" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_371 نگاهی به پذیرایی انداختم و سمت اتاقم رفتم .. توی این چهار پنج روز د
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_372
تصمیمم رو گرفته بودم ..
باید عملیش میکردم !
تنها چیزی که لازم بود این بود ...
که با ارسلان مهربون باشم و رو اعصابش بندری نرم !!
اما بغضی که توی گلوم بود ، اجازه فکرکردن رو بهم نمیداد!!
صدای در با صدازدنای ارسلان یکی شد !
پاهای لرزونم رو سمت در کشوندم و درو باز کردم ...
+چ..چتههه!
نگاه خیره ای بهم انداخت و انگار تو نگاهم ترس بیش ازحدمو دید!
سرشو پایین انداخت و گوشی سمتم گرفت!
_گوگل و اینستا و برنامه های سرگرم کننده داره!
قدمی به جلو برداشت که آب دهنمو قورت دادم!
ترس وجودم رو فرا گرفته بود و نمیدونم از چی این موجود عجیب غریب ترسیده بودم!
درو بست و با جدیت تمام لب زد:
_آرام ! به ارواح خاک یلدا !
اگه خطایی ازت سر بزنه ، خودت و بچت رو باهم میفرستم جهنم !
شب مهمون دارم!
دوست ندارم بگن زن ارسلان ... عروس این عمارت حتی یه گوشی هم نداره !
پس حواستو خوب جمع کن !
پاتو کج بزاری ، باختی !
هم خودتو !
هم حامدو !
هم بچتو!
گوشیت کنترل میشه !
ریز به ریز کارایی که انجام میدی !
گوشیو گرفت سمتم که با دستای لرزونم ازش گرفتم ..!
_شب ساعت ۸ بیا پایین !
سری تکون دادم و با رفتنش ، نفس عمیقی کشیدم!
سمت تختم شیرجه زدم و پتورو روی خودم کشیدم ..
حالم ازش بهم میخورد!
مثل برده ها باهام رفتار میکرد و زبون من بخاطر وجود تابان ، کوتاه بود!
بغض داشت خفم میکرد و هرلحظه منتظر قطع شدن نفسم بودم!
پوزخندی به گوشی زدم ..
مدلش زیاد برام مهم نبود ...
اما مشخص بود خیلی گرون قیمته!
منم با دستور گرفتن از اون گردن کلفتا و کشتن جوونای بیگناه و هزارتا کثافط کاری دیگه میتونستم بهترین وسایل مادی رو داشته باشم!
اما ذاتم خراب نبود!
ارسلان وجودش سراسر نحس بود !
مثل حامد نبود ..
لبخند تلخی زدم ...
حامد !؛)
حامد مظلوم و ساده بود!!
اونقدری که بخاطر همین ساده بودنش ، همدیگهرو ازدست دادیم!
دل من مثل دوکفه ترازو بود !
یه کفهش ، دلتنگی بود ...
و کفه دیگش تیکه های خورد شده قلبم !!!
فکر کردن بهش ، حالمو خوب میکرد !
اما با کارایی که کرده بود، بدجور از چشمام افتاده بود !
کارم همین بود!
هرشب و هر روز و هرساعت و هردقیقه ... بهش فکر میکردم !
خاطره های شیرین و شوخی هایی که باهام کرده بود رو مرور میکردم!!
فکر به هیچی نمیتونست خوشحالم کنه جز خودش !
فکر اینکه دوباره ببینمش !
نمیدونم ...
شاید قسمت بوده:)!
من و حامد اونقدری دلامون پیش هم گیر بود که فقط خدا عالمه !
اما داشتم دیوونه میشدم !
چیشد که اینجوری شد ؟!
چیشد که الان از شدت دلتنگیش ، قلبم داره پر میکشه؟!