" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_294 #چهارهفته_بعد #آرام دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_295
کیفمو از روی جاکفشی برداشتم و اخمی کردم !
+گفتم که ! من میرم.!
_آرام !
دستی رو موهاش کشید و روشو برگردوند!
_کارای طلاقت داره انجام میشه !
و تو هیچ صنمی با اونا نداری !
حق هم نداری بری !!!!
کیفمو گذاشتم سرجاش و نشستم رو مبل..
+اوکی ! به سلامت !
سوالی بهم خیره شد که دراز کشیدم ..
بعداز چنددیقه رفت...
کم آورده بودم...!
اونقدر خسته بودم که فقط خدا میدونست و بس!
حوصله بحث و دعوای جدید رو نداشتم!
نقطه ضعفم دست رادین بود !
طلاق !
کلمه ی عمیقی که وجودمو به آتیش میکشید!
دلم هر لحظه به لحظه بیشتر پر میکشید برای دیدنش!
چیکار میکردم؟!
به سرم زده بود زنگ بزنم !
اما...
این آدم همونی بود که هزارتا تهمت و انگ زد!
چقدر باحال بود !
من و حامد اونقدر عاشق هم بودیم که دنیا به گرد پامون نمیرسید!
اما حالا...!:)
نیشم باز شد و قه قه ای زدم !
دیوونه شده بودم!
دیوونه اصیل!
قطره اشکی از گونم چکید که پسش زدم...!
حالم بهم میخورد از کار تکراری!
از گریه کردن!
با درد پهلوم بلند شدم و سمت اتاقم رفتم...
به تاج تخت تکیه دادم که خوابم برد...
~
#روز_ماموریت
#آرام
نگاه اشکیمو به آقا محمد دوختم...
+آقای حسنی ! بخدا هیچ اتفاقی نمیوفته !
_خانوم محترم ! عد روز ماموریت باید بفهمم که شما توانایی رفتن به ماموریتو ندارید؟
رادین: آقا !؟ ببخشید...اما حامد لطفا چیزی نفهمه!
_یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
سرمو انداختم پایین ...
+آقامحمد...منو اقای هاشمی داریم ازهم جدامیشیم!
لطفا بهشون نگید !
_مگه بچه شما ....
رادین وسط حرفش پرید :
_نه آقا! تشخیص دکتر اشتباه بوده!