" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_121 بوق چهارم قطع کردم.... خدایا؟ چرا هروقت من این بشرو لازم دارم در دس
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_122
در سالنو بستم و دوقدم دورنشده بودم که رسول سریع درو باز کرد ...
_حامد!....
+بله؟
_وایسا باهم بریم!
سری تکون دادم و باهم سمت مسجد راه افتادیم...
_______________________
{ #راوی }
رادین و حامد فقط دوست نبودند !
به عنوان رفیق نبودند!
برادر بودند!
و چقدر سخت است دیدن درد کشیدن پاره تن....:)
سخت است تصورمعشوق خود درحالیکه اشک میریزد و داد میزند:
آرام:خدایااااا! بس نیییست؟
مامام بابامو گرفتی!
صبر کردم!...!
خونه زندگیمون به گند کشیده شد...
صبر کردم!...!.
تحمل کردم!
ولی نزار بلایی سر تنها تیکه گاهم بیاد!
نزار...
نگرانی و وحشت و ترس از روزی که تنها رفیقش...برادرش...کنار او نباشد!
و او عذاب کشیدن آرام را ببیند و بسوزد...!
_________________________
#حامد
با صدای رسول به خودم اومدم....
_حامد چیشده! حالت خوبه؟
صورتم خیس شده بود...
گیج گاهم گاهی وقتی تیر میکشید و گوشت تنمو میریخت.!
تکیه داده بودم به دیوار و سرمو گذاشته بودم رو پاهام...
مسجد خالی از جمعیت!
فقط من بودم و رسول و پیرمردی که داشت تو حیاطو جارو میزد....
صدای پیامک گوشیم بلند شد...
گوشیمو برداشتم ..
♤ ۳پیام از رادین: تلگرام♤
_تصویر(برگه آزمایش)
_🖤🖤
_باید ببینمت...:))))
با دیدن قلبای سیاه دنیا رو سرم خراب شد....
گوشیم از دستم افتاد که رسول سریع اومد کنارم....
_حامد؟ حامد؟ چیشده؟
کف دستمو گذاشتم رو چشمام...
تموم شد؟
به همین راحتی؟
_حامد چیشده! حامد چرا گریه میکنی! حامد!
گوشیمو دادم دستش ...
گریه میکردم؟
مرد مگه گریه میکنه؟
پوزخندی زدم..!
ازاین جمله متنفرم!
آره مرد گریه میکنه!
مرد گریه میکنه وقتی که به گریه ها و عذابایی که قراره عشقش بکشه فکر میکنه!
مرد گریه میکنه وقتی برادرش..پشتوانش...تکیه گاهش...همه چیزش....جونش درخطره و ...
_باورمنمیشه...!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_126 نشستم کنار حامد و مفاتیحو باز کردم... نگاهی انداختم به حامد که دیدم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_127
#محمد
نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم...
اما هیچی سردرنمیاوردم!
با صدای زنگ گوشیم ، کش و قوسی به بدنم دادم و جواب دادم..
+سلام بله؟
_سلام آقا..!
+رسول؟ چیشده؟ کجا رفتی تو!
_آقا...آقا حامد رو آوردم بیمارستان!
+بیمارستان؟ برای چی! اون که حالش خوب بود!
_تو مسجد...حالش...حالش بد شد!
آقا اوضاع خیلی خوب نیست!
دستی رو موهام کشیدم!
غم عالم رو دلم نشسته بود!
این بچه ها جلوم داشتن عذاب میکشیدن...۰
+رسول آدرس بیمارستانو برام اس ام اس کن!
گوشیرو سریع قطع کردم و راه افتادم!...
شماره رادینو سریع گرفتم ...
بعدازدوسه تا بوق صدای گرفتش تو گوشم پیچید:
_الو....سلام !
+سلام! رادین این آدرسی که برات میفرستم سریع خودتو برسون....
قطع کردم و استارت رو زدم و راه افتادم...
________________________
{ #راوی }
غم عالم و آدم در دل این برادرهای دلسوز و غمگین خیمه زده بود!
میسوختند ازاینکه خاری در دست رفیقشان برود!
حالا که رفیقشان بیماری سختی دارد و قرار است درد بکشد!
درد روزگار را!
درد غم و غصه را!
درد نبود پدر و مادرش را!
درد گریه های خواهرش را!
درد اینکه لبخند از روی لبان خواهرش ازبین میرود!
درد اینکه دیگر نمیتواند به آرزوهایش برسد!
خواهرش را خوشبخت کند و پشت او باشد!
درد پسری که مجنون دختر بود همین بود!
اینکه نمیتواند لبخند را روی لبان عشقش ببیند!
کار هرروز او میشود گریه و تمام....:)
___________________________
#حامد
باصدای رادین چشمامو به زور باز کردم..
