هق نزنم...
خسته بودم!
از روزای تکراری!
باهم حرف نمیزدیم!
همو به زور تحمل میکردیم و حتی نگاهامونم زورکی بود!
من این حامدو دوست نداشتم!
این حامد همون حامد شوخ و خوش اخلاق و بامعرفت نبود!.
زمین تا آسمون فرق کرده بود!
فکرکردن به اینکه فقط بخاطر بچه بامن ازدواج کرده حالمو بد میکنه!
چیزی به غیر ازین هم نمیتونه باشه!
از روز سقط بچه تا همین لحظه حتی یه بارم حالمو نپرسیده بود!
دلم تنگ شده بود!
برای شوخی هاش !
برای سربه سر گذاشتناش!
غیرتی شدناش!
عصبی شدناش!
کله شق بازیاش!
محبت کردنا و انگیزه دادناش!
دلم پر بود ازش!
همه چیو اول زندگی ازم گرفت!
تموم شرطایی که روز عقد گذاشته بودم یادش رفت!
به همین زودی!
گفته بودم با بی توجهی و بی معرفتی دلم میشکنه!
به رادین گفته بودم کارای ماموریت رو انجام بده تا بیشتر ازین دلشو نزدم!
عزممو جذب کرده بودم تا پته باند ارسلان رو بریزم رو آب!
رادین میگفت حامد مخالفت جدی با تصمیم من کرده بود!
اما من توجهی نکردم و تموم سعیمو کردم تا سریع کارا پیش بره!
دو روز دیگه مونده تا ماموریت!
هیچ انگیزه و ذوق و استرسی نداشتم!
تموم فکر و ذکرم شده بود حامد!
پنیر رو داخل یخچال گذاشت و خواست بره که گفتم:
+حامد چته ! چرا انقدر سرد شدی!؟
مگه من اون طفل معصوم رو سقط کردم؟
قسمت نبود!!
پوزخندی زد و برگشت سمتم:
_اوو! جدی میگی؟ قسمت نبوده؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_255 #فلش_بک_به_حال رسول: بیا رادین! فقط جان جدت بیخیال من شو دیگه! با ص
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_256
#آرام
باصدای مداوم و محکم در ازخواب پریدم...
تواین دوسه هفته اونقدر چاق شده بودم که نمیتونستم تکون بخورم!
بعداز سقط بچه همه چی بدنم به هم ریخته بود!
صدای تق تق در یه لحظه هم قطع نمیشد ...
آدم تو این هتل آرامش نداره!
+اومدم! دربه در شده آدم نیستی اینجوری در می...
با دیدن حامد دستم رو در خشک شد...
ازچشماش آتیش میبارید!
+براچی اوم...
با دستی که رو صورتم فرود اومد ،
حرفم تو دهنم موند..!
با هلی که بهم داد وسط اتاق افتادم...
حرصی در اتاقو بست و دندون قروچه ای کرد:
_بهت گفته بودم اگه رادین یه کلمه از حرف و دعوامون چیزی بفهمه حسابت بامنه!
بهم نزدیک شد که خودمو کشیدم عقب...
_الانم اومدم برای حسابرسی!
با یه حرکت بلندم کرد و تکیه م داد به دیوار...
دستشو سمت گلوم برد و فشار داد...
لال شده بودم!
من همون دختری بودم که زیر بار حرف زور نمیرفت!
همون دختر گستاخ و لجبازی که حقشو میگرفت!
پس چرا الان تموم قدرتم تو چشمام بود؟
چشمایی که فقط توانایی خیره شدن به حامد رو داشت!
راه گلوم بسته شده بود!
انگار تو کابوس نقش بازی میکردم!
همون کابوسایی که وقتی میخای جیغ بزنی صدات درنمیاد!
دستشو چنگ میزدم و با چشمام التماسش میکردم!
اما هیچ فایده ای نداشت!
قصد جون منو کرده بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود!
چشمام تو باتلاق سیاه رنگی افتاده بود و هیچ جارو نمیدیدم!
