eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
891 عکس
239 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_133 خیلی ریلکس بلند شد و از کنارم رد شد... چن دیقه خیره به گلدونی بودم
•{🖤🤍}•• ‌ +راستش...من یدفه باهاش حرف زدم!جدی.. ولی جوابش سر بآلا بود! نمیدونم منو دوست داره یا نه! ولی ... لبخند محوی زد: _تو دوسش داری؟ سرمو انداختم پایین.. +خب...آره! _قربونت برم باحیاای من! بقیشو بسپار به من و مامان! +نه نهههه! مامان چیزی نباید بدونه... قیافشو کج کرد و گفت: _داشم دیر گفدی‌! ابروهام بالارفت! +اخبار بی بی سی باز تو دهن لقی کردی؟ بلند شد و سمت سماور رفت... _عی بابا داداشم! بالاخره که میفهمه! +هوم...باشه من رفتم.. _باش برو...خدافظ +خدافظ ازخونه زدم بیرون و سمت سایت حرکت کردم... ___________________________ ﴿﴾ اعصابم خورد بود... اون از طرز بیدار کردنشون... اینم از بی محلی هاشون! ایش... پا به پای رادین رفتم سر خیابون... رادین تاکسی گرفت و سوار شدیم.. سکوت بدی توی ماشین حکمفرما بود... پوف کلافه ای کشیدم و پنجره رو باز کردم... نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن رو ب ریه هام رسوندم... رادین کنار من نشسته بود و زل زده بود به جاده...! گلومو صاف کردم ..+اهم.. +چته تو؟ نیم نگاه اجباری بهم انداخت .. _هیچی! با لحن سردش لحظه ای سرما به وجودم تزریق شد.. چش بوداین! # بفرمایید رسیدیم! با صدای راننده تاکسی پیاده شدم... بعداز حساب کردن کرایه باهاش سمت خونه قدم برداشتم.. درو بازکرد و اول خودش رفت تو... الاغ! بدم اومد! ایشش... درو با حرص بستم ... وارد خونه شدم و بدون توجه بهش سمت اتاقم پرواز کردم... انقدر خوابم میومد که پلکام میگفتن داداش ماها دیگه داریم نمیتونیم! والا! خوابمو که زهرمارم کردن... اینم از ‌طرز برخوردشون.. لباسامو عوض کردم و سریع موهامو شونه زدم... صورتم رو شستم و به تخت و بالشت و پتوی عزیزم پناه بردم.. سرمو گذاشتم رو بالشت که به سه نکشیده خوابم برد..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_137 نشستم پشت رول و استارتو زدم... ضبط رو روشن کردم و دنبال آهنگ مورد ع
•{🖤🤍}•• با صدای ویبره گوشیم ازخواب پریدم.. نرگس بود... +بعله؟ _بله و بلا! ببعی یموقع نیای از دلم دربیاری ها ! غرورت خش برمیدارع! بر خرمگس معرکه لعنت...مزاحم خوابم شد!... +چی شده؟ _ابشو گرفتن چلو شده! +دختر بمیری تو! خواب بودم! _پاشو بریم بیرون دور بزنیم!مانتو میخام! اصلا حوصله بیرون رو نداشتم.. شروع کردم به بهانه آوردن... +تو چرا ازمانتو خریدن سیر نمیشی؟ _برای امر خیر میخام باوا! +عهههههع مبارکهههه توله خواستگار داشتی و من نمیدونستم؟ _اون که اره...صف کشیدن. .ولی منظورم برا امر خیر دیگه بود! +عه چی؟ _خواستگاری حامد! احساس کردم گوشام کر شد! خواستگاری حامد؟ اون که...اون که از من... +هوی نم نمای باروت؟بارووووت؟آروووووممم؟ مردی؟ +چیزه..من بعدا بهت زنگ میزنم! _باشه...الان میام دنبالت! +بااشع... حالم دگرگون شد! اون .. اون مگه منو دوست نداشت؟ مگه نگفت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره؟ مگه نگفت میخام کنارت باشم؟ چیشد پس! چرا دبه کرد! من تازه دلمو بهش بسته بودم! تازه خوشم اومده بود ازش! از غیرتش! از عصبانیتش! از نگرانی هاش! ازشوخی هاش.. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم در پنجره آشپزخونه رو باز کردم... نفسم درنمیومد! حامد مرد نبود! مرد زیر حرفش نمیزنه! به این ایمان آوردم که نباید به کسی تکیه کنم! آبی به دست و صورتم زدم .... رفتم اتاق و موهامو شونه زدم... مانتوی ساده و شال موردعلاقمو پوشیدم و آرایش نکردم... اهل آرایش نبودم ولی همیشه ریمل و رژ رو حتما میزدم! بی حوصله کیف و گوشیمو برداشتم ... درو قفل کردم و کفشامو پوشیدم که نرگس زنگ زد... رفتم پایین و سوار ماشین شدم... _سلام کویید نوزده! خشک و سرد جواب دادم... +سلام خوبی؟ _چته تو؟ +هیچی..! تو دلم داد زدم...جیغ زدم...:عالی ام!حالم عالیه! نفس عمیقی کشیدم.. +میخایم بریم کجا؟ _هرجا که تو بگی! +مانتو میخاستی بگیری ... پوزخندی زدم... ‌+برای خواستگاری خان داداشت! گیج جواب داد... _آ...آره... +بریم! دستشو برد سمت ضبط و آهنگی پلی کرد... لحظه ی آوار عشق توی نگاهم: چه قدر قشنگه! اینو هیچوقت یادم نمیره! نامردیشو! بازی دادنمو! ابراز علاقش کشک بود؟ آهنگ تموم شد که صدای نرگس دراومد: _آرام؟ چیشدههه! برگشتم سمتش +چ..چی؟ _چرا گریه میکنی!چییشده قربونت برم؟ خندیدم و دستی به صورت خیسم کشیدم... +چیزی نیست!خوب میشم! جلوی مانتو فروشی پارک کرد. _اینجا مانتو فروشی دوستمه!حلما...قیمت مانتو هاش خیلی مناسبه...چیزی خواستی بردار! سری تکون دادم و پیاده شدم...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_141 رو تختم ولو شدم و پتورو کشیدم رو خودم.. بدن درد بدی داشتم... گوشیمو
•{🖤🤍}•• ‌ توی خیابون بودم که زدم کنار... سرمو گذاشتم رو فرمون... گوشیمو برداشتم و شماره نرگسو گرفتم.. _حامد کجا رفتی! +نرگس! آرام از مریضی رادین خبر داره؟ _م...مریضی رادین؟ مگه رادین مریضه؟ الو... الو حامد!... ال... گوشیو قطع کردم.. کلافه بودم! نمیدونستم چیو باید به کی بگم و چیو نباید بگم! شماره رادینو گرفتم.. بوق... بوق... بوق... _بله؟ +رادین چیکار کردی! گفتی بهش؟ کار خودتو کردی؟ نگفتم یکم صبر کن؟ لامصب تو برادرشی . . . دلسوزشی! نه من! _هوی هوی هوی...! داداش دستی رو بکش وایسا باهم بریم! چی میگی! سرت به جایی خورده؟چی رو گفتم؟ به کی؟ +آرام ! آرام حالش خوب نیست! چیکارش کردی دوباره! رادین بس کن! حواستو جمع کن! ایندفعه ساکت نمیشینم رادین! کفرمو درآوردی! _چته تو! چیکار کردم مگ... گوشیو قطع کردم و با یه سر ته سمت خونه حرکت کردم... ازاین کارای رادین حالم بهم میخورد! بدجور رو مخم بود... برادر بودن بلد نبود! شاید خودمم برادر خوبی برای نرگس نبودم! ولی رادین شورشو درآورده بود! ماشینو پارک کردم.. زنگ رو زدم... کلیدمو یادم رفت بیارم:) -بله؟ +باز کن .. به زور چندتا پله رو طی کردم و رسیدم ب محل خوابم... نرگس قهر بود! پوووف ... بی توجه بهش رفتم تو اتاقم و خوابیدم... ......... باصدای در اتاقم از خواب ناز بیدار شدم... +هان؟ درباز شد و چهره جدی رادین تو چهارچوب در نمایان شد.. _باید بریم جایی... جای مهمیه...