" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_141 رو تختم ولو شدم و پتورو کشیدم رو خودم.. بدن درد بدی داشتم... گوشیمو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_142
توی خیابون بودم که زدم کنار...
سرمو گذاشتم رو فرمون...
گوشیمو برداشتم و شماره نرگسو گرفتم..
_حامد کجا رفتی!
+نرگس! آرام از مریضی رادین خبر داره؟
_م...مریضی رادین؟
مگه رادین مریضه؟
الو...
الو حامد!...
ال...
گوشیو قطع کردم..
کلافه بودم!
نمیدونستم چیو باید به کی بگم و چیو نباید بگم!
شماره رادینو گرفتم..
بوق...
بوق...
بوق...
_بله؟
+رادین چیکار کردی! گفتی بهش؟ کار خودتو کردی؟ نگفتم یکم صبر کن؟ لامصب تو برادرشی . . . دلسوزشی! نه من!
_هوی هوی هوی...! داداش دستی رو بکش وایسا باهم بریم! چی میگی! سرت به جایی خورده؟چی رو گفتم؟ به کی؟
+آرام ! آرام حالش خوب نیست!
چیکارش کردی دوباره!
رادین بس کن!
حواستو جمع کن!
ایندفعه ساکت نمیشینم رادین!
کفرمو درآوردی!
_چته تو! چیکار کردم مگ...
گوشیو قطع کردم و با یه سر ته سمت خونه حرکت کردم...
ازاین کارای رادین حالم بهم میخورد!
بدجور رو مخم بود...
برادر بودن بلد نبود!
شاید خودمم برادر خوبی برای نرگس نبودم!
ولی رادین شورشو درآورده بود!
ماشینو پارک کردم..
زنگ رو زدم...
کلیدمو یادم رفت بیارم:)
-بله؟
+باز کن ..
به زور چندتا پله رو طی کردم و رسیدم ب محل خوابم...
نرگس قهر بود!
پوووف ...
بی توجه بهش رفتم تو اتاقم و خوابیدم...
.........
#آرام
باصدای در اتاقم از خواب ناز بیدار شدم...
+هان؟
درباز شد و چهره جدی رادین تو چهارچوب در نمایان شد..
_باید بریم جایی... جای مهمیه...زود حاضر شو!
از اتاق رفت بیرون ...چی گف...؟؟؟
نگاهی به ساعت انداختم..
۱۲ و نیم ظهر بود...
چقد خسته بودم..!!!
به دست و صورتم آبی زدم و موهامو شونه کردم...
گف جای مهمیه...پس باید تیپ خوشمل و خفنی بزنم.!
با کش کرم رنگم ؛ موهامو سفت دم اسبی بستم بالاسرم.
جوراب شلواری رو پوشیدم .
عبای مشکی رنگم رو که آستین ها و یقه ش مروارید دوزی شده بود رو پوشیدم.
روسری کالباسی رنگمو از کمد درآوردم و طلق تو کشو مو برداشتم...
+آووووووفوفوفففففوففف....چرا نمیشههههههههه!
در اتاقم با شدت باز شد ..
_چته تو!
+نمیشهههههه! خوب واینمیسته!
_واینمیسته؟
دهن کجی کردم که اومد طرفم...
روسری و طلقو ازم گرفت ...
_اینو اینجوری نمیزنن...
اینو...اینجو...ری ..سرتو کج نکننن....اوم! دیدی شد!
نگاهی به آینه انداختم!
چقدر بهم میومد!
رادین دستاشو تو جیب کرده بود و با لبخند نگام میکرد..
_چقدر بهت میاد!
+هومم...آره...
_خب دیگه پررو نشو..
زیادم خوشگل نشدی..
نفسمو حرصی دادم بیرون.
+برو بیرون...گشنمه!برو ناهارو گرم کن بیام بخورم!
_نه بابا؟ امر دیگه؟
+عرضی نیست!
_ناهارو بیرون میخوریم...زود حاضر شو...لااقل یه شیر کاکائو بدم بهت غش نکنی!
+حالا شد..
خوب برو بیرون لباسمو بپوشم.
رادین رف بیرون ..
خب حالا نوبت خوشمل شدنه.
ریملمو برداشتم و به مژه هام کشیدم.
کمی ژل به ابروهام کشیدم که خوش حالت وایستاد...حیحی:)
۱۸ تیر ۱۴۰۳