_حامد؟
دنیا دورسرم میچرخید!
نگاهی به رادین انداختم...
چقدر چشماش غمگین بود!
لبخند تلخی از ته دل زد و گفت:
_چته پسر! من دارم پر میکشم تو میری زیر سِرم؟ خجالت بکش بی حیا!...
لبخند کوتاهی زدم..!
چقدر این پسر ماه بود!
نمیخاست انرژی منفی بده!
ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم که گفت:
_جووونم! خوشبحال آرام! چه پسری گیرش اومده وا!
با چشمای گشاد خیره شدم بهش!
+خجالت بکش رادین! خیرسرت تو برادرآرامی ها! احیانا الان تو نباید منو با همین ملافه خفم میکردی؟
خنده ای از ته دل کرد و گفت:
_نه! آرام منو تیکه تیکم میکنه اگه دست بهت بزنم!
لبخند محوی کنج لبام نشست....!
قندتودلم آب شده بود...!
رادین میدونست من با چی حالم خوب میشه....:)
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_262 لباس مجلسیه رو با لباسای بیرونم عوض کردم و پرتشون کردم رو زمین... ک
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_263
#راوی
چه بلایی سر پسر دل نازک و عاشق آمده بود؟!
_دلتنگی امونت نمیده؟
_چه تیپی هم زدی!
_فکر نمیکردم انقدر دوسش داشته باشی!
قصد رسواکردن دخترک را داشت؟!
گویی قلب دخترک هزارتکه شده بود!
توان ایستادگی در مقابل اورا نداشت !
چکار میکرد؟
از کجا شروع میکرد؟
از اینکه چرا بااو سرد شده؟
یا ازینکه چرا نان حرام وارد زندگی اش شده؟
یا شاید هم.... چرا بعداز مرگ فرشته کوچک شان دیگر مثل قبل نشدند!؟
تغییر انسانها خوب است!
آن هم برای حل یک مشکل!
اما گاهی اوقات خود تغییر کردن مشکل ساز است!
تغییر ناگهانی حامد کار دست دخترک میداد!
دیر یا زود!...
اما کارش به زودی به بن بست میخورد!
میفهمید که دخترک قصه مظلوم تر وپاک تر از این حرفاست ک حتی بخواهد خیانت را به زبان بیاورد!
اما کاش دیر نشود!
دیر نشود فهمیدن اینکه فرشته کوچکشان قرار است به این دنیا پا بگذارد!
و هنوز هم پدر و مادر آن جنین ، آرام و حامد اند!
دل نازک شدن دخترک بی دلیل نیست!
فرشته کوچکی که در وجود مادرش شکل گرفته بود ، کار خودش را کرده بود!
پدر آن فرشته ، چه بر سر مادر بی گناهش آورد؟
مادری که تمام وجودش گرم بود به همان فرشته کوچک...
اما فرد نحس و کینه ای قصه ما قصد رها کردن آرام را داشت؟!
نداشت!
نمیتوانست خوشبختی آرام را ببیند و انتقام خون مادرش را نگیرد!
هرچند میدانست آرام هیچ نقشی در قتل مادرش ندارد!
اما او بویی از انسانیت نبرده بود!
دست به هرکاری میزد ...
یا خوشبختی ...یا حامد...و یا فرشته کوچکش را از دخترک مظلوم بگیرد!
کشتن حامد برایش راحت بود!
اما تیم حامد زرنگ تر از او بودند و سریع از قضیه بو بردند!
فرشته کوچولویش چی؟!
او هنوز زنده بود و مادرش در عالم غفلت و بی خبری به سر میبرد!
کاش ارسلان بیخیال شود و آرام را لحظه ای با مشکلات و غم و دردهایش رها کند!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_301 پوزخندی زدم.. +هرچند ... من طلاقمو میگیرم ! خنده عصبی کرد و روبروم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_302
هقی زدم و ماشینو نگه داشتم...
نباید دور میشدم زیاد ...
حامد چکار کردی بامن؟!
انگ خیانت و برچسب هرز*گی رو میچسبونی روپیشونیم؟
خبر داری از وجود بچه ؟
تابانی که از رگ و ریشه تو بود؟
حتی اشکامم از باریدن خسته شده بودن !
چشمام خشک خشک بود و دریغ از یه قطره اشک !...
خیره شدم به خیابون و سمت سایت روندم ...
__________________
#راوی
تمام غم عالم روی دل دخترک سنگینی میکرد !
حامد خدا خدا میکرد تا حنجره اش ؛ پاره شود تا مبادا با حرف دیگرش ؛
دل دخترک به درد بیاید !
لعنتی گویان پارک را ترک میکند و سمت پناهگاهش حرکت میکند ...
شاهچراغ ...
