. 🍃 (بخش‌دوم) . به اجبار مامان حمام کردم و برگشتم به اتاقم ؛ تمام بدنم درد میکرد زوی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . با نوازش های کسی چشمانم را باز کردم و نگاهی به احسان انداختم قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و رو دستش افتاد . با صدایی لرزان زمزمه کردم : احسان . چشمانم قرمز بود و خسته ؛ لبخند غمگینی زد : جانِ احسان ؛ چیکار کردی با خودت دختر ؟ _کجا بودی؟ چرا بهم زنگ نزدی چرا نیومدی ؟ دستش را روی سرم گذاشت : سرم شلوغ بود شرمنده . دلم میخواست بگم کاش بین اون شلوغیا یاد قلب عاشق منم می افتادی که اگر دو روز تورو نبینه تاب نمیاره ؛ نیومدی دیدنم قبول اما کاش حداقل یه پیام میدادی ببینی این عاشق حالش چطوره؟ سکوت کردم . دستم را فشار داد : چرا اینجوری شدی ؟ میخواستم بگم بخاطر اما بازم سکوت کردم و زمرمه کردم : چیز خاصی نبود . کاش میتونستم تمام جای خالی های قلبم را حالا پر کنم اما بازم نتونستم . ••• یک هفته ای میشد که حالم بهتر شده بود و از تو رختخواب بلند شده بودم . مغنعه ام را برداشتم و طلق روسری را تنظیم کردم و مغنعه ام را سر کردم ‌. چادرم را برداشتم و بعد از خداحافظی از مادرم به طرف خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم و سوار ماشین شدم . آدرس را دادم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم بعد از نیم ساعت روبه روی دانشگاه پیاده شدم و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم . وارد کلاس شدم و نفس عمیقی کشیدم . به سمت میز رفتم و نشستم جزوه هایم را دسته کردم و بغلم گذاشتم . بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد . امروز برنامم خالی بود و همین یدونه کلاس رو داشتم از دانشگاه بیرون آمدم قصد کردم به سمت ایستگاه اتوبوس بروم که تلفنم زنگ خورد بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم : بله؟ _اگر دوست داری واقعیت زندگیتو بدونی پاشو بیا به این آدرسی که برات میفرستم . صداش آشنا بود کمی فکر کردم؛ صدای ساناز بود دستم را مُشت کردم : چی میخوای از جونِ من‌چرااا دست از سر منو زندگیم برنمیداری من چیکارت کردم که هنوز دنبال کینه و انتقامی ؟؟!!! _هه نمیای قطع کنم ؟ نمیدونم چرا دوست داشتم برم و بپرسم دلیل این بلاهایی که سرم اورده با کمی مکث گفتم : بفرست. باشه ای گفت و قطع کرد بعد از چند دقیقه پیامک اومد پیام رو باز کردم و تاکسی گرفتم . داشتیم از شهر خارج میشدیم نگران بودم میخواستم به احسان زنگ بزنم اما پشیمون شدم نمیخواستم الکی نگرانش کنم ؛ روبه روی یک ساختمون نیمه کاره نگه داشت . تشکر کردم و کرایه را حساب کردم . وارد ساختمان شدم و آرام از روی پله های نیمه کاره بالا رفتم چند تا در جلویم بود با صدای نسبتا بلند گفتم : ساناز ؟؟ صدایی نشنیدم وارد اتاقکی شدم که دَرش باز بود : ساناز کجایی!؟؟ کم کم داشتم میترسیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا تنها اومدم . با صدای قدم های کسی به سمت عقب برگشتم پسری روبه رویم ایستاده بود . انگار همه چیز داشت دوباره تکرار میشد ؛ در اتاق رو بست و نزدیک شد... هر قدم که نزدیک میشد من یه قدم عقب میرفتم تا جایی که میتونستم ازش فاصله گرفتم ولی به راحتی فاصله رو پر کرد زبانم بند اومده بود و فقط میلرزیدم . اما با هر زحمتی بود لب زدم : تو کی هستی ؟؟ نزدیککک مننن نشووو برووو گمشو .. لبخند کثیفی زد و نزدیکم شد و به چشمانم خیره شد : چه چشمای خوشگلی داری . از این جمله پشتم لرزید و یه لحظه حالم از خودم بهم خورد که چرا بی فکر راه افتادم اومدم اینجا . وحشت زده بودم و نگران ؛ با کوله ای که در دستم بود هُلش دادم به سمت عقب و با صدایی که میلرزید گفتم : بیشعوررر مگه غیرت ندارییی؟؟ ترس از سر و کول وجودم بالا میرفت ؛ خدایا نجاتم بده من فقط تورو دارم ، آیه‌ی نجات یونس از لبم نمی افتاد و با هق هق ادا میکردم . نزدیکم شد همزمان دستش روی دهنم نشست دهنم به ثانیه ای پر از خون شد از شدت ضرب دستش... دستش را دوباره بلند کرد که صدای آشنایی به گوشم خورد : چه غلطی میکنی برو گمشو بیرون . لبخند و نگاه کثیفش مثل خوره جونم رو میخورد و از اتاق خارج شد . اخمی کردم : ساناز ؟ لبخندی زد : گفته بودم تلافی میکنم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→