بیخیال دست و پا زدن شدم و چشمامو بستم...
با پرت شدن حامد به سمت عقب ، روی زمین افتادم...
سرفم بند نمیومد...
دستمو به گلوم گرفتم که با داد رادین جون به تنم برگشت...
_ تف تو غیرت نداشتت! جنازتو میندازم حامد !
با جیغ و داد های مدیر هتل و بقیه کسایی که ریخته بودن تو اتاق خودمو به تخت رسوندم...
خواستم بلند شم اما سرگیجه و سستی پاهام اجازه نمیداد!
+ر...رادین!
با اومدن رادین تونستم رو تخت بشینم...
_آرام منو نگاه کن! آرام خوبی!؟
خواستم چیزی بگم که گلدونی رو سر رادین شکسته شد !
حامد:بی پد*ر مادر ! اینم جوابت!
با افتادن رادین روی زمین جیغی کشیدم:
+رادین ! رادیییین!
______________
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_264
#آرام
با تیر کشیدن زیر دلم به خودم اومدم...
سنگینی جسمم کلافم کرده بود!
حتی نمیتونستم تکون بخورم!
اونقدر از جونم سیر شده بودم که حتی پیگیر شکم برآمده م که بعدار سقط اینجوری شده بود ، نبودم!
ترسیده بودم و حتی به رادین هم چیزی نگفتم...
دروغ چرا...
دوست داشتم لحظه های زندگیم زودتر به پایان برسه !
چرا ک... نه حامدی وجود داشت ...
و نه عشق و عاشقی!.
دلم به بچه ای خوش بود که دوروزه با اومدنش شد تموم امیدم!
زندگیمون روبه راه شد و تموم مشکلامون حل شد !
اما با رفتنش...
خیره شدم به ماشین هایی که سرعت بالای ۸۰ تا داشتن و تو دوثانیه از دیدم محو میشدن...
#فلش_بک_به_گذشته
+حامد؟
_جوووون.
+مرض!
زدیم زیر خنده که گفتم:
+اسم پسر هم وزن اسم خودم انتخاب کردی ؟
_چرا باید اسم دختر هم وزن اسم تو پیدا کنم؟
+عزیزم من گفتم پسر نه دختر!
_کر نیستم شنفتم.
+کری وگرنه اسم پسر انتخاب میکردی!
_اسم دختر...اوممم...
+باز گفتی دختر!
_چون من دختر دوست دارم!
+ولی من پسر میخام!
_مهم نیس تو چی میخای!
+یعنی چی؟
_چون من دختر میخام!
+مهم نیست...من حس میکنم بچم پسره!
دراز کشید رو مبل و ساعد دستشو رو چشماش گذاشت...
_پس من نمیخامش!
+انقدر منو حرص نده !
بچت کج و کوله میشه!
_نه بچم شبیه باباش میشه خیالم راحته!
جیغی زدم و بالشتو پرت کردم سمتش..
+کثافط بز!
خنده مردونه ای کرد و سرشو روی پاهام گذاشت...
خیره شد بهم و باذوق گفت:
_شوخی کردم!
دختر دوست دارم ...
چون یکی مثل خودت اما کوچیک شدش قراره ناز کنه .. دلبری کنه!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_281 +بعداز فوت حاجی و معصومه خانوم....رادین روز به روز ازمن دور میشد! ه
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_282
#آرام
سوزش چشمام بدجوری رومخم بود..
چشمامو باز کردم و نگاهی به سرم تو دستم انداختم!
انقدر سرم زده بودم دستم کبود شده بود!
حتی پرستارا و دکترای بیمارستان هم منو مث کف دست میشناختن!
خودمو کشوندم بالا تا دید م نسبت به اتاق بهتر بشه...
سردردم آرومتر شده بود و گویی فقط دوای دردهام بوییدن عطر حامد بود! دستمو رو شکمم گذاشتم...