زود حاضر شو! از اتاق رفت بیرون ...چی گف...؟؟؟ نگاهی به ساعت انداختم.. ۱۲ و نیم ظهر بود... چقد خسته بودم..!!! به دست و صورتم آبی زدم و موهامو شونه کردم... گف جای مهمیه...پس باید تیپ خوشمل و خفنی بزنم.! با کش کرم رنگم ؛ موهامو سفت دم اسبی بستم بالاسرم. جوراب شلواری رو پوشیدم . عبای مشکی رنگم رو که آستین ها و یقه ش مروارید دوزی شده بود رو پوشیدم. روسری کالباسی رنگمو از کمد درآوردم و طلق تو کشو مو برداشتم... +آووووووفوفوفففففوففف....چرا نمیشههههههههه! در اتاقم با شدت باز شد .. _چته تو! +نمیشهههههه! خوب واینمیسته! _واینمیسته؟ دهن کجی کردم که اومد طرفم... روسری و ‌طلقو ازم گرفت ... _اینو اینجوری نمیزنن... اینو...اینجو...ری ..سرتو کج نکننن....اوم! دیدی شد! نگاهی به آینه انداختم! چقدر بهم میومد! رادین دستاشو تو جیب کرده بود و با لبخند نگام میکرد.. _چقدر بهت میاد! +هومم...آره... _خب دیگه پررو نشو.. زیادم خوشگل نشدی.. نفسمو حرصی دادم بیرون. +برو بیرون...گشنمه!برو ناهارو گرم کن بیام بخورم! _نه بابا؟ امر دیگه؟ +عرضی نیست! _ناهارو بیرون میخوریم...زود حاضر شو...لااقل یه شیر کاکائو بدم بهت غش نکنی! +حالا شد.. خوب برو بیرون لباسمو بپوشم. رادین رف بیرون .. خب حالا نوبت خوشمل شدنه. ریملمو برداشتم و به مژه هام کشیدم. کمی ژل به ابروهام کشیدم که خوش حالت وایستاد...حیحی:)
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_171 #حامد از عصبانیت نمیدونستم چکار کنم! دلم میخواست آرامو.. هوف کلافه
•{🖤🤍}•• ‌ تو چشمام خیره شد و پیاده شد.. پیاده شدم و داد زدم: +رادین صبر کن ! درماشینو کوبوندم و روبروش وایستادم. +حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه! پوزخندی زد و دست به سینه وایستاد: _اتفاقا خودش اینو بهم گفت!...گفت نمیخامش! از چشمم افتاده...اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم! سرم تیری کشید که اخمی کردم.. پوزخند غلیظی زد و رفت.. دستمو گرفتم به ماشین.. آرام منو نمیخاد؟ سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز... قهقه ای زدم و دنده رو عوض کردم... باد تندی که به صورتم میخوردحرصمو درمیاورد .. خندیدم و سرعتمو بیشتر کردم... صدای زنگ گوشیم رفت رومخم.. برگشتم و گوشیمو برداشتم.. خاموشش کردم و خندیدم.. پرتش کردم صندلی عقب که افتاد پایین... فرمونو بایه دست گرفتم و خم شدم سمت عقب که بوق یکسره تریلی گوشمو پرکرد .. درد بدی تو بدنم پیچید .. چشمامو به زور باز نگه داشتم.. گوشام جز صدای داد و بیداد مردم چیزی نمیشنید... سرم تیری کشید که چشمامو بستم و سیاهی مطلق... .................... تو آشپزخونه بودم که گوشی رادین زنگ خورد... رادین نگاهی بهم انداخت و رفت بیرون... آیفون رو برداشتم و آروم گذاشتم رو گوشم... ماشینش قشنگ روبروی آیفون بود... سوار ماشین شد و بعد ۵ دیقه حرصی پیاده شد.. آیفونو نزدیک گوشم کردم که صداشون به گوشم خورد... با داد حامد پرده گوشم پارع شد...! _رادین صبر کن! حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه! رادین نیشخندی زد و گفت: _اتفاقا خودش اینو بهم گفت! گفت نمیخامش!از چشمم افتاده!اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_178 خندیدم و گفتم: +البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم.. م
