eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ - مــی دونــم از حرفــاي امــروزم تــوي ماشــین ناراحــت شــدید. خواهرهــاي مــن خیلــی وقتــه ازدواج کردنــد و رفتنــد. و چنــد ســالیه کــه مــن بــا هــیچ زنــی جــز مــادرم برخــورد نداشــتم . تــا اینکــه شــما اومـدین. مـن اصــلاً از روحیـات خــانم هـا آگـاهی نــدارم. اگـه حرفــی زدم یـا کـاري کــردم کـه باعـث رنجـش شـما شـده همـین جـا از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و بـه شـما اطمینـان مـی دم ایـن بـه دلیـل ناآگــاهی منــه و نــه چیــزِ دیگــه! بــاور کنیــد مــن اصــلاً قصــد تــوهین بــه شــما را نداشــتم حتــی شــما را تحسین هم کردم. چقـدر محترمانـه بـا مـن صـحبت کـرد. در ایـن مـدتی کـه اینجـا بـودم تنهـا یـک بـار بـا مـن برخـورد تنـدي داشـته بـود کـه آن هـم از دیـد المیـرا مقصـرش خـودم بـودم امـروز هـم فقـط بـه نـوعی از مـن تعریف کرده بود. حالا من هم بایـد خـودم را نشـان مـی دادم. بایـد بـه او ثابـت مـی کـردم بـا دختـر لـوس و زبـان نفهمـی طرف نیست. باید جبران رفتار زشت صبح را می کردم. صادقانه گفتم: - راســتش مــن یــه بخشــی از حرفـاتون رو قبــول دارم و تمــام مخالفتــام از روي تعصــب بــود و شــایدم بـه قـول شـما لجبـازي! حرفهـاي شـما بـه نـوعی تعریـف از خـود مـن بـود. منتهـا مغـز مـن کمـی دیـر اطلاعات را پـردازش مـی کنـه و بـاز هـم از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و در ضـمن خیلـی علاقـه دارم بـا تفکرات شما بیشتر آشنا بشم! چشمانش برقی از شوق زد و نگاهش رنگ دیگري گرفت. - یعنی شما با عقاید من موافقین؟ - راســتش تــا اینجــا کــه تــأثیرات مثبتــی روي کــردارم گذاشــته، یــه نمونــه اش همــین امــروز بــود . سخت بود اما شیرین! گفت: - من کتابهاي زیادي دارم خوشحال میشم از اونها استفاده کنید. با کمک علیرضـا وسـایل را جابـه جـا کـردیم و بـه داخـل خانـه رفتـیم از ذوق دیـدار بهـزاد خـوابم نمـیبـرد. هـر چقـدر مـن عجلـه داشـتم سـاعت بـا مـن لـج کـرده بـود و عقربـه هـایش کنـدتر از معمـول حرکت می کردند. بالاخره شـب هـم تمـام شـد و آفتـاب عـالم تـاب بـا طلـوعش قـرار عشـق را بـه مـن یادآوري کرد. بـا عجلـه بـه دانشـگاه رفـتم. بایـد همـه چیـز را بـراي المیـرا تعریـف مـیکـردم و بـا او مشـورت مـیکردم بالاخره استاد جلالی رضایت داد و کلاس را تعطیل کرد. - از دست تو سهیلا! از بس بال بال زدي از درس هیچی نفهمیدم! حالا بگو تا نمردم از فضولی؟ بدون مقدمه گفتم: - بهزاد برگشته! چشمهاي المیرا از تعجب دو تا شد و گفت: - راست می گی؟ کجا دیدیش؟ چی گفت؟ چرا رفت؟ - اوه چه خبره؟ تحمل کن برات همچی را میگم. تمام جریانات بـاغ را مـو بـه مـو بـرایش تعریـف کـردم . بـا اتمـام حرفهـایم، چهـره المیـرا درهـم رفـت و سرش را تکان داد و خیلی جدي گفت: - می خواي چیکار کنی؟ - خوب میرم حرفهاش رو گوش می کنم، باید یه فرصت دیگه بهش بدم. - بهزاد را نمی گم، منظورم رهامه، این پسرِ برات دردسر می شه! با سرخوشی گفتم: - نه بابا! رهام این جوري ها که فکر می کنی نیست. - سهیلا بچه نشو! به خدا دیروز معجزه بود سالم رسیدي خونه! - من می خوام درباره بهزاد با تو مشورت کنم اون وقت تو گیر دادي به رهام! - مشکل تو فعلاً بهزاد نیست، این پسره ي عوضیه می فهمی؟! با حرصی که در کلامم موج می زد گفتم: - نه نمی فهمم! مگه رهام چیکار کرده؟ المیرا با تشر گفت: - خودت رو زدي به نفهمی؟ این پسره غیر مستقیم بهت پیشنهاد داده! اخطارهاي المیرا درباره رفتار رهام برایم احمقانه بود. بی حوصله شدم و گفتم: - خوب چیکار کـنم بـه کی مـی گفـتم؟ بـرم بـه پسـرداییم بگـم د یشـب اگـه نیومـده بـودي پسـرعموم یه کاري دستم می داد؟ - نخیـر خـانم ! بـه بابـاش بگـو یـا بـه عمـه ات بگـو چـه مـی دونـم؟ یعنـی یـه نفـربزرگتـر تـو فـامیلتون پیدا نمی شه؟ - المیـرا تـو زیـادي جـدي گرفتـی، مـن پسـرعموم رو مـی شناسـم اون اگـه مـیخواسـت غلطـی بکنـه تا حالا کرده بود. - خوب حتماً تا حالا موقعیتش رو نداشته! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید:" رفتی لباس ها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم:" نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سوال کرد:" خب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می تپید، بهانه آوردم:" آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباس ها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخل ها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آن ها هم بر اثر شدت وزش باد، کنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباس ها را جمع کردم و بی آن که نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباس ها را به یک چوب رختی آویختم تا سر فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همراه ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن" دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت:" این می خواد مثلا مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمی پزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت:" من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