✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم. - سلام عرض شد! خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد! به سردي گفتم: - سلام - ظاهراً شما از من دلگیرید؟ پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید! - من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم. از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده! - می شه کوتاه بیاین! برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم . امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم. -این یعنی چی؟ از روي پله ها بلند گفتم: - یعنی صلح! - زن دایی کجایین؟ - سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي! رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم: - بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین! زن دایی ذوق زده گفت: - مرسی عزیزم خودت گلی. بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم! با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم. - مامان کجایی؟ - بیاآشپزخونه همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت: - ببین دخترم چه گلایی برام خریده. بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد: - خداکنه بعضی هام یاد بگیرن! علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت: - از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟! زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت: - قربونت برم شوخی کردم. از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد. هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