eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_هشتم(بخش‌چهارم) . روزها و سریع و شیرین میگذشت و من بیشتر دلبسته‌ی احسان
. 🍃 (بخش‌اول) . قاشق چای خوری را داخل استکان میچرخاندم نگاهم به فرش کوچک آشپزخونه بود . سرم داشت منفجر میشد و از درد میلم به صبحانه کشیده نمی شد . با صدای مامان به خودم آمدم و سر بلند کردم : چاییت سرد شد برو عوَضش کن . نگاه سردی حواله‌ی استکان چای شیرین کردم و از پشت میز بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم مامان صدایم زد : کجا؟ تو که هیچی نخوردی بگیر بشین بخور . دستم را روی سرم گذاشتم : اشتها ندارم . منتظر پاسخ نشدم و از آشپزخونه خارج شدم . روی تخت دراز کشیدم و با گوشی ام وَر میرفتم سه روزی میشه که احسان نه بهم زنگ‌زده نه اومده دیدنم . دلم براش تنگ شده بود فکر کنم کم کم دارم تسلیم قلبم میشم ، یه نه صد دل عاشقش شدم ، هیچوقت فکر نمیکردم دلبسته مردی بشم که آوردن اسمش حالمو بد میکرد چقدر جایش خالیست ، نبودنش آزارم می دهد ؛ کاش اینجا بود گونه های خیسمو لحظه هایم را لمس میکرد ، خدایا خیلی دوستش دارممممم ... خسته تر از همیشه بودم و به وجودش نیاز داشتم . دستم را روی پیشانی ام گذشتم داغ بود مثل سماور خان جون ؛ برام مهم نبود فقط منتظر تماس و اومدن یک نفر بودم .. اما انگار سرش خیلی شلوغه و من رو یادش رفته . از خودم به خدا پناه بردم با خدا حرف زدنم گاهی سخت میشه ؛گاهی اونقدر دلتنگ و سنگین می شوی اینجور مواقع یک راه بیشتر نداری جز اینکه دلت رو بشکونی .. اشکانم را پاک میکنم سرم در حال انفجار بود دستم را روی سرم میگذارم از جایم که بلند میشوم جلوی چشمانم سیاه میشود و روی زمین می افتم و هیچی حالیم نمیشود . ••• چشمانم را باز میکنم نوری که به چشم میخورد باعث میشود چشمانم را دوباره ببندم و باز کنم ؛ سرم را به سمت راست میچرخانم با دیدن مادرم قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد و زمزمه میکنم : مامان . سرش را بلند میکند و به سمتم می آید : جان مامان تو که مارو نصف جون کردی دختر . با صدایی گرفته میگویم : چیشده ؟ لبخند غمگینی میزند : چیزی نیست مامان جان حالت بد شد اوردیمت بیمارستان . در اتاق باز شد و بابا وارد اتاق شد . با دیدن من به سمتم آمد : حالت خوبه بابا؟ با اینکه هنوز ازش دلگیر بودم اما دلم نیومد جوابشو ندم سرم را تکان دادم . _الان دکتر میاد وضعیتشو چک‌کنه . مادرم سری تکان داد بعد از چند دقیقه دکتر وارد اتاق شد و وضعیتم را چک کرد و با لبخند گفت : دختر جان چرا مواظب خودت نیستی یه فشار عصبیه چیزی نیست باید بیشتر مراقب باشی میتونید ببریدشون خونه . سری تکان دادم و در دل گفتم دوای درد من احسانِ . بعد از رفتن دکتر پدرم دنبال کارای ترخیص رفت و من هم لباس هایم را پوشیدم . سوار ماشین شدم و به خیابان خیره شدم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌دوم) . به اجبار مامان حمام کردم و برگشتم به اتاقم ؛ تمام بدنم درد میکرد زوی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . با نوازش های کسی چشمانم را باز کردم و نگاهی به احسان انداختم قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و رو دستش افتاد . با صدایی لرزان زمزمه کردم : احسان . چشمانم قرمز بود و خسته ؛ لبخند غمگینی زد : جانِ احسان ؛ چیکار کردی با خودت دختر ؟ _کجا بودی؟ چرا بهم زنگ نزدی چرا نیومدی ؟ دستش را روی سرم گذاشت : سرم شلوغ بود شرمنده . دلم میخواست بگم کاش بین اون شلوغیا یاد قلب عاشق منم می افتادی که اگر دو روز تورو نبینه تاب نمیاره ؛ نیومدی دیدنم قبول اما کاش حداقل یه پیام میدادی ببینی این عاشق حالش چطوره؟ سکوت کردم . دستم را فشار داد : چرا اینجوری شدی ؟ میخواستم بگم بخاطر اما بازم سکوت کردم و زمرمه کردم : چیز خاصی نبود . کاش میتونستم تمام جای خالی های قلبم را حالا پر کنم اما بازم نتونستم . ••• یک هفته ای میشد که حالم بهتر شده بود و از تو رختخواب بلند شده بودم . مغنعه ام را برداشتم و طلق روسری را تنظیم کردم و مغنعه ام را سر کردم ‌. چادرم را برداشتم و بعد از خداحافظی از مادرم به طرف خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم و سوار ماشین شدم . آدرس را دادم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم بعد از نیم ساعت روبه روی دانشگاه پیاده شدم و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم . وارد کلاس شدم و نفس عمیقی کشیدم . به سمت میز رفتم و نشستم جزوه هایم را دسته کردم و بغلم گذاشتم . بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد . امروز برنامم خالی بود و همین یدونه کلاس رو داشتم از دانشگاه بیرون آمدم قصد کردم به سمت ایستگاه اتوبوس بروم که تلفنم زنگ خورد بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم : بله؟ _اگر دوست داری واقعیت زندگیتو بدونی پاشو بیا به این آدرسی که برات میفرستم . صداش آشنا بود کمی فکر کردم؛ صدای ساناز بود دستم را مُشت کردم : چی میخوای از جونِ من‌چرااا دست از سر منو زندگیم برنمیداری من چیکارت کردم که هنوز دنبال کینه و انتقامی ؟؟!!! _هه نمیای قطع کنم ؟ نمیدونم چرا دوست داشتم برم و بپرسم دلیل این بلاهایی که سرم اورده با کمی مکث گفتم : بفرست. باشه ای گفت و قطع کرد بعد از چند دقیقه پیامک اومد پیام رو باز کردم و تاکسی گرفتم . داشتیم از شهر خارج میشدیم نگران بودم میخواستم به احسان زنگ بزنم اما پشیمون شدم نمیخواستم الکی نگرانش کنم ؛ روبه روی یک ساختمون نیمه کاره نگه داشت . تشکر کردم و کرایه را حساب کردم . وارد ساختمان شدم و آرام از روی پله های نیمه کاره بالا رفتم چند تا در جلویم بود با صدای نسبتا بلند گفتم : ساناز ؟؟ صدایی نشنیدم وارد اتاقکی شدم که دَرش باز بود : ساناز کجایی!؟؟ کم کم داشتم میترسیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا تنها اومدم . با صدای قدم های کسی به سمت عقب برگشتم پسری روبه رویم ایستاده بود . انگار همه چیز داشت دوباره تکرار میشد ؛ در اتاق رو بست و نزدیک شد... هر قدم که نزدیک میشد من یه قدم عقب میرفتم تا جایی که میتونستم ازش فاصله گرفتم ولی به راحتی فاصله رو پر کرد زبانم بند اومده بود و فقط میلرزیدم . اما با هر زحمتی بود لب زدم : تو کی هستی ؟؟ نزدیککک مننن نشووو برووو گمشو .. لبخند کثیفی زد و نزدیکم شد و به چشمانم خیره شد : چه چشمای خوشگلی داری . از این جمله پشتم لرزید و یه لحظه حالم از خودم بهم خورد که چرا بی فکر راه افتادم اومدم اینجا . وحشت زده بودم و نگران ؛ با کوله ای که در دستم بود هُلش دادم به سمت عقب و با صدایی که میلرزید گفتم : بیشعوررر مگه غیرت ندارییی؟؟ ترس از سر و کول وجودم بالا میرفت ؛ خدایا نجاتم بده من فقط تورو دارم ، آیه‌ی نجات یونس از لبم نمی افتاد و با هق هق ادا میکردم . نزدیکم شد همزمان دستش روی دهنم نشست دهنم به ثانیه ای پر از خون شد از شدت ضرب دستش... دستش را دوباره بلند کرد که صدای آشنایی به گوشم خورد : چه غلطی میکنی برو گمشو بیرون . لبخند و نگاه کثیفش مثل خوره جونم رو میخورد و از اتاق خارج شد . اخمی کردم : ساناز ؟ لبخندی زد : گفته بودم تلافی میکنم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_نهم (بخش‌اول) . قاشق چای خوری را داخل استکان میچرخاندم نگاهم به فرش کوچک
. 🍃 (بخش‌سوم) . نزدیکم شد و جلویم زانو زد و فکم را گرفت : گفته بودم نمیزارم راحت زندگی کنی . فکم را از دستش بیرون کشیدم : توروخدا از دست از سرم بردار من چیکارت کردم هااااااان؟؟ داد بلندی زد : تو نکردی اما اون پدر عوضیت باعث شد پدرم تو زندان خودشووو بکشههههه بعدشم مامانمم سکته کرددد . چشمانم گرد شد : این به من چه ربطی داره؟؟ عربده کشید : تو دختر همون عوضی . شالش را کشیدم : حق توهین به پدرمو نداریییی پدرت مقصر بودههههه . ترسناک نگاهم کرد : خفه شووووو بزار بهت بگم ، بابای من بی گناه افتاد تو زندان اون شیشه و مواد مخدرا مالِ بابای من نبوددد اون شب لعنتی رو هیچ وقت فراموش نمیکنممم که سر سفره ی شام ریختن تو خونمون و بابامو جلوی چشم منو مامانم بردن بابام رو به یه سرهنگی که داشت موادارو نگاه میکرد گفت جناب سرهنگ من هیچ کارم من کارییی نکردممم اما بابای تو گفت که پس اینا چین و از این حرفا بابامو بردننن وقتی پاشو از خونه گذاشت بیرون مامانم مشکل قلبیییی داشتتت قلبش گرفت و جلووووی چشم من مُرددد ، چند روز بعدم خبر به بابام رسید که زنت مُرده بابای من خودکشیییی کردددد منو بردنننن خانهههه ی مهررررر بردننن قاطی چند تا بچه مثللل منننن منم از اون روز عخد بستم انتقام خون پدرومادرمو از تو خانوادت بگیرمممم. میدونستم بابا هیچ وقت الکی حُکم نمیده و کسی رو الکی بازداشت نمیکنههه اما با گریه گفتممم : من خبررر ندارممم مشکل از پدرت بوده میتونست تا زمانییی که تکلیف روشن بشههه صبر کنههه برای مادرتم متاسفممم مشکل قلبی داشتن به من چیکار دارییی بزار مننن برممم بخدا بابام بفهمه چه بلاییی سر من اوردی دمار از روزگارت در میارهههه بزاررر برم مننن ساناززز. به طرفم آمد : کجااا مونده تا جریان نامزدتو بگم . کنجکاو نگاهش کردم که با صدای بلند گفت : اون آقای احسان فرهمند دروغیییی با تو عقد کرددد تا جونو حفظ کنه و نزاره من بهت نزدیکککک بشمم . دیگه نتونستم طاقت بیارم : ببند دهنتووووو برو ایت چرت و پرتاتو به کسی بگووووو که باوررر کنههه. شاید به نظر تو چرت و پرت باشه اما حقیقت محضه میخوای باور کن میخوای نکن اما یک روزی میفهمی که آقا احسان مثلا عاشق شما نه عاشقه نه هیچی فقط میخواد از جونت مراقبت کنه همین. هه ببین تو هر مزخرفی میخوای پشت هم بباف خودت گفتی میخوای زندگی مو خراب کنی نهههه خودت اعتراف کردی مطمئن باش بهت همچین اجازه ای و نمیدم مننن به احسان اعتماد دارم اعتماد که نه ایمان دارم . بدون هیچ وقتم