" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_124 کمی مکث کرد و گفت: _چیزه‌‌...آقا حامد ازاون موقع نیومده پایین.! +نی
•{🖤🤍}•• ‌ با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد... +الو _سلامم آقا محمد! حالتون چطوره؟ +به سلام عطیه خانوم...شما زنگ زدی عالی شدم...چخبرا... _هیچ سلامتی! +عزیز کجاست ؟ حالش خوبه؟ _تو اتاقشه...خوبه خداروشکر.. +خداروشکر...کاری داشتی؟ _نه ....امروز میای خونه؟ +امممم..... _کار داری....:))))مزاحمت نمیشم‌. +نهه...سرم خلوته ....امروز میام سر میزنم... _باشه پس منتظرم! +مراقب خودت باش ! _توهم همینطور‌‌..کاری نداری؟ +نه خانووم برو خدافظ.. _خدافظ گوشی رو قطع کردم و کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول بررسی پرونده شدم.... _________________________ از حامد خیلی ناراحت بودم.... جلو جمع بدجور خیتم کرده بود.... از موقعی که اومده رفته تو اتاقش و بیرون نیومده... صدای در اومد که بدو بدو خودمو رسوندم به حامد.... شک نداشتم که میخاست بره مسجد... بعد یه مکالمه کوتاه باهم سمت مسجد قدم برداشتیم‌.... حال و روز حامد اصلا خوب نبود! ازآقامحمد شنیده بودم که رادین اوضاعش خوب نیست.... به شدت ناراحت بودم! رفیقای چندین و چندسالم جلو چشمم داشتن عذاب میکشیدن و هیچ کاری از دست من برنمیومد..... وارد مسجد شدیم... حامد مثل مرده متحرک بود... بدون هیچ حسی‌.. بدون توجه به نگاهای مردم.... فقط به زمین خیره شده بود و راه میرفت... پشت سرش راه میرفتم ومراقبش بودم... نشستیم کنج دیوار .... حامد سرشو تکیه داده بود و فکر میکرد... بلند شدم و سمت قفسه کتاب دعاها رفتم...