.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_سوم
#بخش_سوم
.
نمیدونمچه مشکلی با من داره ... خدا کنه از اون استادایی نباشه که سر نمرم تلافی کنه ...
نگاهی به ساعتم انداختم وای دیرم شد در ماشین رو قفل کردم و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم ..
باید خسارتشو کامل خودم بدم یا بابا ماشین رو ببره صافکاری...
وارد کلاس شدم استاد داخل کلاس بود عذر خواهی کوتاهیی کردم و به سمت صندلی ام رفتم .
_خیلی خب بچه ها خسته نباشید خداحافظ .
خسته نباشیدی گفتم و از کلاس خارج شدم از پله ها پایین می آمدم که امیر رو دیدم به طرفش رفتم و صدایش زدم : ببخشید استاد!؟
برگشت و سرش را پایین انداخت : بله؟ به طرفش رفتم : میخواستم در رابطه با تصادف صحبت کنم به بابا میگم باهاتون تماس بگیره .
نگاهی به ساعتس انداخت : عرض کردم لازم نیست من کلاس دارم ببخشید .
عذر خواهی کردم و از ساختمان دانشگاه خارج شدم با صدای فاطمه برگشتم : همتا .
به طرفم آمد : سلام خوبی؟
_سلام ممنونم تو خوبی جانم؟
دستم را گرفت و من رو به طرف نیمکتی برد : بشین .
نشستم که گفت : امشب میان خیلی نگرانم نمیخوام انتخابم غلط باشه میشه کمکم کنی ؟
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : میای بریم محلشون !؟
چشمانم گرد شد و با صدای بلند گفتم : چیییی؟؟
چند تا دانشجویی که بغلم بودن نگاهی انداختن به طرف فاطمه برگشتم : بخدا شک دارم تو اون سرت مغزه یا پفک!؟ دختر دیوانه شدی نمیگن خود عروس اومده از داماد پرس و جو کنه ؟ اینکار بر عهده عمو و پسر عمو نه من و تو در ضمن عمو وقتی موافقت کرده رفته تحقیق کرده در موردش همینطوری مثل تو نگفته که بعله .
مکث کرد و نگران گفت : خب منهنوز کامل نشناختمش!
پوفی کردم : فاطمه منموندم تو چجوری تو رشته پزشکی قبول شدی آخه دختر خوب اون دوران نامزدی رو برای چی گذاشتن د گذاشتن آدمایی مثل تو شناخت بهتری از همسرشون داشته باشن توام امشب ملاکتو برای ازدواج بگو اونم نمیخواد تورو بخوره که.
سری تکان داد : اره خب ولی...
اجازه ندادم حرفش را کامل کنه : ولی بقال سر کوچمون بود که عمرشو داد به شما بسپار به خدا توام میری امشب همه حرفاتو میگی ، من دیگه باید برم الان کلاسم شروع میشه کاری نداری؟
_نه ببخشیداااا .
دستش را فشار دادم : منم عین خواهر نداشتت این حرفا رو نداریم مواظب خودت باش یاعلی .
یاعلی گفت و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم وقت نکردم ناهار بخورم از گشنگی داشتم تلف میشدم ...
وارد کلاس شدم و زیپ کیفم رو باز کردم دوتا دونه پسته ته کیفم بود برداشتم و خوردم ...
همیشه از بچگی عادت داشتم ته جیبام یا پسته بود یا مویز همیشه بابا بزرگ میگفت به جای خوردن چیپس و پفک یه چیزی بخور که خون به مغزت برسه ...
امروز کلاس داشتم با امیر و کم و پیش درس خونده بودم .
روی صندلی ام نشستم بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد نفس عمیقی کشیدم بعد از حضورو غیاب برگه هارو پخش کرد : امیدوارم موفق باشید .
شروع به نوشتن کردم .
همه رو نوشته بود فقط دوتا سوال رو بلد نبودم هر چی فکر کردم یادم نیومد اعصابم خورد بود کاش بیشتر میخوندم .
نگاهی به دورو اطرافم انداختم عده ای مشغول تقلب بودن و بعضیا هم به افق خیره شده بودن.
امیر نگاهی به ساعتش انداخت : خیلی خب وقت تمامه .
_استادد میشه این امتحانو حساب نکنید آمادگی کامل رو نداشتیم !؟
_وظیفهی هر دانشجو تا آماده سر کلاس حاضر باشه درست نمیگم؟
_خب استاد یه امروزو لطف کنید خیلی مبحث سختیه .
هر کدوم از بچه ها یه چیزی میگفتن ..
_استاد خیلی سختهه از هر طرف تحت فشاریم نمیدونم دروس دیگه هم هست که نگرانیم... لطفا درکمون کنید خودم به شخصه دیشب عروسیم بود استاد نتونستم بخونه من تا حالا نشده همچین اتفاقی برام پیش بیاد لطفاااا .
بلافاصله بعد از حرفش یکی از ته کلاس بلند گفت : بزن به افتخارش..
همه با شوق وست میزدیم بعضیا تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند و بعضیا هم اخم میکردند که رسمش نبود شیرینیت کو پس از این جور حرفا...
امیر لبخندی زد : اولا تبریکمیگم ان شاءالله خوشبخت بشید دوم اینکه وقتی شما این رشته رو انتخاب میکنید توقع نداشته باشید آسون باشه باید برای رسیدن به اون هدفای بزرگتر تلاش کنید امیدوارم که همتون به آرزوهاتون برسید اما این درس رو باید جدی بگیرید وقتی میگم نکته برداری کنید از چیزایی که منمینویسم باید چنین کاری رو بکنید اینامتحان رو آزمایشی گرفتم و نمره ای هم نداره اما خوب حواستون رو جمع کنید .
