•{🖤🤍}•• ‌ آقامحمد پشت میزش نشست و منم روبروش روی صندلی نشستم... _خوب؟ بگوشم! +ممنون...راستش ...... همه چیرو تعریف کردم... از حال آرام... از وضعیت رادین... از شک و تردید هایی که داشتم... از نگرانی هام... از دلشوره هام! _به نظر من باید با رادین هم صحبت کنیم! شاید رادین هم شک و تردید یا نظری داش... با صدای زنگ گوشیم،آقا محمد ساکت شد... +ببخشید.... گوشیمو از جیبم درآوردم... با دیدن اسم رادین، سریع جواب دادم... _حاااامد توروقرآن پاشو بیااااا... قطع کرد... استرس بدی ب وجودم تزریق شد... شک‌ندارم حال آرام بد شده! دویدم سمت در که باصدای آقا محمد وایستادم: _کجااا؟ +ب...ب..ببخشید من باید برم.... منتظر جواب نموندم و سریع از اتاق زدم بیرون... رسول جلومو گرفت.... رسول:هااای! کجا ؟ نیومده میخای بری؟ خواستم دهن باز کنم که گفت: _برو...برو همه کارارو بنداز رو دوش منو بچه ها! بزار به آقامحمدبگم ! +رسول باید برم... سریع از سایت زدم بیرون... ماشین زیر پام نبود...بخاطر همین دیر رسیدم خونه رادین... در حیاط چهارطاق باز ... وارد خونه شدم... +رادین؟ هیچکس خونه‌نبود.... شماره رادینو گرفتم و بعداز سه بوق صدای غمگینش تو گوشم پیچید.. _الو... +الو؟!!!رادین کجایی تو! چیشده؟ چرا خونه نیستی؟ _آرامو آوردم بیمارستان! +براچییییی! _حالش بد شده بود‌تو اتاق...درم قفل شده بود...پشت در بیهوش بود که رسیدم... گوشی رو از گوشم فاصله دادم... نفس عمیقی کشیدم... +باشه...کدوم بیمارستانی؟ _..... گوشی رو قطع کردم و دربست گرفتم... ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~