نمی تونی این ایمان و از بین ببرییی. ساناز به سمتم و با عربده ای بلند گفت: ببین میفهمی اون احسان چه ماریه تو که ازش بدت میومد نکنههه عاشقش شدی هه اوه اوه سویژه همتا خانوم عاشق احسان شده چه مسخرههه زندگی تو داغون میکنم مطمئن باش اگه حرف منو باور نداریییی برو از خودش بپرس . قلبم داشت از قفسه سینه م بیرون میزد و نفسم به شماره افتاده بود . صورتش تماما قرمز و چشمهاش به خون نشسته بود نالیدم : تمومش کنننن . چاقویی را از داخل جیب مانتویش بیرون کشید و نزدیکم شد جلوی پام زانو زد و صورتش را صورتم نزدیک کرد : به اون مرتیکه آشغال بگو نمیتونه ازت مراقبت کنه . با چاقویی که دستش بود یه خط بلند از کنار چشم روی گونه م انداخت و بلند شد : اینم یه یادگاری برای بابای نازنینت . تمام بدنم به شدت میلرزید و زبانم بند آمده بود . از داخل جیبش گوشی اش را در آورد : بزار یه زنگ بزنم به آقای عاشق تا بیاد عشقشو نجات بده وگرنه تا شب خوراک گرگا میشی . بعد از چند بوق صدای احسان پیچید : بله؟ دلم برای صدایش پر زد اما حرفای ساناز در ذهنم رژه میرفت . ساناز نگاهی به من انداخت : اگر میخوای دختر عموت سالم به دستت برسه و عملیاتتو تموم کنی بیا به این آدرسی که میفرستم وگرنه تا شب خوراک گرگا شده . صدای احسان بلند شد : چه غلطی کردیییییی؟ از کجا باید بدونم راست میگی . تلفن را به سمتم گرفت : بگو که اینجایی . با تمام توانم با زجه اسمش را صدا زدم : احسان ؟ _همتااااا اونجا چیکار میکنی؟ قصد کردم جواب بدهم که هُلم داد به سمت عقب و تلفن را کنار گوشش گرفت : صداشو شنیدی دیگه ‌. _به خدا بلایی سرش بیاد و... تلفن را قطع کرد و لگدی به کمرم زد به سرعت از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند گفت : کیارش بیا بریم . ناله ام بلند شد و از ترس فقط با صدای بلند گریه میکردم زانوهایم را جمع کردم و با صدای بلند اسم خدارو صدا میزدم . کم کم هوا داشت تاریک میشد و صدای زوزه گرگها و پارس سگها بلند شده بود و من مثل بید میلرزیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌چهارم) . چشمانم را بستم ، در اتاق به ضرب باز شد و صداش چشمهام رو باز کرد نگاهم کشیده شد سمت در ؛ با دیدنم توی چارچوب تکون خورد با عجله اومد سمتم و کنارم روی زمین نشست : همتااااا اینجا چیکار میکنیییی چراااا تنهایی اومدی اینجاااا لعنتی چه بلایی سرت اورددددد؟؟ به سختی فقط یه کلمه گفتم : احسان !؟ و دوباره به هق هق افتادم . سرم را به سینه اش چسباند : جان احسان ؛ بمیرممم یه بلایی سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن . لباسش را چنگ میزدم و بلند اسمش را صدا میزدم تمام بدنم درد میکرد . سرم را از سینه اش جدا کرد : با چیی صورتتو اینجوری کردههه ؟؟؟ سکوت کردم . چانه ام را گرفت و به چشمانم خیره شد : گفتمممم باااااا چییییی؟ با هق هق گفتم : چ چاقوو . با مشت به دیوار کوبید : لعنتی ‌‌.... بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد : پاشو باید بریم عزیزم . با شصتش اشکانم را پاک کرد : پاشو دورت بگردم . بازویم را گرفت واز جایم بلند کرد از ترس نزدیکش شدم و دستش را محکم گرفتم نگاهی بهم انداخت چشمانش به خون نشسته بود چطور میتونستم حرفای ساناز رو باور کنم احسان مردی نبود که با احساسات من بازی کنه اون هیچ وقت اینکارو نمیکنه . در ماشین را باز کرد و کمک کرد تا سوار بشم خواست درو ببنده که دستش را محکم چسبیدم عاشقانه نگاهم کرد : نترس من اینجام . در را بست و سریع سوار ماشین شد . نگاهی به من انداخت و دستم را گرفت و به راه افتاد . در طول مسیر یه نگاه به من مینداخت و زیر لب چیزی میگفت . تقریبا نزدیک شهر بودیم که کنار جدولی نگه داشت کنجکاو نگاهش کردم که در سمت من را باز کرد و بطری آبی را از صندق عقب بیرون اورد و دستش را پر آب کرد و روی صورتم ریخت ؛ خون های خشک شده رو با دستش پاک کرد و از داشبورد چسب زخمی رو برداشت و باز کرد و به صورتم زد ‌. سوار ماشین شد با صدایی لرزان گفتم : تو دروغی با من عقد کردی؟؟؟ ترمز کرد و به طرفم برگشت و شوکه نگاهم کرد : چی میگی ؟ این چرت و پرتارو اون بهت گفته؟ با هق هق گفتم : احساننننن راستشووو بگووو تورو جان عزیزتر از کست راستشووووو بگووووو؟؟؟ دستش را مشت کرد و روی فرمون کوبید : ارههههه ارههههههه اما الان عاشقتم الان دوستتت دارم به جان خودممم فکر نمیکردم دلبستت بشممم . قلبم گرفت یعنی همه ی اون رفتاراش نقش بود یعنی داشت نقش بازی میکرد . سرم را گرفتم : داشتی منوووو بازی میدادی ، کمی فکر کردم : بابا همممم بخاطر همینننن مجبور کرد باهات عقد کنم . سرش را روی فرمون گذاشت : بخداااااا دوستتت دارمممم خیلیییی دوستتت دارممم عاشقتم دیوووونتمممممممم همتااااااا . چشمامو بستم : ساناز میگفت و.. نگذاشت حرفم را کامل کنم که با صدای بلند گفت : بیخوددددد گفتهههه . تلفنش را برداشت و شماره ای رو گرفت و کنار گوشش گذاشت : مرادی تا چند دقیقه دیگه میام اداره به جناب سرهنگ کریمی بگو وقتشه خانم مالکی رو بگیریم با اون ردیابی که بهش وصله میتونید پیداش کنید . خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد و با اخم ماشین را روشن کرد و راه افتاد ‌. _کجا میبری منوووو؟؟ نگاهم نکرد : خونه ی ما . _نمیاااام منو همینجا پیاده کنننن حالن داره بهم میخوره هم از تو هم از بابا . به سمتم برگشت و صداش بلند شد : یعنی من انقدر بی غیرتم که تورو تو خیابون پیادهههه کنم ؛ تو چی از من انتظار داری ؟؟ من از سگ کمترم اگر حق اون و باندش و کف دستشون نزارم . دستم را از دستش بیرون کشیدم ، روبه روی خانه نگه داشت و کمک کرد از ماشین پیاده شدم وارد خانه که شدیم چادرم را از سرم در آورد و به اتاقش برد و کمک کرد تا دراز بکشم . کنار تختم نشیت و با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد : همتا من دوستتت دارمممم فقط خواستم جونتو حفظ کنم نمیخواستم بلایی سرت بیادددد ولی فکر نمیکردم دلبستت بشم همتا‌. سرم را به طرف راست چرخوندم و آرام اشک میریختم قلبم شکسته بود اما نمیدونم چرا هنوز دوسش داشتمم هنوز عاشقش بودممم ،نبودنت منو نابود میکنه وقتی تو هر لحظه ‌ی من نفس میکشی ،تو هیچ نقطه ضعفی نداری احسان من دارم که دوستت دارممم که قلبم تسلیمت شدهه، حرف هام، دلخوری هام ،دلتنگی هامو تموم اشکام بمونه برای بعد فقط بهم بگووو که حرفای ساناز دروغهههه بهم بگووو که تا ابد کنارمییی بگو تا قلبم آروم بشه . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_نهم(بخش‌سوم) . نزدیکم شد و جلویم زانو زد و فکم را گرفت : گفته بودم نمیز
