eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . بعد از نماز صبح مشغول جمع کردن وسایلم شدم دیروز با مامان صحبت کردم و اجازه داد که برم . روبه روی آیینه می ایستم و چادرم را سَرم میکنم ، کوله ام را از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج می شوم نگاهی به مامان می اندازم و به سمتش میروم : مامان جان من برم کاری ندارید . دستانش را روی صورتش میکشد : نه عزیزم مواظب خودت باشی و زود برگردی . چشمی گفتم و از مامان خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم . شماره ی اسما رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد : همتا جان ما سر خیابونتونیم بیا . باشه ای گفتم و قطع کردم و سر خیابان ماشین رو دیدم و سوار شدم : سلام . اسما و فاطمه و اون دوتا دختر سری تکان دادند و سلام کردند . اسما بسم اللهی گفت و راه افتاد فاطمه نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت : خوبی ؟ زمزمه کردم : شکر تو خوبی ؟ سرش را تکان داد که دختری که کنار اسما نشسته بود گفت : اسما معرفی نمیکنی ؟! _خب خواهرا ساغر و مینو دوستای دانشگاهیم هستن . منو فاطمه هر دو سری تکان دادیم : خوشبختیم . _ایشون همتا خانومه و ایشونم فاطمه خانوم همبازیای بچگیم و دوستای خانوادگیمون . لبخندی زدن و حال و احوالمون رو پرسیدن . هر چه به مقصد نزدیک میشدیم کوچه باغ های زیبا به چشم میخورد ‌‌. ماشین رو پارک کردیم و از کوه بالا رفتیم . ساغر ایستاد: اویی من دیگه هلاک شدم اسما نمیخوای یه صبحونه به ما بدی !؟ دخترای بامزه ای بودن منم پشت ساغر ایستادم : اره اره منم ضعف کردم . _خیلی خب بابا بیاین یه زره بالاتر یه رستورانه . هوا روشن شده بود و یه نسیم خنکی می وزید به رستورانی که اسما گفته بود رسیدیم یه رستوران شیک و سنتی با یه دکوراسیون بی نظیر ... نگاهی به اطرافم انداختم تقریبا یه چند نفری در حال خوردن صبحانه بودن مینو به گوشه ای اشاره کرد : بچه ها بریم اونجا . اسما سری تکان داد و به سمت آلاچیق رفتیم ؛ گارسون به سمتمان آمد : سلام صبحتون بخیر خیلی خوش اومدید صبحانه چی میل دارید ؟ اسما منو رو برداشت : بچه ها املت میخورید ؟ همگی سری تکون دادیم و گارسون سفارش رو نوشت و رفت . تکیه ام را به پشتی دادم که ساغر گفت : همتا رشتت چیه؟ همانطور که کش چادرم را درست میکردم گفتم : من تجربی ام . آهانی گفت که مینو با خنده گفت : مخبرمون تویی پس . خندیدم : نه فاطمه هم داره تجربی میخونه . اُهی گفتند . _من که منتظرم فقط دانشگام تموم بشه برم آمریکا . فاطمه چشمکی زد : مواظب باش برگشت نخوره . خندیدم : حالا چرا اونجا مگه اینجا نمیتونی کار کنی ؟ _نه بابا کجا اینجا میشه کار کرد انقدر محدودیت هست که نمیشه کاری کرد اووو خیلی مشکل هست بیکاری و ... من نمیتونم آیندمو اینجا تضمین کنم . مینو شالش را درست کرد : حق با ساغر اصلا آدمو یه جوری نگاه میکنن فکر میکنی غریبه ای بینشون یه زره مو میریزی بیرون و یه پارتی میری و با یه پسر حرف میزنی سریع میان دستبند میزنن بهت میبرنت .. _والا دیگه آزادی از این بیشتر هر مدل لباس بخواید دیگه داره قاچاقی وارد میشه بعدشم ، هر دولتی حق دارد درباره پوشش اعضاء جامعه خودش قانون گذاری کنه ؛ تو بعضی کشورهای غربی هم