این درد بی درمون چیه تو وجود من؟
هرزگاهی دل درد شدید میگرفتم و وجودم تکون میخورد !
اما اونقدر از خودم و حامد و رادین ناامید بودم که پیگیر دردم نبودم!
بزار هرچی میخواد بشه ، بشه!
_آرام خوبی؟
باصدای رادین نگاهمو دوختم بهش و لبخندی زدم..
+سلام ! آره خوبم!
نزدیک تر شد و باصدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:
_چقدر بهت گفتم گمشو بیا خونه خودمون!
گوش نکردی!
آرام این مرتیکه هیولا شده!
چرا لجبازی میکنی!؟
خونسردی من آتیش درونش رو شعله ور میکرد!
چی میگفتم؟
اصلا چی داشتم که بگم؟
میگفتم بفهم ! خواهرت عاشق همون هیولا شده؟
میگفتم تشنه عطر تن همون هیولا ام؟
نه ..!
من خونسرد تر از این حرفا شده بودم!
آغوشش کار خودشو کرده بود!
آتیشی که تو جونم افتاده بود رو خاموش کرده بود و آروم شده بودم!
_چرا هیچی نمیگی !
دستی به موهاش کشید و دستاشو به میله های تخت گرفت..
_مرخص ک شدی میبرمت خونه خودمون...!
+باشه !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_293 #فلش_بک_بهحال باصدای زنگ آیفون از قله افکارم پرت شدم ... درو برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_294
#چهارهفته_بعد
#آرام
دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو انداختم!
بچم دختر بود و تمام ذوقم رو توی اتاقم خالی میکردم!!
رادین تموم اتاق من حتی اتاق خودشو از سیسمونی و اسباب بازی و لباس و... پر کرده بود !
حس میکردم ...
ترحمی که بهم میکرد رو حس میکردم!
دلش میسوخت که زندگیم ازهم پاشیده شد و بجای خودش باید حامد سیسمونی میخرید !
نزدیک سه چهار هفته بود که ندیده بودمش !
دلم براش تنگ شده بود؟!
نمیدونم !
اما هرچی که بود ؛ دلم رو داشت میترکوند!
دراز کشیدم رو تخت و که ماموریت ذهنمو سمت خودش کشوند.
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم...
تقریبا ۴ روز دیگه باید میرفتم و نه حامد از وجود بچه خبر داشت و نه آقامحمد !
اگه میفهمیدن نمیزاشتن برم !
ولی ...
پنهون کاری نمیشد کرد !
گیرم که نگم بهشون!
شکم براومدم رو چکارش کنم؟
قربون صدقه ای رفتم و زیرلب گفتم:
+تابان مامان ! غصه نخوریا !
بابایی اونقدرا هم بد نیست !
نامرد نیست !
قبل از رفتنمون میاد عذرخواهی میکنه !
میبینیش!
_آرام ؟
باصدای رادین دستی به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم !
شکمم خیلی ضایع بود و حتی نشست و برخاست برام مثل جابه جا کردن کوه بود ...همونقدر سخت و عذاب آور...
+هان ؟
_من رفتم...
+کجا؟
چشم غره ای رفت :
_میرم سرکار !
+نمیشه نری؟
لبخند محوی زد و درحالی که جوراباشو پاش میکرد گفت:
_چرا ؟ دلت برام تنگ میشه؟
+متاسفانه سطح رویاهات بالاست...
سری به حالت تاسف تکون داد و بلند شد...
_پس خدافظ!
+تواین چهارروز باقی مونده من میرم !
سوالی برگشت و منتظر بقیه حرفم موند :
+میرم پیش نرگس اینا !
_اگر دلت برای دکتر و بیمارستان و کوفت و زهرمار تنگ شده حتما برو !
+رادین ! دارم جدی حرف میزنم !
_منم دارم جدی حرف میزنم !
تو فکر کردی بری اونجا میگن آخییییی نگا پسرمون چه بلایی سر دخترکم آورده !؟ طرف تورو میگیرن؟ نه عزیز من ! ازین خبرا نیست !