. 🍃 (بخش‌‌پنجم) . چانه ام را گرفت و سرم را برگردوند عمیق به چشمانم خیره شد و دستم را گرفت و بوسید و با صدایی که از خشم و بغض دو رگه شده بود گفت : همتااا من دوستت دارمم اون موقع قصدم کمک بود اما الان عاشقتمممم . قلبم میخواست قبول کنه حرفشو اما ذهنم میگفت نه همتاااا تمومش کن این بازی روووو . لب زدم : متنفرم ازت . درو دیوار این اتاق از دروغم به خنده افتاده بودن . دستم را فشرد : حق داری حرفامو باور نداشته باشی اما بهت ثابت می ... تلفنش زنگ خورد و دستم را از دستش بیرون کشیدم جواب داد : بله ، چی گفت ؟ امروز نمیامم اما به جناب سرهنگ بگید پیگیری کنن ممنونم . نگاهم کرد : مالکی رو گرفتن . قلبم درد میکرد و نفسام به شماره افتاده بود . نزدیکم شد : همتا این ترحم نیست ... این محبته من عاشقتم از همون لحظه ای که خطبه عقد رو خوندن عاشقت شدم تا قبلشم بودم اما نمیخواستم به روی خودم بیارم . _احسان پس ساناز چی میگفت... داد بلندی زد : یه مشت چرت و پرت همتاااا . در اتاق باز شد بعدشم صدای نگران زن عمو : چیشدهه احسان چرا داد میزنی . احسان به دیوار تکیه داد . زن عمو که وارد شد با دیدن من خشکش زد و محکم به صورتش زد و به طرفم آمد : چرا صورتتت اینجوریه همتااااا ؟؟ لباسات چرااا خاکیِ؟؟؟ کی اومدییییی؟؟ سکوتم را که دید روبه احسان گفت : احساااان چرا همتاااا این شکلی شدهههه ؟؟؟ احسان‌نگاه عصبی به من انداخت و روبه مادرش گفت : چیزی نیست مامان جان یه تصادف کوچولو کردیم . زن عمو وای بلندی گفت و کنارم نشست : خوبییی همتااا جاننن؟ لب زدم : چیزی نیست زن عمو ، من حالم خوبه نگران نباشید . _مامان میشه یه دست لباس راحتی از لباسای فاطمه برای همتا بیاری !زن عمو سری تکان داد و از اتاق خارج شد . احسان دستم را گرفت : پاشو دست و صورتتو بشور منم میگم مامان یه زنگ بزنه بگه تو امشب اینجا میمونی ‌‌. دستم را از دستش کشیدم بیرون : میخوام برم خونه . _الان وقت لجبازی نیست پاشو بعدا در موردش حرف میزنیم . دستم را محکم گرفت روی تخت نشستم زن عمو لباس هارا گذاشت و نگاه اعصبانی به احسان انداخت و از اتاق خارج شد . لباس هارو پوشیدم و با کمک احسان دست و صورتم را شستم ‌و روی مبل نشستم ‌. _عه عه تو مگه حواست نیست نگاه کن چیکار کرده صورتشو . لبخندی زدم : چیزی نیست زن عمو به خیر گذشت ‌‌. تلفن احسان زنگ خورد جواب داد : بله؟ باشه باشه الان راه می افتم . نگاهی به من بعد به زن عمو انداخت : از ادارس میرم ببینم چیکار دارن ‌‌. روبه زن عمو گفت : به زن عمو زنگ بزنید بگید همتا اینجا میمونه جوری که نفهمه فقط ، حواستونم به همتا باشه . سری تکان داد و بعد از حاضر شدن به طرف در رفت و خداحافظی کرد . بعد از یک ساعت عمو و فاطمه که اومدن کلی سوال پیچم کردن و منم حرفای احسانو تحویل میدادم ‌‌‌. احسانم که اومد عمو کلی سرزنشش کرد و دعواش ورد بیچاره احسان همه تقصیرا گردن اون افتاد . فکرم درگیر حرفای ساناز بود دوست نداشتممم شریک زندگیم به جای محبت ترحم کنه ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• سر از سجده که برداشت مستقیم مرا در آغوش گرفت، لحظه به لحظه تعجبم بیشتر و بیشتر می‌شد. مرا نشاند کنار کوچة خاکی که منتهی به خانه شان بود، کوچه ای بن بست