درباره پوشش قوانینی هست و احتمالاً کسی در اون کشورها نمیگه این قوانین آزادی مردم رو سلب کرده است . بعدشم هیچوقت تو جمهوری اسلامی کسی به زور سرنیزه ملزم به رعایت قانون حجاب نشده.... _آقا قبول باش ولی به نظرت تو اینجا دکتر شدی بابا میتونی اینجا طبابت کنی بیای اونجا امکانات زیادی داری پول و آینده و... _ببین وقتی مردم کشورم نیاز دارن به من چه لزومی داره بلندشم برای دو هزار بیشتر بیام اون سر اروپا که چی امکانات هست مگه بقیه الان چجوری دکتر شدن ؛ خب در آمد مهمه اما باید در قبال کاری که انجام میدی پول بگیری نه اینکه همینطوری ؛ به قول معروف چراغی که به خونه رواست به مسجد حرام است . فاطمه نگاهی به مینو و ساغر انداخت : به غیر از اون ببخشیدا عزیزم اما شما یک لحظه به کشورهای اروپایی و آمریکایی نگاه کن درسته که از کشور ما پیشرفته تر هستند اما تا حالا به نظام حکومتی و بی عدالتی بین مردم شون توجه کردی؟! اونا حتی به مردم خودشون هم رحم نمیکنن و فقط به فکر اقتصاد کشورشونن چه برسه به مردمی که قراره مقیم اونجا بشن به نظرت بهشون رحم میکنند؟ _فاطمه جان ببین خب تو میگی من میخوام اینجا آیندمو بسازم اما من دلم نمیخواد بعد از دانشگاه در به در دنبال کار بگردم تازه یه شغلی که به شرایط من بخوره . اسما لبخندی زد : حق با توعه ما از اینا خبر داریم اما بعضی هاهم هستند میرن خارج درس میخونن میان اینجا به مردم کمک میکنند از این موضوع هم میشه نگاه کرد اصلا تو الان بحثت پوششه؟؟ _یه جورایی به نظر من نمیشه آدمارو مجبور کرد تا نمیدونم چادر سرشون کنن شاید خب بعضیا نتونن کنترل کنن یا حتی مثلا از این الزامی بودن بدشون میاد ... سرفه ای کردم : خب حجاب تو اسلام واجبه و ضمانت اجرای اون حكو
. 🍃 . احكام اسلام رو تو جامعه جاری کنه . مشكل تو حجاب نیست چون در رابطه با حجاب در حد زیادی مسامحه میشه و حجاب در سطح حداقلی اون در جامعه الزامیه ؛ به نظر من مشکل تو اینه كه می خوای خودنمایی كنی برای كسایی كه نمی شناسی و از این طریق امنیت روانی جامعه را به هم بریزیم و قطعا این با ساختار نظام اسلامی سازگار نیست چرا چون كه در اسلام زینت مخصوص محارمه ، ببین ما الان داریم بحث میکنیم و به نظرم بعضی وقتا خوبه آدما سر اعتقاداتشون بحث کنن من خب قبلا بی حجاب بودن دقیقا حرفای تورو میزدم الانم حق داری چون انقدر سوال داری و کسی نیست جواب سوالاتو بده همه جمع شده و باعث شده تو فکر کنی محدودیت داره این کشور و فکر رفتن به کشور اروپایی زده به سرت . ساغر رو به من ادامه داد: نه عزیز این جوری که شما فکر می‌کنی نیست ما به فکر جلب توجه و خودنمایی نیستیم . مشکل ما دقیقا همینه که وقتی خیلی عادی کنار یه پسر وایمیستی همه فکر اشتباه میکنن در موردت میگن این دختر از اون موقعی که به دنیا اومده پاش کجه اما توی کشورهای اروپایی یا آمریکایی کلا خارج از ایران دیدگاه بدی ندارن مثلا وقتی توی دانشگاه دو نفر باهم دوست میشن یک دخترو پسر دو تا دوست معمولین عین ما که اینجا نشستیم اما تو کشور ما حتی یه حرف ساده هم نمیشه زد. بخدا مردمو دارن عقده ای میکنن. _ببین جلوی کسی رو که نگرفتن میتونن برن اما یادشون باشه اون روزایی که جوونای مردم وسط توپ و گلوله و خمپاره جون میدادن بعضیا فکر فرار