•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_71
آقامحمد پشت میزش نشست و منم روبروش روی صندلی نشستم...
_خوب؟ بگوشم!
+ممنون...راستش ......
همه چیرو تعریف کردم...
از حال آرام...
از وضعیت رادین...
از شک و تردید هایی که داشتم...
از نگرانی هام...
از دلشوره هام!
_به نظر من باید با رادین هم صحبت کنیم! شاید رادین هم شک و تردید یا نظری داش...
با صدای زنگ گوشیم،آقا محمد ساکت شد...
+ببخشید....
گوشیمو از جیبم درآوردم...
با دیدن اسم رادین، سریع جواب دادم...
_حاااامد توروقرآن پاشو بیااااا...
قطع کرد...
استرس بدی ب وجودم تزریق شد...
شکندارم حال آرام بد شده!
دویدم سمت در که باصدای آقا محمد وایستادم:
_کجااا؟
+ب...ب..ببخشید من باید برم....
منتظر جواب نموندم و سریع از اتاق زدم بیرون...
رسول جلومو گرفت....
رسول:هااای! کجا ؟ نیومده میخای بری؟
خواستم دهن باز کنم که گفت:
_برو...برو همه کارارو بنداز رو دوش منو بچه ها! بزار به آقامحمدبگم !
+رسول باید برم...
سریع از سایت زدم بیرون...
ماشین زیر پام نبود...بخاطر همین دیر رسیدم خونه رادین...
در حیاط چهارطاق باز ...
وارد خونه شدم...
+رادین؟
هیچکس خونهنبود....
شماره رادینو گرفتم و بعداز سه بوق صدای غمگینش تو گوشم پیچید..
_الو...
+الو؟!!!رادین کجایی تو! چیشده؟
چرا خونه نیستی؟
_آرامو آوردم بیمارستان!
+براچییییی!
_حالش بد شده بودتو اتاق...درم قفل شده بود...پشت در بیهوش بود که رسیدم...
گوشی رو از گوشم فاصله دادم...
نفس عمیقی کشیدم...
+باشه...کدوم بیمارستانی؟
_.....
گوشی رو قطع کردم و دربست گرفتم...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~