" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_243 خواستم روشنش کنم که با یادآوری حرفای آقامحمد مغزم سوت کشید! گوشیمو
{🖤🤍}•• ‌ بلند شدم و سرم رو از دستم کشیدم... +لباسام کو؟ _بشین آرام ! کجا داری میری! +لباسامو بیار ! حالم از این لباس ها بهم میخوره! _آرام باید استراحت کنی ! لجبازی نکن! جیغ زدم: +ولم کن ! ولم کن ! حامد کجاست ! چرا نمیاد ! _آرام توروخدا آروم باش! هقی زدم که زیردلم تیر بدی کشید:) لباسامو با کمک رادین پوشیدم ... چنددیقه بعد حامد همراه با دکتر اومدن اتاق... _متاسفم عزیزم! خیلی ناراحت شدم ! چندین بار به همسر و داداشتون تذکر دادم ! استراحت مطلق و دوری از استرس و اضطراب! این تنها کاری بود که میتونستید برای نگه داشتن بچه انجام بدید! ضربه ای که به کمر وارد شده بود باعث تشکیل نشدن قلب جنین شد و درنهایت.... نفس عمیقی کشید و گفت؛ _استراحت مطلق بازهم لازمه ! دوری از استرس برای خودت خوبه دختر ! لجبازی نکن و لااقل دوروز مراقب خودت باش!!!! خیره شدم به حامد! حامدی که انگاری ده سال پیرتر شده بود! زل زده بود به خط های سرامیک و تکیه داده بود به دیوار... با سکوت ما دکتر بااجازه ای گفت و رفت... از تخت اومدم پایین و دستمو به دیوار گرفتم. _صبر کن آرام! با کمک رادین سوار ماشین شدم و بعداز چنددیقه راه افتادیم... بارون گرفته بود و اشکای منم بارون رو همراهی میکرد! خیره شدم به جاده ! شیشه پنجره رو کشیدم پایین و سرمو بردم بیرون... سرگیجه و دل درد و .... امونمو بریده بود! اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشدن! حامد هیچی نمیگفت! ساکت ساکت بود! نه با من حرف میزد نه با رادین! رفتارشون بدجور ناراحتم کرده بود! انگار دلشونو زده بودم! تکراری شده بودم! انگار فقط وجود اون بچه براشون مهم بوده و بس! اگر براشون مهم نیستم .. اگر دلشونو زدم... چرا کاریو که دوست دارم رو انجام ندم؟ +م....من ماموریتو انجام میدم! رادین برگشت سمتم ... رادین:چی؟ مکثی کرد و گفت: _آقا محمد کلی سرمون غر زد که چرا وقتی خواهرت بارداره آوردیش! آرام !!! به خانوم باردار ماموریت دادن ممنوعه! پوزخندی زدم و گفتم: +مگه ...مگه بچه ای هم وجود داره برای من؟