•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_130
محمد:نفس عمیق*... حال بدیاتون برا منه خنده هاتون براهم؟
رادین نیشش باز شد و نفسی ک حبس کرده بود رو آزاد کرد....
_عی بابا..آقا ترسیدم!
محمد: پوستی ازتون بکنم وایستید حالا!...
+عی توروحت.....
سرمو آوردم بالا که با چهارتاچشم مواجه شدم...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+چیزه..... من حالم خوبه ها...نظرتون چیه بریم ؟
آقا محمد اشاره ای بهم زد :
_معلومه!
خنده ای کردم که از اتاق رفت بیرون...
رادین چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_پاشو خوتو جم کن!
پوکر نگاش کردم و به سختی مشغول جم و جور کردن خودم شدم....
پرستار بعداز چنددیقه اومد و سرم لامصبو از دستم بیرون کشید...
از بیمارستان زدیم بیرون ...
آقامحمد با موتور رفت و منو رادین هم با ماشین من....
رادین:بهت لطف میکنم و پشت رول میشینم!
+آخ آخ اگه تونبودی چی میشد؟
خنده ای کردیم و سوار شدیم...
سرمو تکیه دادم به صندلی...
رادین دستشو دور فرمون گرفت و گفت:
_نخواب کارت دارم!
+بابا به پیر...به پیغمبر حواسم به آرام هست! نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره....اشکشو درنمیارم...نمیزارم خنده از رو لباش محوشه...هیچ کم و کسری نمیزارم!
لبخند دندون نمایی کرد و گفت:
_اونا که وظیفته! ولی من یه کار دیگه ای داشتم!
+خخخه.....خوب بگو خوابم نمیاد...
_باچه بهانه ای برم اونور؟
یاد دردی که دوتامون دچارش بودیم افتادم...