زده بود به سرشون یادشون نره کشور های همسایه جنگ و نا امنی اما ایران با تمام مشکلاتش امنه چرا چون تو مرزای کشورمون همینطوری داریم شهید میدیم ؛ حرفت درست ایران خیلی مشکلات داره اما به این فکر کردی که چرا آمریکا و اسرائیل نمیتونن به ایران حمله کنن شاید الان بگی که نمیدونم نفوذی داریم و همینایی که تو مجلس شهید شدند چی بودن یا اونایی که تو خوزستان و بهشت زهرا تیر اندازی کردن کی بودند ولی یادت باشه اونا فقط میخوان اسم اسلام رو خراب کنند نمیگم من چون این حرفارو میزنم خوبم تو چون فکر رفتن داری بدی اصلا اینطوری نیست توام حق داری حرف دلتو بگی و برای خودت دلیل بیاری یه روزی منم همچین فکرایی میکردم و هر چی ام که بهم توضیح میدادن گوش نمیکردم و میگفتم شماهم زده به سرتون چون خودم باید میرفتم دنبالش تا جوابمو پیدا کنم میرفتم حقیقتو خودم پیدا کنم نه با دوتا حرفی که از دورو اطرافم میشنوم .. بعضی از دلالیت قانع کنندس قبول اما برو به عمق ماجرا فکر کن ... کنی که استراحت کردیم دوباره راه افتادیم تا بالای کوه ‌‌... وسط راه مینو گفت : همتا خب اصلا حجاب من چه ضرری برای مردم داره به قول معروف عیسی به دینش موسی به دینش یا چرا اصلا به مردا نمیگن نگاه نکنید ؟ قصد کردم جواب بدم که اسما گفت : ببین خب آسایش روانیت بهم میخوره وقتی مردا و زنا تو جامعه با یه حالت بر انگیزاننده ظاهر میشن و هر لحظه با صحنه وسوسه گر مواجه میشن هوس ها و امیال نفسانی تو اونا بیدار میشه نفس انسانم که با رسیدن به یه هوس سیر نمیشه و این هوس بازی مثل شعله ی آتیش میمونه که هر چی هیزم به اون برسه فروزان تر میشه فشار های عصبی و هیجانات روحی کم‌کم زیاد میشه و نتیجش چیه به شکل استرس و نگرانی و .. ظاهر میشه بعدم اینکه بنیاد خانواده سست میشه طلاق و نمیدونم هر چی تو جامعه زیاد میشه .. میدونی چقدر نا امنی و خیانت زیاد میشه به غیر از اون ارزش و احتران یه زن تو خانواده خیلی کم میشه ؛ بعدشم تو آیه‌ی ۳۰ سوره‌ی نور اونجایی که خدا میخواد به زنان توصیه کنه اول به مردا درباره‌ی نگاه توصیه کرده آیشو یادم نیست اتفاقا خدا به هردو گفته به نظرت میشه برای حفظ امنیت اموال یه جامعه فقط به مردم توصیه کرد که چشم به اموال دیگران نداشنه باشن خب علاوه بر این توصیه باید اشیای ارزشمند رو از دسترس مردم دور نگه داشت و از اونها مراقبت کرد خب در قرآنم دستورای لازم هم به مردان گفته شده و هم به زنان ؛ بعدشم مینو جون هرگز خطر با وجود قصد سوء‌نداشتن از بین نمیره باید عامل خطر رو از بین برد . مینو تو فکر فرو رفت و به جاش ساغر گفت : اصلا اگر همه‌ی زن ها آزاد باشن این پوشش طبیعی و عادی نمیشه؟ فاطمه نگاهی به ساغر انداخت : ببین ما فکر میکنیم در جوامع غربی هم برهنه بودن و آزاد بودنِ ارتباط زن و مرد عادیه و اینکه هیچ معضلی نداره .اما فساد و تجاوز به حقوق دیگران روز افزون و از عادی شدن هیچ خبری نیست من سه تا گزارش در مورد همین موضوع تو اینترنت خوندم که تو روزنامه هاشون اورده بودن تو سه ماهه‌ی آخر سال میلادی بیشتر از ۳۱ درصد از بچه ها که تو مناطق مختلف انگلیس به دنیا اومدن پدر مشخص نداشتن . ساغر چشمانش گرد شد و گفت : یعنی چی؟؟ _ببین حتی ۵۰ درصد بچه های آمریکا اطفال نامشروع تشکیل میده خانواده هایی که قربانی طلاق هم شدند روز به روز بیشتر میشه ، اگر دقت