ولی پهن که در آخر کوچه سه خانه به زور جا شده بود. ابومهدی گفت که یک پسر فلج و معلول دارد که نیاز به پرستار دارد، گفت که دکترها از او قطع امید کردند ولی می‌خواهد یک سال، من یعنی سعید از پسرش مهدی مراقبت کنم. من که تازه حکمت خدا را فهمیده بودم گفتم: این نان را بگیر، آن مهر تربت را هم بی زحمت به من بده برادر. به تقلید از ابومهدی به سجده رفتم. از سجده که بلند شدم گفتم: با کمال میل این مسئولیت را قبول می‌کنم یک سال کامل پرستاری مهدی را کردم، مهدی نزدیک به قطع نخاع بود طبقه بالای خانه ابومهدی یک سالی در اختیارم بود. بعد از یک سال معجزه شد، مهدی با دعا و توسل هایمان و پا قدم یک فرزند دیگر که ابومهدی می‌گفت در راه است، زنده ماند، ولی هنوز فلجی خود را داشت. از وقتی مهدی با معجزه حسینی زنده ماند و قطع نخاع نشد، من هم با تمام انس و الفتی که با ابومهدی و خانواده اش پیدا کرده بودم، مجبور شدم که بروم، در کربلا برایم کار پیش آمده بود، آن هم کار در بیمارستان شهر. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° روزها ازپس هم میگذشت امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم روزهایرخسته کننده ایی بود 😰 روزهای آخر هم رسید و ما راهی مشهد شدیم دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم قبول کرد با اتوبوس راهی مشهد شدیم منو سارا پیش هم نشسته بودیم سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟ -هیچی دلم گرفته سارا دلم کربلا میخواد سارا:الهی عزیزم ان شالله میری اونم دونفره 😍😍 -مسخره این چه حرفیه توام با دعا کردنت ازدواج کنم چه بشه 😒 سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟ -شماها تو برنامتون ازدواج بود من اصلا تو برنامم ازدواج نیست سارا: وا😳 -والا من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم سارا:پری خیلی مسخره ای یعنی تو ازدواج کنی دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟ مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه -باشه بابا 😖 اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت.. فاطمه با ترس گفت : چیشده؟ _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری! فاطی : چی؟!!! _بریم خونه برات تعریف میکنم.. سوار ماشین شدیم تا بریم خونه.. علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره! فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟! علی: چی بگم والا! وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه! _وای حالا معلوم نیست کی بیان! فاطی: عجله نکن میان.. _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟! فاطی: عه راس میگی ها! نمیدونم بعدا از خودش بپرس.. الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...! یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود...! توهم زده بودم... داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه.. تق تق.. علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید! علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم؟ علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی..! علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