•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_325
روبروش وایستادم و با جدیت گفتم:
+اینکه حرف خانوم این عمارت رو گوش نمیدی به کنار !!
اما اینو بدون من فقط میخام زنگ بزنم داداشم !
کلا دودیقه هم طول نمیکشه !
من زنگ میزنم !
توهم به ملاقات با مامانت دعوت میشی !
_م...ملاق..ات با مادرم؟؟؟
سری تکون دادم ...
از استفاده کردن نقطه ضعف دیگران ، متنفر بودم !
اما مجبور بودم !
+اوهوم !! ارسلان تو مشت منه !
میتونم به محض اینکه دیدمش ؛ بهش بگم تا تورو ببرن پیش پدر مادرت !
یا...
یاهم که پدرمادرت بیان اینجا !
_خ..خانوم راست میگید؟
+آره ! تو گوشیتو بده ! بعدا باهم ب تفاهم میرسیم !
دستشو سمت جیب دامنش برد و گفت:
_خ..خانوم تورو به اون بچتون قسمتون میدم !
آقا هیچی نفهمه !
وگرنه منو ازهمین پنجره آویزون میکنه !
+خیالت راحت ! بده گوشیتو !
درو بستم که گفت؛
_شما وایستید جلوی اون یکی در !!!
+ک..کدوم در !
انگشت اشارشو دنبال کردم که رسیدم به کمد !
+وا ! کمد؟
_نچ ...خانوم داخل کمد یه دره که روبه سالن باز میشه !
نور کوچیکی ته دلم روشن شد که گوشیشو سمتم گرفت..
ممنونی گفتم که پراسترس جلوی در وایستاد ...
گوشی ساده و کوچیکی داشت که دکمه ای بود ..!
مشغول گرفتن شماره رادین شدم ...!
از شدت استرس ماهک ؛ ترس و نگرانی هم به قلبم اضافه شد !!!
دستام بدون دلیل میلرزید ..!
نمیدونم ..
شاید ریسک بزرگی بود ..!
هم برای من ..
هم برای ماهک !
گوشیو گرفتم سمت گوشم که صدای رادین مثل سطل آب یخی روی سرم خالی شد !!!
_بله بفرمایید !
+ا...الو !!!
_بله ؟
+....
_الو ؟ آ..آرام تویی؟؟؟
+ر..رادین !!
با جیغ یهویی ماهک ، قلبم از کار افتاد ..!
برگشتم که با دستی که توصورتم فرود اومد ؛ روی زمین پرت شدم!
_چه گ*وهی خوردی دختره آشغال !!!
پاشنه کفشش رو با حرص روی دستم گذاشت که صدای خورد شدن گوشی با دستم ؛ همصدا شد !