شاید بتواند کمی آتش درونش را خفه کند !
با فکر کردن به چشمان دخترک ،
آرام میشود !
اما امان از آن اشک هایش...!
اشک هایی که حامد خوب علتش را می دانست !
چه میکرد؟
بین دوراهی گیر کرده بود !
دختر پاک دل راست میگفت
یا آن مار افعی؟
خودش را دستی دستی بدبخت کرده بود !
خودش را تا کنار آتش جاودان جهنم ؛ همراهی کرده بود !
علت آتش چه بود؟
مشخص و کاملا واضح !!!
خورد کردن دل بنده خدا و قضاوت!!
چه چیزی بدتر ازاین می تواند انسان را در باتلاق فرو ببرد؟؟؟
بغض نفسش را می گیرد...
یک لحظه هم فکر دخترک پاک دل و
صاحب جفت جشمان عسلی، رهایش نمی کند !
اشتباه کرده بود !
خودش هم خوب می دانست !
اما مگر غرور بیکرانش اجازه مرخصی می داد؟
یک مرخصی ...
همراه با دخترک ...
زندگی بدون استرس و درد !.
بدون دعوا و غصه !
زندگی لبریز از عشق و محبت !
از دار دنیا چه کم میشد اگر این دو دلخسته هم ازاین نوع زندگی برخوردار بودند؟؟
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_373 گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_374
گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم ..
بااینکه باید برای ترمیم شکستگی استخون پاهام؛ یک ماه توگچ میموند ..
سردرد های شدید ، ولم نمیکرد و فکر آرام مدام تو ذهنم میپیچید!
یک لحظه هم نمیتونستم آروم بگیرم !
نمیدونم ..
شاید من خیلی احساساتی بودم!
خیلی نازک نارنجی بودم که دلم خیلی زود براش تنگ شده !
برای سربه سر گذاشتناش !..
برای غرزدناش ... یا حتی گریه کردنش !
روی مبل دراز کشیدم و ساعد دستم رو ، روی پیشونیم گذاشتم ...
خیره شدم به سقف و توی دریای فکر و خیال غرق شدم ..!
________________________
#راوی
طناب فکر و خیال های رادین، دور گردنش پیچیده شده بود و هرلحظه ممکن بود اورا به کام مرگ بکشاند !
دلتنگ بود و خسته !
آرام و قرار نداشت و نمیدانست چه بر سر دخترک ساده و مظلوم ، آمده است !
اصلا جانی در بدن دارد ؟
فرشته کوچک او درچه حال است؟!
دیوانگی او بخاطر فهمیدن حقیقت بود !
حقیقتی تلخ و فهمیدن اعتماد کردن بی جایش به لادن !
عاشق بود!
نمیدانست هنگام عاشقی، عقل و زبان ، در اختیار قلب است و زیر و روی زندگی را به معشوق اطلاع میدهد !
اما بی خبر بود از جاسوس بودن معشوقه اش ...!
نمیدانست غصه کدام یک از عزیزانش را بخورد !
رفیقش که حکم داماد را برایش دارد ..
و برای او از صدتا رفیق و برادر هم عزیزتر است ..
یا خواهر عزیزتر از جانش که برای او روزگار شمشیرش را از رو بسته !
چه میکرد؟
مگر به غیراز غصه خوردن و مرخصی گرفتن و کنج دیوار نشستن، کار دیگری از دستش برمیآمد؟
طعم جوانی ، طعمی بود که بر کام این خواهر و برادر چشیده نشد !
اما همه ی اینها .. فقط نیمی از داستان است !
حامد را چه میکردیم؟!
پسری که هم رویاوعشقشرا ازدست داده بود ..
وهم دختری را که از خون و رگ خودش بود !
هنگامی که چشمانش را بسته بود و دهانش را بدون فکر کردن باز ... فکر این اتفاق را هم نمیکرد!
اما روزگار ، پراز درس است و شاگرد در خواب غفلت و نادانی !
به او پندی داد که تا عمر دارد ، از خاطرش نمیرود !
با خودش تکرار میکرد ..
_آرام میشه برگردی؟!
غلط کردم آرام !
دور اون چشمات بگردم!
تو برگرد !!
قول میدم لال بشم !
قول میدم دیگه قضاوتت نکنم !
قول میدم دیگه دست روت بلند نکنم !
دستم بشکنه آرام !
بشکنه !
داد او همراه میشود با صدای هق هق هایی که تا هفت آسمان رسیده !
با شخصی صحبت میکرد که وجود حقیقی نداشت !
تنها یک عکسی بود که جان و روحی در وجودش نبود و توانایی همدردی و ابراز علاقه را نداشت !
کار هرروز و هرشبش همین بود !
صحبت و ابراز پشیمانی و گریه و داد !
آن هم با عکس !