بری اونجا اولین کاری ک میکنن اینه اول به حامد میگن بچه تو شکمت زنده ست !
حالتو بدتر نکن !
بشین من دوسه ساعت دیگه برمیگردم!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_294 #چهارهفته_بعد #آرام دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_295
کیفمو از روی جاکفشی برداشتم و اخمی کردم !
+گفتم که ! من میرم.!
_آرام !
دستی رو موهاش کشید و روشو برگردوند!
_کارای طلاقت داره انجام میشه !
و تو هیچ صنمی با اونا نداری !
حق هم نداری بری !!!!
کیفمو گذاشتم سرجاش و نشستم رو مبل..
+اوکی ! به سلامت !
سوالی بهم خیره شد که دراز کشیدم ..
بعداز چنددیقه رفت...
کم آورده بودم...!
اونقدر خسته بودم که فقط خدا میدونست و بس!
حوصله بحث و دعوای جدید رو نداشتم!
نقطه ضعفم دست رادین بود !
طلاق !
کلمه ی عمیقی که وجودمو به آتیش میکشید!
دلم هر لحظه به لحظه بیشتر پر میکشید برای دیدنش!
چیکار میکردم؟!
به سرم زده بود زنگ بزنم !
اما...
این آدم همونی بود که هزارتا تهمت و انگ زد!
چقدر باحال بود !
من و حامد اونقدر عاشق هم بودیم که دنیا به گرد پامون نمیرسید!
اما حالا...!:)
نیشم باز شد و قه قه ای زدم !
دیوونه شده بودم!
دیوونه اصیل!
قطره اشکی از گونم چکید که پسش زدم...!
حالم بهم میخورد از کار تکراری!
از گریه کردن!
با درد پهلوم بلند شدم و سمت اتاقم رفتم...
به تاج تخت تکیه دادم که خوابم برد...
~
#روز_ماموریت
#آرام
نگاه اشکیمو به آقا محمد دوختم...
+آقای حسنی ! بخدا هیچ اتفاقی نمیوفته !
_خانوم محترم ! عد روز ماموریت باید بفهمم که شما توانایی رفتن به ماموریتو ندارید؟
رادین: آقا !؟ ببخشید...اما حامد لطفا چیزی نفهمه!
_یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
سرمو انداختم پایین ...
+آقامحمد...منو اقای هاشمی داریم ازهم جدامیشیم!
لطفا بهشون نگید !
_مگه بچه شما ....
رادین وسط حرفش پرید :
_نه آقا! تشخیص دکتر اشتباه بوده!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_302 هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_303
کاش میشد برای لحظه ای، زندگی به دلخواه خودمان بود !
کاش میشد زود دیر نمیشد !
برای عذر خواهی !
برای پشیمانی !
اما صدحیف ...
صدحیف که این کاش ها فقط کاش اند !
حقیقت نیستند !
و نمیشود آنهارا حقیقی کرد !...
__________________
#آرام
نشسته بودم تو ماشین و گوش سپرده بودم به حرفای آقا محمد !
_متوجه شدی آرام خانوم؟
بی حواس سری تکون دادم ...
+ب...بله بله !
_خب... برید به سلامت !
ایندفه کلا پنجاه متر با خونه سوژه فاصله داشتیم!
نگاهی به رادین انداختم و سرمو انداختم پایین..
_علی ... علی بیا !
باآوردن اسم علی ، ابروهای حامد به هم قفل شد!
دل خوشی ازش نداشت!
اما ...
مهم نبود!
توجهی نکردم و از ماشین همراه علی پیاده شدم !
دستی به لباسام کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم...
اونقدر غرق افکارم بودم که خداحافظی با رادین و بچه ها به کل یادم رفت !
_آرام خانوم ! سوار شید !
با تعجب به علی خیره شدم ...
سوار شاسی بلند مشکی که گفت ؛ شدم و به پنج دیقه نکشید که وارد خونه یا بهتره بگم قصر سوژه شدیم!
