✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_سوم
____
@Chaadorihhaaa ____
بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم.
- سلام عرض شد!
خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد!
به سردي گفتم:
- سلام
- ظاهراً شما از من دلگیرید؟
پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید!
- من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم.
از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده!
- می شه کوتاه بیاین!
برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم .
امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم.
-این یعنی چی؟
از روي پله ها بلند گفتم:
- یعنی صلح!
- زن دایی کجایین؟
- سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي!
رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم:
- بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین!
زن دایی ذوق زده گفت:
- مرسی عزیزم خودت گلی.
بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم!
با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم.
- مامان کجایی؟
- بیاآشپزخونه
همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت:
- ببین دخترم چه گلایی برام خریده.
بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد:
- خداکنه بعضی هام یاد بگیرن!
علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت:
- از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟!
زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت:
- قربونت برم شوخی کردم.
از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد.
هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه!
**
#ادامه_دارد
❌
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊
@Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