" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_129 چیزی وسط گلوم سنگینی میکرد! رادین خودشو باخته بود! از طرفی خوشحال ب
•{🖤🤍}•• ‌ محمد:نفس عمیق*... حال بدیاتون برا منه خنده هاتون براهم؟ رادین نیشش باز شد و نفسی ک حبس کرده بود رو آزاد کرد.... _عی بابا..آقا ترسیدم! محمد: پوستی ازتون بکنم وایستید حالا!... +عی توروحت..... سرمو آوردم بالا که با چهارتاچشم مواجه شدم... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: +چیزه‌..... من حالم خوبه ها...نظرتون چیه بریم ؟ آقا محمد اشاره ای بهم زد : _معلومه! خنده ای کردم که از اتاق رفت بیرون... رادین چشم غره ای بهم رفت و گفت: _پاشو خوتو جم کن! پوکر نگاش کردم و به سختی مشغول جم و جور کردن خودم شدم.... پرستار بعداز چنددیقه اومد و سرم لامصبو از دستم بیرون کشید... از بیمارستان زدیم بیرون ... آقامحمد با موتور رفت و منو رادین هم با ماشین من.... رادین:بهت لطف میکنم و پشت رول میشینم! +آخ آخ اگه تونبودی چی میشد؟ خنده ای کردیم و سوار شدیم... سرمو تکیه دادم به صندلی... رادین دستشو دور فرمون گرفت و گفت: _نخواب کارت دارم! +بابا به پیر...به پیغمبر حواسم به آرام هست! نمیزارم‌ آب تو دلش تکون بخوره....اشکشو درنمیارم...نمیزارم خنده از رو لباش محوشه...هیچ کم و کسری نمیزارم! لبخند دندون نمایی کرد و گفت: _اونا که وظیفته! ولی من یه کار دیگه ای داشتم! +خخخه.....خوب بگو خوابم نمیاد... _باچه بهانه ای برم اونور؟ یاد دردی که دوتامون دچارش بودیم افتادم...