اونطور که آقامحمد میگفت حدادی یکی از بزرگترین قاچاقچی های خاورمیانهبود!
با حرفاو اطلاعاتی که بچه ها توی جلسه ، یکی یکی ارائه میدادن ، هرلحظه میزان تعجبم بیشتر میشد!
مخصوصا همونجایی که داوود میگفت:
تقریبا سه چهار تا زن داشته و از هرکدوم سه تا بچه داشته !
هرکدوم از بچه هاش توی کشور های مختلفی مشغول کارن و میلیاردی درآمد دارن!
البته کار بچه هاش هم به کار باباشون بی ربط نیس...!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_311 #رادین دادی زدم که با صدای شلیک گلوله نفسم بند اومد ! حامد : لعنت
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_312
_رادین ! رادین دوربینا غیرفعاله!
+رس...رسول !!!
نفس پردردی کشیدم و
دستمو رو دندم گذاشتم ...
تیر بدی میکشید و نفسمو میگرفت !!!
متوجه هیچی نبودم و لحظه به لحظه ، اطراف گنگ تر میشد برام !
باداد فرشید دستام ول شد و
آروم چشمامو بستم ...
_رادین !!! رادین بلند شو !!! چته رادین !!!
علاقم نسبت به خواب زیاد شده بود
و مقاومت دربرابر خوابیدن بی فایده بود !!
نفسمو حبس کردم
که سیاهی مطلق منو به آغوش کشید ... ؛)
______________________
#آرام
باصدای بسته شدن در ،
چشمامو بازکردم ...
کمرم از شدت سوزش و درد،
اشکمو درآورده بود و نمیتونستم تکون بخورم !
_سلام خانم !!
باصدای دختر بچه پونزده _ شونزده ساله ،
تازه متوجه موقعیتم شدم !
یه اتاق خالی که تنها من و دختره و تخت و یه چوب لباسی که سرم بهش آویزون بود ،
وجود داشت !!!
تمام اتفاقات مثل پتکی توی سرم خورد !
چندروز اینجا بودم و
از همه چی غافل بودم؟؟؟
رادین چکار میکرد؟
بغض راه نفسمو بست و
تموم غم عالم رو دلم نشست !
+اینجا چ..چه قبرستونیه دیگه !!!
هقی زدم که پهلوم تیری کشید ..
+گفتم اینجا کجاست ! لالی حرف بزنی؟
سرشو پایین انداخت و
بدونحرف ، از اتاق رفت ...!
لبمو گاز گرفتم و ب سختی روتخت نشستم ...
سرمو ازتو دستم کندم که خون کوچیک و کمی ،
رو دستم نقش بست .
با باز شدن وحشیانه در ،
قلبم از جا کنده شد!
+چته وحشی ! ارث پ...پدرتو میخوای مگه!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_322 ولو شد رو مبل و خیره شد به سقف ! نشستم روبروش و عصبی گفتم ...: +این
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_323
#آرام
باحس راه رفتن چیزی روی دستم ؛ سریع بلند شدم که دیدم خدمتکار عمارته !
+چی میخوای دخترجون؟
سری به علامت هیچی تکون داد که گفتم:
+بیا بشین کنارم ..!
با ترس نشست روبروم ..
+اسمت چیه دخترخوشگل؟
_م..ماهک !
+چ...چه اسم زیبایی ...
معنی اسمتو میدونی؟
_ن...نه خانوم!!
+ماهک یعنی ماه کوچیک !!
"الف" و "ک" ای که به ماه چسبیده نشونه دوست داشتنی بودنه !
که خیلی با چهرت تطابق داره !
جمع شد تو خودش و گفت:
_ممنون خانوم ! لطف دارین !
چهره ساده و ملیحی داشت که به زیباییش افزوده شده بود...!
+مامانت هم اینجا کار میکنه؟
_ن...نه خانوم ! مادرم خیلی ازمن دوره !
