.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_چهارم
#بخش_سوم
#عطریاس
.
اسما همانطور که سعی در آرام کردن هانا داشت با دیدن من اشکانش را پاک کرد : سلام داداش.
کلافه سری تکان دادم : چرا هانا رو اوردی اینجا؟؟
لب زد : دیگه نمیتونستم نگهش دارم خیلی بهونه میگرفت خاله ترلانم که اونطوری گریه کرد دیگه هانا فهمید .
نگاهم کشیده شد به هانا که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت به سمتش رفتم و لبخند غمگینی زدم : سلام هانا جان چرا گریه میکنی حیفه اون اشڪا نیست ؟
سرش را بالا اورد : سلام عمو امیر نه حیف نیس من آجی همتامو میخوام چرا نمیاد پیشم چرا اینا نمیزارن برم پیشش ؟
لب زدم : آجی همتات یه زره حالش بد بود نمیتونه امشب بیاد پیشت اینجام بیمارستانِ نمیزارن تو بری پیش آجیت دعا کن حالش خوب بشه برگرده .
_داداش چرا نمیگید چیشدههه همتاااا چشههه؟؟
به سمت اسما برگشتم : چیزی نپرس اسما بخدا حالم خوب نیست ..
دست هانا را گرفتم و فشردم : هانا جان شما برو خونه با اسما ...
_پس آجیم کی میاددد؟؟؟
زانو زدم : هانا آجیتم میادش به شرطی که تو بری خونه براش دعا کنی زود زود حالش خوب بشه بیاد پیشت .
بلافاصله بعد از حرفم سرش را بوسیدم و تاکسی گرفتم تا اسما و هانا برن خونه .
به سمت اتاق همتا راه افتادم خاله بی حال روی صندلی افتاده بود و عموهم راه میرفت و ذڪر میگفت .
به سمتشان رفتم مادر همتا با دیدن من داغ دلش تازه شد : وای بچمممم آی خداااا بچممم از دستم رفتتتتت ...
سرم را پایین انداختم که عمو به طرف خاله رفت : منم پدرممم حال من بدتر لز تو نیست به جای این کارا ذڪر بگو و دعا ڪن .
_چجوری دعا کنم دیگه نایی ندارم ؛ لیلا بچم خوب میشههه لیلا بچم از روی این تخت بلند میشههه؟
_اره عزیزم خوب میشههه همتا دوبارههه خوب میشه .
با دیدن این صحنه دلم گرفت ....
•••
یڪ هفته اے می شد ڪه همتا تو ڪما بود هر روز میرفتم دیدنش ...
به سمت نمازخونه بیمارستان رفتم و دو رڪعت نماز خوندم و سرم را به دیوار تڪیه دادم یاد اشڪای خاله ترلان افتادم ... هر روز و هر ثانیه به هر بهونه ای میومد بیمارستان ؛ بی قراری های هانا... و شڪستن باباش ...
خدایاا میدونم خودت سرنوشت مارو رقم میزنی وـ.. ؟؟؟...
دستی رو شانه ام نشیت هراسان اشکانم را پاک کردم و برگشتم پیرمردی روبه رویم ایستاده بود به احترامش ایستادم : جانم ؟
کنارم نشست و با دست اشاره کرد به جای خالیِ بغلش نشستم لب زد : قصد فضولی ندارم جوون اما بین حرفات شنیدم می گفتی مریض دارم می تونم بپرسم مشڪلت چیه؟
لب زدم : بله ؛ ماجرارو برایش تعریف ڪردم .
_خیلی ناراحت شدم پسرم اما بدون خدا در هر زمانی به دل بنده هاش نگاه میکنه و پاے دردودلاشون میشینه..
_آخه حاجی پس چرا جواب نمیده ؟؟
لبخندی زد : تو چرا پسرم توکه میگی استاد دانشگاهی ؛ پسر خوب خدا به وقتش جواب میده برو در خونه آقا امام رضا برو از آقا شفاے بیمارتو بخواه برو در خونه آقا موسی ابن رضا ...
نمیدونم چرا دلم لرزید ... چقدر دلم هوای مشهدو ڪرد هوای اون سرمای شب هاشو ..
قطره اشڪی روی گونهام چڪید ڪه پیرمرد به شونه ام زد و با همون لهجهیشیرینی یزدے گفت : برو در خونه آقا .
یاعلی و گفت و ایستاد : ان شاءالله مشڪلت حل بشه جوون ناامید نشو ڪه ناامیدی ڪار شیطونه ...
خداحافظی ڪرد و رفت .
چند دقیقه اے اونجا بودم تصمیم گرفتم برم پابوس آقا علی ابن موسی الرضا ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀
@chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→