•{🖤🤍}•• ‌ . . تو این یک هفته وضعیت هیچ تغییری نکرده بود.. حال حامد روز به روز بدتر میشد و روحیه ما ضعیف تر... پدرمادر حامد از مشهد اومده بودن و کارشون شده بود گریه و دعا.. تو این یه هفته فقط یه بار دیدمشون! اونم فقط توی بیمارستان... نرگس با هیچکس حرف نمیزد! وقتی ازش سوال میپرسیدی بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت! ازروتختم بلند شدم و جلو آینه وایستادم.. زیرچشمام کبود بود و گود رفته بود.. موهامو بدون اینکه شونه کنم بالاسرم بستم و لباسای تکراریمو پوشیدم... گوشیمو انداختم تو کیفم .. خواستم در اتاقو باز کنم که با صدای رادین دستم رو دستگیره خشک شد.. _نه آقا... با این اتفاقی ک پیش اومده فکر نکنم بتونم برم... ...... _حالا نمیشه وقتشو یکم بندازین عقب؟ ..... _حالم که... والا تعریفی نداره آقا... اما خب..مهم نیست..شما وقتو بندازید عقب.. .... _ممنونم ..جبران میکنم! خدافظ... درو باز کردم که لبخندی زد و گفت: _وقت خواب؟ ساعت ۱۲ ظهره ها. +سلام...خدافظ! سرد جواب دادم و اومدم پایین... _آرام صبر کن! کجا میری؟ پوزخندی زدم و گفتم: +پاتوق من و حامد کجاست؟ همونجایی ک تو فرستادیش... بیمارستان! چشم غره ای رفتم و از خونه زدم بیرون... همین بود! کل حرف من و رادین در طول روز ختم میشد به همین چهارکلمه ! اونم با دعوا! هرچند مقصر من بودم... چون دلم پر بود ازش.. خیلی زیاد... زیاد باهاش حرف نمیزدم و یکسره اتاقم بودم... تا خود بیمارستان هرروز پیاده میرفتم... حالم ازماشین بهم میخورد! بعد ۲۰ دیقه پیاده روی رسیدم بیمارستان.. وارد سالن شدم که دیدم مثل همیشه مامان حامد داره دعا میخونه و گریه میکنه.. با خجالت و بغض رفتم جلو .. +سلام ناهید خانوم! سرشو آورد بالا که سریع پا شد و بغلم کرد.. _سلام دختر قشنگم.... حالت خوبه عزیزم؟ نرگس پوزخندی زد و رفت.. +ممنونم ..به خوبی شما ..خوبم! _بیا بشین اینجا عزیزم.. نشستم و زل زدم به حامد.. حامد نمیخوای بلند شی؟ یعنی قشنگ یه هفته استراحت کردیا.! بس نیست؟ نگاهی انداختم به مامان حامد... چقدر شکسته شده بود!!! کتاب دعاشو بست و اشکاشو پاک کرد.. خیره شد به حامد و گفت: _تو این چندروز هیچ تغییری نکرده حالش! نفس عمیقی کشید و دستمو گرفت: _حالش که بهتر شد... یکم که روپا شد سریع عقدتون میکنم...والا...خوبیت نداره دوتا عاشق ازهم دور بمونن... لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_191 +امام رضا؟ نمیشد من و یارم رو یدفه میطلبیدی؟ من تنها بیام؟ تنها؟ بش
•{🖤🤍}•• ‌ میلاد: پاشو...پاشو خبر خوبی دارم برات! پتورو کشیدم رو سرم و گفتم؛ +برو بیرون میلاد...حوصلتو ندارم! _حتی اگه درمورد آرام باشه؟ بلند شدم نشستم و خیره شدم بهش... _داره میره مشهد! لبخندی رولبم اومد ک گفت: _هان چیه ؟ میخندی؟ +هماهنگ کن صبح راه بیوفتم سمت مشهد! _اوکی. شب خوش. سری تکون دادم و خودمو انداختم رو تخت! زل زدم به سقف و چشمامو آروم بستم که خوابم برد... _______________________ ساعت ۷ صبح بود و هنوز پشت فرمون بودم... چشمام ازشدت خستگی جاده رو نمیدید... جلوی هتل نگه داشتم و ماشینو پارک کردم.. "هتــــل نســــیم " کیف کوله و چمدونمو برداشتم و ماشینو قفل کردم... +سلام یه اتاق میخاستم! قیمت ها رو لطف میکنید؟ _سلام بانو. درخدمتم... هر یک ساعت ۵۵۰ . سری تکون دادم .. +اوکیه! _کارت ملی و شناسنامتونو بدید! تموم مدارک و هرچی ک خواست رو دادم دستش... دیگه نمیتونستم ... خیلی خسته بودم! متوجه هیچی نبودم تا اینکه کارت اتاقو داد دستم... تشکری کردم و سمت اتاقم پرواز کردم! وارد اتاق شدم و بدون نگاه کردن به اجزای اتاق گرفتم خوابیدم...:) _______________________ (ارسلان) _ارسلان بجنب ! الان پروازت میپره! +اومدم دیگه... چمدون آخرو از صندوق درآوردم و سمت میلاد رفتم... +چقد غر میزنی ! سمت فرودگاه حرکت کردیم و بعدازخدافظی و سفارش های من سوار هواپیما شدم .. گوشیمو خاموش کردم که بعدازچنددیقه هواپیما بلند شد... نگاهمو دوختم به آسمون..! هرباری که میخواستم برم مشهد مامانمم میومد ! مامان کجایی؟ دلم برات خیلی تنگ شده ! برات سوغاتی چی بیارم سر خاکت؟ ازهمون تسبیح هایی که دوست داشتی؟ یا سوهان دوست داری؟ همون سوهان هایی که ظرفاشو به عنوان جای نخ وسوزن استفاده میکردی!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_192 میلاد: پاشو...پاشو خبر خوبی دارم برات! پتورو کشیدم رو سرم و گفتم؛ +
•{🖤🤍}•• ‌ دستی به موهام کشیدم و زیرلب گفتم؛ +نمیگذرم ازت آرام...نمیگذرم! ____________________ باصدای رعدو برق از خواب پریدم... نگاهی به اتاق انداختم و تازه فهمیدم کجام..! گوشیمو از کیفم درآوردم ... ساعت ۳ ظهر بود!!! در پنجره رو باز کردم...! نفس عمیقی کشیدم و دستمو بردم جلو... برخورد قطره های بارون به دستم ؛ حالمو زیر و رو کرد! باد خنکی به صورتم خورد که عطسه ای کردم... درو بستم و تلفنو برداشتم. بدجور گشنم شده بود! چندتا چیز میز سفارش دادم که بعد چنددیقه آوردن! به پیتزای روبروم خیره شدم. گشنم بود!! اما میلم نمیکشید که بخورم! بی میل گذاشتمش رو میز و لباسامو مرتب کردم.. کولمو برداشتم و از هتل زدم بیرون. باید یه سرنخی پیدا میکردم ! باید پیداشون میکردم تا امشب! نمیشد دست رو دست بزارم و تنبلی کنم!! نشستم پشت رول که بارون شدت گرفت! +شانس مارو نگاه توروقرآن! پامو گذاشتم رو گاز و راه حرمو پیش گرفتم.... جاده رو به زور میدیدم! باصدای پیامک گوشیم حواسم رفت سمت چراغ قرمز.. ایول.. گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم. رادین . _ماشین امانته!حواستو جمع کن نکوپونی اینور اونور! بغض بدی گلومو گرفت! چقدر سرد و خشک! دنده رو عوض کردم و پامووگذاشتم رو گاز... چراغ قرمزو رد کردم و تا تونستم گاز دادم! امام رضا دارم دیوونه میشم! راه درستو جلو پام بزار! چیکار کنم ولم کنن؟ خسته ام! بخدا خسته ام! دلم تنگ شده! چون قرار بود من الان کنار یارم باشم! نه اینجوری! ویلون و سرگردون تو کوچه و خیابونا! دنبال یه خانواده ! اونم فقط برای دوکلوم حرف ! دلم داشت میترکید! نمیدونستم باید کجا برم! هرچند دلم فقط حرم میخواست! ماشینو پارک کردم و وارد حیاط حرم شدم. بعداز بازرسی کامل چادرمو سرم کردم...
