" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_324 _برای همین مجبور شدم بیام اینجا برای کار! +خ...خب،؟ _آقاارسلان فعلا
•{🖤🤍}•• ‌ روبروش وایستادم و با جدیت گفتم: +اینکه حرف خانوم این عمارت رو گوش نمیدی به کنار !! اما اینو بدون من فقط میخام زنگ بزنم داداشم ! کلا دودیقه هم طول نمیکشه ! من زنگ میزنم ! توهم به ملاقات با مامانت دعوت میشی ! _م...ملاق..ات با مادرم؟؟؟ سری تکون دادم ... از استفاده کردن نقطه ضعف دیگران ، متنفر بودم ! اما مجبور بودم ! +اوهوم !! ارسلان تو مشت منه ! میتونم به محض اینکه دیدمش ؛ بهش بگم تا تورو ببرن پیش پدر مادرت ! یا... یاهم که پدرمادرت بیان اینجا ! _خ..خانوم راست میگید؟ +آره ! تو گوشیتو بده ! بعدا باهم ب تفاهم میرسیم ! دستشو سمت جیب دامنش برد و گفت: _خ..خانوم تورو به اون بچتون قسمتون میدم ! آقا هیچی نفهمه ! وگرنه منو ازهمین پنجره آویزون میکنه ! +خیالت راحت ! بده گوشیتو ! درو بستم که گفت؛ _شما وایستید جلوی اون یکی در !!! +ک..کدوم در ! انگشت اشارشو دنبال کردم که رسیدم به کمد ! +وا ! کمد؟ _نچ ...خانوم داخل کمد یه دره که روبه سالن باز میشه ! نور کوچیکی ته دلم روشن شد که گوشیشو سمتم گرفت.. ممنونی گفتم که پراسترس جلوی در وایستاد ... گوشی ساده و کوچیکی داشت که دکمه ای بود ..! مشغول گرفتن شماره رادین شدم ...! از شدت استرس ماهک ؛ ترس و نگرانی هم به قلبم اضافه شد !!! دستام بدون دلیل میلرزید ..! نمیدونم .. شاید ریسک بزرگی بود ..! هم برای من .. هم برای ماهک ! گوشیو گرفتم سمت گوشم که صدای رادین مثل سطل آب یخی روی سرم خالی شد !!! _بله بفرمایید ! +ا...الو !!! _بله ؟ +.... _الو ؟ آ..آرام تویی؟؟؟ +ر..رادین !! با جیغ یهویی ماهک ، قلبم از کار افتاد ..! برگشتم که با دستی که توصورتم فرود اومد ؛ روی زمین پرت شدم! _چه گ*وهی خوردی دختره آشغال !!! پاشنه کفشش رو با حرص روی دستم گذاشت که صدای خورد شدن گوشی با دستم ؛ هم‌صدا شد !