+چرا؟
نگاه استرس بارشو به در دوخت که لبخندی زدم...!
درو قفل کردم و برگشتم سر جام...
+خب عزیزم... میشنوم!
_راستش حاج حسین تموم تلاششو کرد که منو به عقد آقاارسلان دربیاره !
با شنیدن این جمله ؛ ابروهام بالا رفت !
چیزی نگفتم که ادامه داد..:
_خب منم ۱۵ سال بیشتر ندارم !...
بخاطر همین پدرم مخالفت کرد ...!
اما ارباب نقطه ضعف رعیتی هارو از حفظه !
+ا...ارباب؟
_اوهوم !
+ب..ببین من گیج شدم !
میشه بیشتر توضیح بدی؟
نگران هیچی نباش !
همه حرفات همینجا خاک میشه !
_خانوم قول میدید دیگه؟
+آره عزیزم !قول!
_خب باشه ...
حاج حسین پدر آقا ارسلانه ...
که ارباب روستامونه !
+روستاتون؟
ینی...اینجا؟
_آره دیگه !
روستای آلاشت !
حرفاش باورنکردنی بود!
+یعنی الان ما شمالیم!!!!! مازندران؟؟
_بله خانوم ! خوش اومدید!
+یاخدا !!!
سرمو تو دستام گرفتم که صدای لرزونش بلند شد:
_خانوم؟ چیشد؟؟؟
+هیچی تو ادامه بده!
_بعداز فوت همسر حاج حسین ؛ آقا ارسلان بدجور افسردگی گرفت ...
طوری که طرف هیچکس نمیرفت و حرف نمیزد !
برای همین حاج حسین که از قبل منو توی زمین پدرم که کار میکردم، دیده بود ؛ خواستگاری کرد !
پدر و مادرم خیلی مقاومت کردن !
آهی کشید که تو چشماش اشک جمع شد :
_اما ارباب درکمال بی رحمی گفت که یا من بیام عمارت کار کنم ... یا مارو از روستا میندازه بیرون و زمینمونو ازمون میگیره !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_331 خیره شده بودم بهش و جون از بدنم رفته بود .! +د...داوود !!! دستمو ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_332
#آرام
_یعنی چی که حالش خوب نیست !
به قرآن مجید اگه بلایی سرش بیاد ، دودمانتو به باد میدم منیژه !!
-آقا رحم کنید به بچه هام ! به خدا کاری از دست من برنمیاد !
بیماری قلبی دارن !
وضع قلبشون اصلا خوب نیست !
اگه دوباره ازهوش برن ، ممکنه بچشون هم ..
_هییش !!!
اخم کوچیکی کردم و تکونی خوردم ..
حرفهای زنه برام دردناک بود و از خواب عمیق، بیدارم کرد !
ارسلان حرفش رو قطع کرد و اومد سمتم !
حالت تهوع بدی داشتم و سردرد امونمو بریده بود !
_داری میمیری ولی دست ازین کارات برنمیداری!!
زبونم بند اومده بود و انگار تموم دهنم پر بود و راه گلوم بسته شده بود !
بیخیال جواب دادنش شدم و چشمامو بیحال بستم.!
پوف کلافه ای کشید که صدای رومخش دراومد :
_برو منیژه ! اون دختره یتیم رو هم از عمارت من پرتش کن بیرون ! نبینمش !!
با یادآوری ماهک سریع نشستم رو تخت و توجهی به درد بدنم نکردم !!!
+صبر کن !
ارسلان کلافه برگشت که چشم دوختم بهش !
+یه تار مو از سر اون دختر کم بشه با من طرفی !
اخم غلیظی کرد ..
_منیژه بیرون !
+دو...دوباره بگم؟
منیژه دستاشو به هم قفل کرده بود و مثل بید میلرزید !!
ارسلان سمتم خیز برداشت و اومد کنارم !!
خم شد کنار گوشم و لب زد:
_دلت تنگ شده برای شکنجه؟ ایندفه به بچت هم رحم نمیکنم ها !!