•{🖤🤍}•• ‌ _خدا لعنتتون کنه! گمشید! زدیم زیر خنده که دستشو گرفت جلوی دماغش و سمت دسشویی دویید... آرام: رادین چیشد !!! رادین ! _من گشنمه ! الان چی بخورم! ضربه محکمی به در زد و جیغ زد: _زهرمار! چیشدی! جوابی دریافت نکرد که اخم کرد و گفت: _جناب هاشمی داداشم گشنشه! +ها؟ آهان ...بله چشم ! _جناب! برگشتم.. +جانم! _سه تا فلافل! دوتا پیتزا.. دوتا نوشابع خانواده! دستامو کردم تو جیبم و اخمی کردم: +دست انداختین منو؟ رادین از دسشویی اومد بیرون و گفت: _حامد داداش! به اسمت قسم گشنمه! نگاه خیره ای به آرام انداخت و با حرص گفت: _عوض اینکه اینجا وایستی بر و بر منو نگاه کنی یکم ناز کن آدمش کن به من احترام بزاره! آرام: حامد برو شیکم اینو سیر کن این گشنش بشه کنترلش سخته ! زدیم زیر خنده که باشه ای گفتم و ازخونه زدم بیرون... ________________________ حال قلبم خوب نبود! درد بدی داشت ولی به روی خودم نمیاوردم! بادیدن خونه ساده و شیک حامد حالم بهتر شد! خجالت و استرس یه لحظه هم ولم نمیکرد! ناراحت بودم ازینکه حرف عقد توی خونه حامد زده شد ! دوست داشتم تو خونه خودمون بیان و اونجا حرف بزنیم! لبخندی رو لبم اومد .. خوشحال بودم ازینکه بالاخره داریم به هم میرسیم! تو دلم غوغا بود! بعداز بیرون رفتن حامد با رادین تو پذیرایی نشستیم... +یعنی تو همه جا باید آبروریزی کنی؟ _همه جا چیه خواهر من! خونه توئه دیگه! +امروز به اندازه کافی حرصمو درآوردی رادین!یعنی دلم.میخاد خفت کنم! خندید و آهی کشید.. _هعیییی....چ کنیم.. +رادین...! دراز کشید رو مبل و هومی گفت. +میگم...میگم حالا چکار کنیم! _چیو! +من و ...منو حامدو! _هیچی...من و خانوادش ک راضی ایم! دل عروس خانوم هم که گیره! میمونه یه عقد و عروسی... که تا آخر ماه انجام میشه میرید سر خونه زندگیتون! +فکر نمیکنی یکم داری تند میری؟ یواش یواش داداش! _تو امر خیر نباید کند پیش رفت! +منظورم این نیست! الان اینا توخونه حامد ازم خواستگاری کردن! خب این خیلی زشته! _نشنیدی گفتن چهارشنبه میان؟ +خب کجا بیان! این همه راهو بیان تهران؟ اذیت میشن! _فکرشو نکن...جور میکنم! +چیو دقیقا ؟ _خونه ! سکوت کردم... بدجور فکرم درگیر شده بود! وضعیا مناسبی برای این کارا نبود! اگر چیزی میگفتم فکرمیکردن راضی نیستم و حامد ناراحت میشد!
•{🖤🤍}•• ‌ تقریبا یک هفته ای میشد که عقد کرده بودیم! بعداز کلی بدو بدو و جر و بحث بالاخره با هم کنار اومدیم و برای یک هفته نزدیم تو سر و کله هم... حامد کلی بهم رسیده بود! کلی وسیله و لباس و... حتی کلاس فن بیان هم ثبت نامم کرده بود! برای لکنتم! لبخندی رو لبم اومد... تواین چندروز حامد از فلش و اینجور چیزا هیچی نگفته بود! انگار ک خیالش راحت شده باشه...یه همچین حالتی بود! نگاهی به حلقه تو دستم انداختم.. لبخندی زدم و درآوردمش! قلبم آروم بود! به چیزایی ک فکر میکردم رسیده بودم! حامد خیلی خوب خودشو بهم ثابت کرده بود! میشد گفت بدجور وابسته ش شده بودم! سرکار که میرفت نزدیک ده دفعه زنگ میزدم بهش! اول زندگی خوب باهم راه اومده بودیم! البته من راه اومدم! چون نه عروسی خواستم.. نه خونه آنچنانی.. قرار بود امروز برگردیم تهران! ساک آخریم رو گذاشتم دم اتاق.. داد زدم: +حامد!! حامد بیا اینم ببر! _وای توروقرآن بسه! مگه چقدر وسیله داری ! تو خودت چقدری که وسیله هات انقدره! نرگس: های های ! با زن داداش من درست حرف بزنا! بوسی براش فرستادم و گفتم: +قربونت برم! چشمکی زد .. _حالا دارم برا جفتتون! اهمی گفتم که حامد اومد ... +مامان اینا کی میان؟ نرگس: والا اینا کار هرروزشونه! با بابام... میرن بازار حرم ! تا مغازه هارو خالی نکنن ول کن نیستن! مخصوصا الان که دنبال انگشتر برای توئه! _عهههههه ! نرگس ! نرگس: اوخ ببخشید داداش از دهنم در رفت! +چی چی ؟ چی گفت؟ _هیچی هیچی! +چرا چرا! حامد بگو دیگه! نرگس: بابا این حامد نچسب به مامانم یه پولی رو داد گفت برات انگشتر عقیق بخرن ! _نرگس محوت میکنم ! لبخندی زدم و خیره شدم به حامد. +انگشتر عقیق؟ برای ...برای من؟ نرگس: آره ! تو عمرش برای من همچین غلطی نکرده بود! حالا که زن گرفته میره عقیق میخره برا زنش ! اگگگگگ! خندیدم و نشستم رو مبل.. حامد نشست روبروم و خواست سمت نرگس خیز برداره ک گفتم: +صبر کن ! جواب منو ندادی ! براچی انقدر اذیتشون میکنی حامد! خب خودمون میگرفتیم دیگه! تو نمیدونی مامان کمر درد داره؟ نرگس: ادای این عروس خوبارو جلو من درنیار! حامد سیب رو از تو ظرفش برداشت و پرت کرد سمتش.. قهقه ای زدم که جیغ زد...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_224 دست و پام شل شد! افتادم روی تخت ..! _ارسلان! اونا خیلی زرنگ تر از م
•{🖤🤍}•• ‌ باصدازدنای حامد از خواپ پریدم.. +آخ... _چیشد! رگ گردنم و بدنم کلا گرفته بود ! +بدنم گرفته...اوووف. _هرچی صدات زدم بیدار نشدی! بیا این ساندویچو بخور چندساعت دیگه میرسیم خونه! نگاهی به ساعت دستم انداختم.. 12:36 دقیقه. پوفی کشیدم و گازی به ساندویچ زدم... +رادین تهرانه؟ _نمیدونم! برادر توئه ازمن میپرسی؟ چشم غره ای بهش رفتم و حرصی گفتم: +اذیتم نکن ! رادین تهرانه یا مشهد؟ بعد از عقد من یه بارم باهاش حرف نزدم حامد! خندید و گفت: _تهرانه...منتظر ماست! دستامو کوبیدم به هم و بازوشو فشار دادم! +وایییییی جدی میگی؟ دلم براش یذره شده ! اوخخخخخخخ بگردمممم! _اها ... باشه. نیشمو بستم و تکونی خوردم و برگشتم سمتش.. +حسودیت شد الان مثلا؟ نیم نگاهی انداخت و نگاهشو به جاده دوخت.. _نوچ... +د آخه قربون آقاییم بشم که انقدر حسودههه! انگشتشو روی لبش کشید تا خندش معلوم نشه.. +آرههه آره بخند خجالت نکش بی تربیت! _بیخیال بابا ! تو الان اون نره غول رو ببینی همه چی یادت میره! اصن یادت میره که من شوهرتم! +نره غول خودتی ! برو بابا ! اصن من قهرم! زد کنار و پیاده شد.. توجهی نکردم که بعداز چنددیقه با صورت اخمالو و موهای بهم ریخته سوار شد.. سوالی نگاش کردم که توجهی نکرد و راه افتاد... جدیده باز.. من باید ناز بکشم! برو بابا... دنده رو عوض کرد و باصدای مردونه گفت: _همیشه اولویت زندگیت من نبودم! فرمونو چرخوند و عصبی تر گفت: _اون یالغوز همیشه جلوتر از منه! اونو بیشتر دوسش داری! جلو در خونه ای که تازه خریده بودیم پارک کرد.. _گمشو پایین! اعصابمو ریختی بهم! +ولی من شوخی کر.. _گفتم گمشو پایین! با صدای دادش بغضی تو گلوم گیر کرد ... پیاده شدم و کلیدو انداختم تو در! حامد توی دو دیقه عوض شد ! رفتارش ازین رو به اون روشد! باید میفهمیدم چخبره! وارد حیاط شدم که دیدم پشت سرم داره میاد.. نگاهمو دوختم بهش و راه افتادم... کلیدو انداختم تو در .. درو باز کردم که با صدای ترکیدن بادکنک جیغ بنفشی کشیدم..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_228 _هندونه خودتی زردک! +خجالت بکشید! عه! زردک خودتی! حامد: قربونت برم
•{🖤🤍}•• ‌ بعداز یه ربع رادین اومد و نشست کنارم.. _سلام! چته تو ! ساعت ۷ صبحه ها! +سلام ! کارم واجب بود! _خب حالا بگو چیشده! +رادین کی میری؟ _کجا؟ +آلمان! _برای چهارشنبه بلیط پرواز دارم! چطور؟ +آرامو چکار کنم! _من که بهش گفتم ماموریت دارم ! توهم یه بهانه ای بیار! سری تکون دادم .. +میدونم! ولی ... _ولی نداره! خودم باهاش حرف میزنم! __________________ تقریبا سه ماهی میشد که زندگیمون طبق روال پیش میرفت... تنها چیزی که عادی نبود وابسته شدن من بود! حامد یه مرد واقعی بود! اونقدر بهش امید داشتم و دلمو بهش سپرده بودم که وابستش شدم! روز به روز رفتارش بهتر و پخته تر میشد! با نبود رادین خودشو خیلی خوب بهم ثابت کرد! رادین نزدیک دوماه بود که رفته بود آلمان برای ماموریتش! گاهی اوقات جواب تلفنامو نمیداد یا رد میکرد! سراین موضوع چندین بار با حامد یا حتی خود رادین دعوام شده بود! ملاقه رو برداشتم و خورشت قیمه آرام پزمو هم زدم... سردرد وحشتناکی گرفتم که زیر گازو خاموش کردم و دراز کشیدم رو مبل... تمام دل و رودم پیچیده بود به هم و مدام میخواستم بالا بیارم...! حوصله قرص خوردنم نداشتم! روسریمو برداشتم و بستم به سرم.. انگشتمو گاز گرفتم و چشمامو بستم... گوشیمو برداشتم و شماره حامدو گرفتم.. +الو.. _جانم ؟ ! +سلام خوبی!؟ _خوبم تو خوبی؟ +کی میای پس عزیزم؟ _دلت برام تنگ شده نفس منن؟؟ +نه حالم بده ! با صدای جدی و نگران گفت: _چیشده ارام ! +نه ولش کن هیچی! لعنتی نثار خودم کردم... نباید میگفتم! چون حامد این چندروز کارای رادین روهم ب عهده گرفته بود و حسابی سرش شلوغ بود! _الان میام! گوشیو قطع کرد که نگاهی به ساعت انداختم... یازده شب بود!!! خواستم بلند شم اما سرگیجه امونم نداد! نشستم وسرمو تکیه دادم به مبل ... با صدای زنگ آیفون درو باز کردم.. سریع روسریو از سرم باز کردم تا بیشترازین نگران نشه. _سلام ملکه من. چیشده؟ +سلام بیا تو... کفشاشو درآورد و اومد داخل.. _حالت خوبه آرام؟ چرا رنگت پریده؟ +خو..خوبم چیزیم نیست! خواست بغلم کنه که با عطر تنش که به دماغم خورد ؛ تمام محتویات معدم اومد بالا... دستمو گرفتم جلو دهنم و سمت سرویس دوییدم... درو بستم و صورتمو شستم... سرگیجم بیشتر شده بود و نای راه رفتن نداشتم! صدازدن و در زدن های حامد یه لحظه هم قطع نمیشد! درو باز کردم که زیر بغلمو گرفت ... _قربونت برم چیشده ! مریض شدی؟ غذا زیاد خوردی؟ تحمل بوی تن حامد برام غیرقابل تحمل بود.! با روسری جلو دماغمو گرفتم و نشستم رو مبل... خواست بیاد کنارم بشینه که جیغ زدم..: +نیا جلو بو میدی ! _م...من؟؟ +آره نیا ! سرشو انداخت پایین و رفت آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و آرنجمو روی صورتم گذاشتم... تحمل این حال و وضعیت برام سخت بود! حالت تهوع و سرگیجه ای که داشتم ربط داشت به درد قفسه سینم! که نفسمو بند آورده بود!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{🖤🤍}•• ‌ باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم .. +اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو! رفتم پایین که حامد گفت: _دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده! خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم... نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول... نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد.... استرس و اضطراب امونمو بریده بود! ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!... میترسیدم قرص بخورم ! به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه! این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!! نمیدونستم... اینکه استرسم دقیقا از چی بود! شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود.. یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!! از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود! میترسیدم که حامدو از دست بدم! اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست! _آرام؟ +ب...ب..بله؟! لعنت به این لکنت! حامد اخمی کرد و گفت؛ _چرا تو فکری؟ +ه..هیچی! _باشه! بعداز چنددیقه رسیدیم ... _آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟ سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده. سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی... _حامد جان شما برو دنبال رادین ... _چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟ _آفرین حامد...برو! سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه... حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد... _خب خانوم مستوفی خوبید؟ +ب..بله ممنونم ! دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم... حواسمو جم کردم... _خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم! خیلی حساس! +ب..بله حامد و رادین گفتن بهم! _خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست! +شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟ سری تکون داد و گفت: _بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان! شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید! بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون! همین!