همه خوشحال شدیم ...
به سمت تخته رفت و شروع به نوشتن کرد تقریبا کل تخته رو نوشته بود در حال نوشتن بودم متوجه شدم که داره یه جایی رو اشتباه میکنه اگر نمیگفتم کلا همه رو از اول باید پاک میکرد برای همین دستمو بلند کردم که برگشت : سوالتون رو بعدا بپرسید .
منهم سکوت کردم و منتظر شدم تا بنویسه وقتی که تمام شد کنار رفت گفتم : ببخشید استاد !
_بله؟
بلند شدم : شما اونجارو اشتباه کردید.
به طرف تخته رفت و جایی که منگفتم رو
چـــادرےهـــا |•°🌸
🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سی_پنجم #بخش_دوم . • از زبان#امیر • ماشین به سنگی خورد و ایستاد سردرد عجیبی
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_چهارم
#بخش_سوم
#عطریاس
.
اسما همانطور که سعی در آرام کردن هانا داشت با دیدن من اشکانش را پاک کرد : سلام داداش.
کلافه سری تکان دادم : چرا هانا رو اوردی اینجا؟؟
لب زد : دیگه نمیتونستم نگهش دارم خیلی بهونه میگرفت خاله ترلانم که اونطوری گریه کرد دیگه هانا فهمید .
نگاهم کشیده شد به هانا که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت به سمتش رفتم و لبخند غمگینی زدم : سلام هانا جان چرا گریه میکنی حیفه اون اشڪا نیست ؟
سرش را بالا اورد : سلام عمو امیر نه حیف نیس من آجی همتامو میخوام چرا نمیاد پیشم چرا اینا نمیزارن برم پیشش ؟
لب زدم : آجی همتات یه زره حالش بد بود نمیتونه امشب بیاد پیشت اینجام بیمارستانِ نمیزارن تو بری پیش آجیت دعا کن حالش خوب بشه برگرده .
_داداش چرا نمیگید چیشدههه همتاااا چشههه؟؟
به سمت اسما برگشتم : چیزی نپرس اسما بخدا حالم خوب نیست ..
دست هانا را گرفتم و فشردم : هانا جان شما برو خونه با اسما ...
_پس آجیم کی میاددد؟؟؟
زانو زدم : هانا آجیتم میادش به شرطی که تو بری خونه براش دعا کنی زود زود حالش خوب بشه بیاد پیشت .
بلافاصله بعد از حرفم سرش را بوسیدم و تاکسی گرفتم تا اسما و هانا برن خونه .
به سمت اتاق همتا راه افتادم خاله بی حال روی صندلی افتاده بود و عموهم راه میرفت و ذڪر میگفت .
به سمتشان رفتم مادر همتا با دیدن من داغ دلش تازه شد : وای بچمممم آی خداااا بچممم از دستم رفتتتتت ...
سرم را پایین انداختم که عمو به طرف خاله رفت : منم پدرممم حال من بدتر لز تو نیست به جای این کارا ذڪر بگو و دعا ڪن .
_چجوری دعا کنم دیگه نایی ندارم ؛ لیلا بچم خوب میشههه لیلا بچم از روی این تخت بلند میشههه؟
_اره عزیزم خوب میشههه همتا دوبارههه خوب میشه .
با دیدن این صحنه دلم گرفت ....
•••
یڪ هفته اے می شد ڪه همتا تو ڪما بود هر روز میرفتم دیدنش ...
به سمت نمازخونه بیمارستان رفتم و دو رڪعت نماز خوندم و سرم را به دیوار تڪیه دادم یاد اشڪای خاله ترلان افتادم ... هر روز و هر ثانیه به هر بهونه ای میومد بیمارستان ؛ بی قراری های هانا... و شڪستن باباش ...
خدایاا میدونم خودت سرنوشت مارو رقم میزنی وـ.. ؟؟؟...
دستی رو شانه ام نشیت هراسان اشکانم را پاک کردم و برگشتم پیرمردی روبه رویم ایستاده بود به احترامش ایستادم : جانم ؟
کنارم نشست و با دست اشاره کرد به جای خالیِ بغلش نشستم لب زد : قصد فضولی ندارم جوون اما بین حرفات شنیدم می گفتی مریض دارم می تونم بپرسم مشڪلت چیه؟
لب زدم : بله ؛ ماجرارو برایش تعریف ڪردم .
_خیلی ناراحت شدم پسرم اما بدون خدا در هر زمانی به دل بنده هاش نگاه میکنه و پاے دردودلاشون میشینه..
_آخه حاجی پس چرا جواب نمیده ؟؟
لبخندی زد : تو چرا پسرم توکه میگی استاد دانشگاهی ؛ پسر خوب خدا به وقتش جواب میده برو در خونه آقا امام رضا برو از آقا شفاے بیمارتو بخواه برو در خونه آقا موسی ابن رضا ...
نمیدونم چرا دلم لرزید ... چقدر دلم هوای مشهدو ڪرد هوای اون سرمای شب هاشو ..
قطره اشڪی روی گونهام چڪید ڪه پیرمرد به شونه ام زد و با همون لهجهیشیرینی یزدے گفت : برو در خونه آقا .
یاعلی و گفت و ایستاد : ان شاءالله مشڪلت حل بشه جوون ناامید نشو ڪه ناامیدی ڪار شیطونه ...
خداحافظی ڪرد و رفت .
چند دقیقه اے اونجا بودم تصمیم گرفتم برم پابوس آقا علی ابن موسی الرضا ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→