پوزخندی زدم و نزدیکش شدم ..
+توهم فکر نکنم دلت بخواد همه از گندکاریآت باخبر بشن !؟
قاچاق دخترو .. قتل های زنجیره ای و ...
بازم بگم ؟
البته ..
نیشخندمو پررنگ تر کردم !
+نیازی به گفتن هم نیس !
هرکی بایه بار نشست و برخاست باتو ؛ متوجه ذات کثیفت میشه !
عصبی بود و از شدت حرص نفساش تند شده بود!
قرمزی صورتش لبخندی رو لبم آورد که کفری داد زد:
_منیژه !
دختره رو بیارش اینجا !
-چشم آقا !
منیژه توی یک ثانیه از اتاق رفت که ارسلان برگشت سمتم !
نزدیکشدنش ، تک تک سلولام رو قلقک میداد !
ترسیده بودم !
اما مگه میتونستم پوزخندمو از گوشه لبم پاک کنم؟!
تمام عصبانیتش ختم میشد به همین پوزخند !
فاصله مون دوسانت هم نبود !
_ فعلا کاری بهت ندارم آرام !
اما اینو بدون !
بخوای غلط اضافه کنی ، به قرآن بهت رحم نمیکنم !
چشممو روی تموم احساسات و آرزوهام میبندم !
اگه میبینی کاری بهت ندارم فقط بخاطر بچه ایه که تو شکمته!
فکرنکنم دلت بخواد که بچت بمیره؟
دندونامو روهم فشردم تا بغضم نشکنه !
چی میگفت؟
با احساسات یه مادر بازی میکرد؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_343 با اومدن آقا محمد؛ ساکت شدیم .. _داوود بهتری؟ -بله آقا ! خوبم . _را
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_344
_آخ ... آخ دارم میمیرم رادین ..
+به درک . تو برو قرص بخور دردشو بکش .. من اینجا غصه تو بخورم .
نفسشو حبس کرد و آرنجشو روی صورتش گذاشت ..
+بار آخرت باشه حامد!
دفه بعد خودم به شهادت میرسونمت !
لباشو به هم فشار داد که خیره شدم بهش ..
درد زیادی رو داشت تحمل میکرد...
سعی کردم چیزی نگم و نمک روی زخم نشم !
+حامد به من گوش میدی؟!
آب دهنشو قورت داد و پتوشو توی مشتش فشرد ..
+آرام زنگ زده بود !
خیز برداشت سمتم که از درد به خودش پیچید !
_چی... چی گفت !
داره میاد مگه نه؟
اشک تو چشام جمع شد ...
+نه داداشم !
_پس کی میاد؟
مگه روز عقد نگفت تا ابد کنارت میمونم؟
مگه نگفت !!؟؟؟
مگه نگفت تا ابد عاشقت میمونم !؟
نگفت هیچوقت نمیزارم ازم دور بمونی؟!
صداش هی بالاتر میرفت و بغض من هم بیشتر گلومو فشار میداد !!!
سمتش رفتم و درازش کردم رو تخت !
+هیش !!داداش آروم باش !
داد آخرش هماهنگ شد با وارد شدن پرستارا !
_مگه نگفته بود !!!
بهم بگو !
به خدا گفته بود !
یادمه !
دیوونه نیستم رادین !
+بسه ! آروم باش !
با هجوم پرستارا سمت حامد و مشغول شدنشون به آروم کردن حامد؛ ازاتاق زدم بیرون ..
اکسیژن رو وارد ریه هام کردم و دستی به صورتم کشیدم ..
راه رفتن با عصای لعنتی بدجوری رومخ و سخت بود!!!
با خارج شدن یکی از پرستارا از اتاق؛ سمت در رفتم ..
+خانوم؟ حالش بهتره ،؟
_لطفا داخل اتاق نرید تا استراحت کنن ..
حالشون بخاطر فشار عصبی ، بد شد !!
آرامبخش بهشون زدیم ، یکم استراحت کنن ؛ شاید بهتر بشن !
