" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_373 گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_374
گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم ..
بااینکه باید برای ترمیم شکستگی استخون پاهام؛ یک ماه توگچ میموند ..
سردرد های شدید ، ولم نمیکرد و فکر آرام مدام تو ذهنم میپیچید!
یک لحظه هم نمیتونستم آروم بگیرم !
نمیدونم ..
شاید من خیلی احساساتی بودم!
خیلی نازک نارنجی بودم که دلم خیلی زود براش تنگ شده !
برای سربه سر گذاشتناش !..
برای غرزدناش ... یا حتی گریه کردنش !
روی مبل دراز کشیدم و ساعد دستم رو ، روی پیشونیم گذاشتم ...
خیره شدم به سقف و توی دریای فکر و خیال غرق شدم ..!
________________________
#راوی
طناب فکر و خیال های رادین، دور گردنش پیچیده شده بود و هرلحظه ممکن بود اورا به کام مرگ بکشاند !
دلتنگ بود و خسته !
آرام و قرار نداشت و نمیدانست چه بر سر دخترک ساده و مظلوم ، آمده است !
اصلا جانی در بدن دارد ؟
فرشته کوچک او درچه حال است؟!
دیوانگی او بخاطر فهمیدن حقیقت بود !
حقیقتی تلخ و فهمیدن اعتماد کردن بی جایش به لادن !
عاشق بود!
نمیدانست هنگام عاشقی، عقل و زبان ، در اختیار قلب است و زیر و روی زندگی را به معشوق اطلاع میدهد !
اما بی خبر بود از جاسوس بودن معشوقه اش ...!
نمیدانست غصه کدام یک از عزیزانش را بخورد !
رفیقش که حکم داماد را برایش دارد ..
و برای او از صدتا رفیق و برادر هم عزیزتر است ..
یا خواهر عزیزتر از جانش که برای او روزگار شمشیرش را از رو بسته !
چه میکرد؟
مگر به غیراز غصه خوردن و مرخصی گرفتن و کنج دیوار نشستن، کار دیگری از دستش برمیآمد؟
طعم جوانی ، طعمی بود که بر کام این خواهر و برادر چشیده نشد !
اما همه ی اینها .. فقط نیمی از داستان است !
حامد را چه میکردیم؟!
پسری که هم رویاوعشقشرا ازدست داده بود ..
وهم دختری را که از خون و رگ خودش بود !
هنگامی که چشمانش را بسته بود و دهانش را بدون فکر کردن باز ... فکر این اتفاق را هم نمیکرد!
اما روزگار ، پراز درس است و شاگرد در خواب غفلت و نادانی !
به او پندی داد که تا عمر دارد ، از خاطرش نمیرود !
با خودش تکرار میکرد ..
_آرام میشه برگردی؟!
غلط کردم آرام !
دور اون چشمات بگردم!
تو برگرد !!
قول میدم لال بشم !
قول میدم دیگه قضاوتت نکنم !
قول میدم دیگه دست روت بلند نکنم !
دستم بشکنه آرام !
بشکنه !
داد او همراه میشود با صدای هق هق هایی که تا هفت آسمان رسیده !
با شخصی صحبت میکرد که وجود حقیقی نداشت !
تنها یک عکسی بود که جان و روحی در وجودش نبود و توانایی همدردی و ابراز علاقه را نداشت !
کار هرروز و هرشبش همین بود !
صحبت و ابراز پشیمانی و گریه و داد !
آن هم با عکس !