•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_125
با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد...
+الو
_سلامم آقا محمد! حالتون چطوره؟
+به سلام عطیه خانوم...شما زنگ زدی عالی شدم...چخبرا...
_هیچ سلامتی!
+عزیز کجاست ؟ حالش خوبه؟
_تو اتاقشه...خوبه خداروشکر..
+خداروشکر...کاری داشتی؟
_نه ....امروز میای خونه؟
+امممم.....
_کار داری....:))))مزاحمت نمیشم.
+نهه...سرم خلوته ....امروز میام سر میزنم...
_باشه پس منتظرم!
+مراقب خودت باش !
_توهم همینطور..کاری نداری؟
+نه خانووم برو خدافظ..
_خدافظ
گوشی رو قطع کردم و کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول بررسی پرونده شدم....
_________________________
#رسول
از حامد خیلی ناراحت بودم....
جلو جمع بدجور خیتم کرده بود....
از موقعی که اومده رفته تو اتاقش و بیرون نیومده...
صدای در اومد که بدو بدو خودمو رسوندم به حامد....
شک نداشتم که میخاست بره مسجد...
بعد یه مکالمه کوتاه باهم سمت مسجد قدم برداشتیم....
حال و روز حامد اصلا خوب نبود!
ازآقامحمد شنیده بودم که رادین اوضاعش خوب نیست....
به شدت ناراحت بودم!
رفیقای چندین و چندسالم جلو چشمم داشتن عذاب میکشیدن و هیچ کاری از دست من برنمیومد.....
وارد مسجد شدیم...
حامد مثل مرده متحرک بود...
بدون هیچ حسی..
بدون توجه به نگاهای مردم....
فقط به زمین خیره شده بود و راه میرفت...
پشت سرش راه میرفتم ومراقبش بودم...
نشستیم کنج دیوار ....
حامد سرشو تکیه داده بود و فکر میکرد...
بلند شدم و سمت قفسه کتاب دعاها رفتم...