تا شب دکترشون برای معاینه و سفارش دستورات پزشکی میان ..
+ممنونم !
_خواهش میکنم ..
نفسی از سر آسودگی کشیدم و روی صندلی دراز کشیدم ..
خوبی این بیمارستان این بود که اتاق ها دیدی نسبت به هم نداشتن و ازین بابت راحت بودیم !!
چشمامو روهم گذاشتم تا شاید از گز گز پاهام ، کاسته بشه ..
طولی نکشید که به خواب عمیقی فرورفتم ...
_____________________
#آرام
جیغی از سر کلافگی کشیدم ..
+زنیکه دارم بهت میگم ماهک من کجاست !
چرا چرت و پرت تحویل من میدی !
_ای خانوم چرا انقد اذیت می...
با اومدن ارسلان ، حرفش نصفه موند !
-چخبره اینجا؟
سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم!
+ماهک کجاست !
دختره بیچاره دوروزه پیداش نیست !
چه غلطی کردی ارسلان !
خونسرد و بیخیال سیبی از ظرف روی میز برداشت ک گاز زد...
_فرستادمش پیش ننش ..
+انتظار نداری که باور کنم؟
تو آدمی نیستی که ب همین راحتی از آدما دست برداری !
مثل کنه میچسبی و هیچجوره نمیشه جدات کرد !
خنده ای کرد و به منیژه اشاره ای زد ..
+با توام !
_هاااااان ! آرام ول کن دیگه !
+تا نفهمم ماهک رو کجا بردی ، ولت نمیکنم !
_یک بار به آدم یه چیو میگن میفهمه ! توچه موجود عجیب غریبی هستی که هیچ جوره حرفم تو کلت نمیره ؟
دندون قروچه ای کردم و حرصی لب زدم:
+کفر منو درنیار مردک !
اون دختره گناه داره !
انقدر اذیتش نکن !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_375
وصف حال حامد برای من راوی سخت است !
دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. !
نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟!
اصلا میدانستند چه بر سر عروسشان آمده؟!
به خدا که نمیدانستند!
اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود !
میدانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است !
میدانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش !
ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود !
آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست میداشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود !
چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب میدانست ...
لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود!
خجالت میکشید از به زبان آوردن این حقیقت !
+مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم !
بهش گفتم هر*زه !
مامان! مامان من بابا شده بودم !
اون بچه مال من و آرام بود !
من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز !
مامان من بی غیرتی کردم !
قلبشو شکوندم مامان !
نرگس؟!
نرگس برو برش گردون!
توروخدا برو برش گردون !
فقط یه لحظه ببینمش !
یه دیقه !
توروخدا نرگس !"
پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه میدهد!
کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی میکند و حامد نقش یک عزادار!
غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد !
غم عالم بود یا غم دلتنگی؟!
هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...!
بازهم این کاش ها ادامه پیدا میکند ..
کاش آرام برگردد .. !
کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...!
کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !..
کاش !!....
______________________
#آرام
با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..!
چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . !
+بله؟!
باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد!
_سلام خانوم!
+ سلام دورت بگردممم!
سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .!
دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم !
+حالت خوبه؟!
_ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود !
+قربونت برم !
دستامو دو طرف صورتش قفل کردم ..
خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش !
+کجا بودی تا الان؟
چشماشو دزدید و لبخندی زد !
_خانوم !
منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟!
سری تکون دادم ..
_تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم !
لبخند محوی زدم ..
+خوش گذشت؟!
_ب...بله خانوم . خیلی خوب بود !
چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد !
_اما ... خانوم .. مادرم مریض شده !
نشوندمش رو تخت ..
+مریض شده ؟
سری تکون داد ..
_آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش !
سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..!
حس عجیبی داشتم !
انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک !
جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم !
بعداز خوندن رمان از چنل معرفی شده لف بدید راضی نیستم🥲🫀