💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید:" رفتی لباس ها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم:" نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سوال کرد:" خب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می تپید، بهانه آوردم:" آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباس ها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخل ها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آن ها هم بر اثر شدت وزش باد، کنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباس ها را جمع کردم و بی آن که نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباس ها را به یک چوب رختی آویختم تا سر فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همراه ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن" دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت:" این می خواد مثلا مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمی پزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت:" من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