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سی_سوم #بخش_دوم . احكام اسلام رو تو جامعه جاری کنه . مشكل تو حجاب نیست چون
. 🍃 . .ساغر و مینو تا بالای کوه سکوت کردند . چه منظره ی قشنگی بود همه چیز از اون بالا از اون ارتفاع زیاد کوچیک بود . ساغر دستش را باز کرد و کمی جلو رفت سرش را بالا گرفت : چه کیفی داره این ارتفاع حال میده برای یه پریدن ... اسما به سمتش رفت : دیوونه بازیت گل کرده خانم چترباز ... ساغر خندید و نگاهی به ما انداخت : د بیاید جلو دیگه نترسید . جلو رفتم : ترسی ندارم ، دستم را بلند کردم رو به آسمون : انگار به خدا نزدیکتر شدم . فاطمه خندید : موافقید اسمشو صدا بزنیم ؟ مینو جلو آمد : بعدشم جیغ! سری تکان دادیم و یکصدا و بلند گفتیم : خداااااااااا ..... بعد از تمام شدن ساغر و مینو بلند شروع به جیغ زدن کردن فاطمه هم که دید دورو اطرافش کسی نیست همراه شد . منو و اسما هم از شدت خنده دل درد گرفته بودیم ... یه زره اون بالا موندیم و راه افتادیم به سمت ماشین ..‌ خیلی روز خوبی بود ... کنارشون بهم خوش گذشت‌. ••• قرار بود امروز با اسما و فاطمه بریم بسیج تا کارهای عقب مانده رو انجام بدیم . اینبار مامان ماشین رو برده بود و ناچار بودم تا بسیج پیاده برم ؛ وارد بسیج شدم اسما و فاطمه رسیده بودن با دیدن من به طرفم آمدن : سلام معلوم هست کجایی ؟ لبخندی زدم : علیک اوییی یه ۵ دقیقه دیر شد ببخشید . اسما سری تکان داد نگاهی به فاطمه انداختم : تو خودتی چته؟ به سمت قفسه کتاب ها رفت : هیچی بابا دیروز یکی از هم دانشگاهیام ازم خواستگاری کرد . _اه مای گاد ایول بابا پس بگو چرا تو فکری خب چیشد حالا؟ همانطور که کتاب هارو روی میز میگذاشت گفت : هیچی دیگه زنگ زدن خونمون مامانم به بابا گفت و اجازه دادن بیان خواستگاری ... اسما با دستمال عرق پیشنانی اش رو گرفت و چشمکی زد : حالا دوسش داری ؟؟ فاطمه کمی مکث و کرد : هااا !! همانطور که به سمت میز میرفتم گفتم : پس چی از اون لپای گل انداخته معلومه که فاطمه خانم عاشق شده . فاطمه به حالت قهر قفسه های کتاب رو بیخیال شد و به سمت در رفت اسما به سمتش رفت : خُبه حالا چه ادایی م داره ؛ ما که میدونیم دلت گیره ... همانطور که میز رو تزئین میکردم گفتم : لابد ایشون همون شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیده دیگه ناز کردن نداره . خنده ‌ی گوشه لبش باعث شد چشمکی بزنم : به نظر من بزار بیاد ما که میدونیم داری بهونه میگیری . اسما سری تکان داد : اره بابا . فاطمه لبخندی . یک ساعتی توی بسیح موندیم و بعدشم اسما من رو رسوند خونه . وارد پذیرایی شدم و با صدای نسبتا بلند سلام کردم که چشمم به زن عمو خورد که روی مبل نشسته بود به طرفش رفتم : سلام زن عمو میگفتید به فاطمه هم بگم بیاد داخل . لبخندی زد : سلام عزیزم نه چاییمو بخورم میرم . مامان از آشپزخانه بیرون امد : فاطمه در مورد خواستگارش بهت چیزی نگفت . نگاهی به زن عمو انداختم : نظری نداشت چیز خاصی نگفت . زن عمو آهانی گفت و بعد از خوردن چایی اش خداحافظی کرد و رفت ؛ بعد از تعویض لباسام وضو گرفتم و شروع به نماز خواندن کردم ... سلام نماز را دادم که تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم فاطمه لبخندی زدم : جانم ! با صدایی که مملو از بغض و نگرانی بود گفت : سلام همتا اینا فردا شب میخوان بیان خواستگاری من چیکار کنم ؟؟؟ جا نمازم را جمع کردم و تکیه ام را به تاج تخت دادم : سلام آروم باش عزیزم چیزی نشده که میخوان فقط بیان خواستگاری نمیخوان همون موقع عقدت کنن که ... _خب استرس دارم ! _فاطمه میزنمتااا خب نمیخواد بخوردت عادیه .... _باشه مرسی کاری نداری ؟ _نه خدانگهدار . بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم گوشیم رو روی میز کنار تختم گذاشتم چادرم را در آوردم و برای خوردن ناهار به پذیرایی رفتم ... ••• لبخندی در آیینه زدم و کوله ام را برداشتم سوئیچ رو از روی میز برداشتم : مامان من ماشینو میبرم فعلا . _مواظب باشی خدا به همراهت عزیزم . سوار ماشین شدم و کوله ام را عقب جا دادم آینه را تنظیم کردم و استارت زدم و راه افتادم . بعد از نیم ساعت ماشین رو داخل پارکینگ بردم دنده عقب رفتم تا ماشین رو پارک‌کنم که به شاسی بلندی که از عقب میومد برخورد کرد وایی گفتم و از ماشین پیاده شدم کنجکاو بودم ببینم کیه ! در ماشین رو باز کرد و پیاده شد با دیدن امیر شوکه شدم آب دهنم رو قورت دادم : سلام شرمنده من عقب رو نگاه کردم ماشینی نبود . اخم ظریفی کرد : سلام خانم فرهمند دشمنتون شرمنده ؛ شما اون لحظه عقب رو نگاه کردید لحظه های بعدشم فکر کردید مثل اون موقع خلوته ..؟؟ زبانم بند آمده بود حق با اون بود برای اینکه نفهمه ترسیدم گفتم : حق با شماست لطفا بعد از دانشگاه تشریف بیارید خونه ی ما به بابا میگم هزینه رو تقبل کنه .. بازم بببخشید .. سرش را پایین انداخت : مچکرم لازم نیست به جای صید کردن تو هوا به زمینم‌ نگاه کنید . بلافاصله بعد از حرفش سوار ماشین شد و رفت سوئیچ رو در دستم فشار میدادم : خوبه حالا یه زره مالیدم به ماشینش کلا ماشینش در به داغون
. 🍃 . نمیدونم‌چه مشکلی با من داره ... خدا کنه از اون استادایی نباشه که سر نمرم تلافی کنه ... نگاهی به ساعتم انداختم وای دیرم شد در ماشین رو قفل کردم و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم .. باید خسارتشو کامل خودم بدم یا بابا ماشین رو ببره صافکاری... وارد کلاس شدم استاد داخل کلاس بود عذر خواهی کوتاهیی کردم و به سمت صندلی ام رفتم . _خیلی خب بچه ها خسته نباشید خداحافظ . خسته نباشیدی گفتم و از کلاس خارج شدم از پله ها پایین می آمدم که امیر رو دیدم به طرفش رفتم و صدایش زدم : ببخشید استاد!؟ برگشت و سرش را پایین انداخت : بله؟ به طرفش رفتم : میخواستم در رابطه با تصادف صحبت کنم به بابا میگم باهاتون تماس بگیره . نگاهی به ساعتس انداخت : عرض کردم لازم نیست من کلاس دارم ببخشید . عذر خواهی کردم و از ساختمان دانشگاه خارج شدم با صدای فاطمه برگشتم : همتا . به طرفم آمد : سلام خوبی؟ _سلام ممنونم تو خوبی جانم؟ دستم را گرفت و من رو به طرف نیمکتی برد : بشین . نشستم که گفت : امشب میان‌ خیلی نگرانم نمیخوام انتخابم غلط باشه میشه کمکم کنی ؟ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : میای بریم محلشون !؟ چشمانم گرد شد و با صدای بلند گفتم : چیییی؟؟ چند تا دانشجویی که بغلم بودن نگاهی انداختن به طرف فاطمه برگشتم : بخدا شک دارم تو اون سرت مغزه یا پفک!؟ دختر دیوانه شدی نمیگن خود عروس اومده از داماد پرس و جو کنه ؟ اینکار بر عهده عمو و پسر عمو نه من و تو در ضمن عمو وقتی موافقت کرده رفته تحقیق کرده در موردش همینطوری مثل تو نگفته که بعله . مکث کرد و نگران گفت : خب من‌هنوز کامل نشناختمش! پوفی کردم : فاطمه من‌موندم تو چجوری تو رشته پزشکی قبول شدی آخه دختر خوب اون دوران نامزدی رو برای چی گذاشتن د گذاشتن آدمایی مثل تو شناخت بهتری از همسرشون داشته باشن توام امشب ملاکتو برای ازدواج بگو اونم نمیخواد تورو بخوره که. سری تکان داد : اره خب ولی... اجازه ندادم حرفش را کامل کنه : ولی بقال سر کوچمون بود که عمرشو داد به شما بسپار به خدا توام میری امشب همه حرفاتو میگی ، من دیگه باید برم الان کلاسم شروع میشه کاری نداری؟ _نه ببخشیداااا .‌ دستش را فشار دادم : منم عین خواهر نداشتت این حرفا رو نداریم مواظب خودت باش یاعلی . یاعلی گفت و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم وقت نکردم ناهار بخورم از گشنگی داشتم تلف میشدم ... وارد کلاس شدم و زیپ کیفم رو باز کردم دوتا دونه پسته ته کیفم بود برداشتم و خوردم ... همیشه از بچگی عادت داشتم ته جیبام یا پسته بود یا مویز همیشه بابا بزرگ میگفت به جای خوردن چیپس و پفک یه چیزی بخور که خون به مغزت برسه ... امروز کلاس داشتم با امیر و کم و پیش درس خونده بودم . روی صندلی ام نشستم بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد نفس عمیقی کشیدم بعد از حضورو غیاب برگه هارو پخش کرد : امیدوارم موفق باشید . شروع به نوشتن کردم . همه رو نوشته بود فقط دوتا سوال رو بلد نبودم هر چی فکر کردم یادم نیومد اعصابم خورد بود کاش بیشتر میخوندم . نگاهی به دورو اطرافم انداختم عده ای مشغول تقلب بودن و بعضیا هم به افق خیره شده بودن. امیر نگاهی به ساعتش انداخت : خیلی خب وقت تمامه . _استادد میشه این امتحانو حساب نکنید آمادگی کامل رو نداشتیم !؟ _وظیفه‌ی هر دانشجو تا آماده سر کلاس حاضر باشه درست نمیگم؟ _خب استاد یه امروزو لطف کنید خیلی مبحث سختیه . هر کدوم از بچه ها یه چیزی میگفتن .. _استاد خیلی سختهه از هر طرف تحت فشاریم نمیدونم دروس دیگه هم هست که نگرانیم... لطفا درکمون کنید خودم به شخصه دیشب عروسیم بود استاد نتونستم بخونه من تا حالا نشده همچین اتفاقی برام پیش بیاد لطفاااا . بلافاصله بعد از حرفش یکی از ته کلاس بلند گفت : بزن به افتخارش‌.. همه با شوق وست میزدیم بعضیا تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند و بعضیا هم اخم میکردند که رسمش نبود شیرینیت کو پس از این جور حرفا‌... امیر لبخندی زد : اولا تبریک‌میگم ان شاءالله خوشبخت بشید دوم اینکه وقتی شما این رشته رو انتخاب میکنید توقع نداشته باشید آسون باشه باید برای رسیدن به اون هدفای بزرگتر تلاش کنید امیدوارم که همتون به آرزوهاتون برسید اما این درس رو باید جدی بگیرید وقتی میگم نکته برداری کنید از چیزایی که من‌مینویسم باید چنین کاری رو بکنید این‌امتحان رو آزمایشی گرفتم و نمره ای هم نداره اما خوب حواستون رو جمع کنید . همه خوشحال شدیم ‌... به سمت تخته رفت و شروع به نوشتن کرد تقریبا کل تخته رو نوشته بود در حال نوشتن بودم متوجه شدم که داره یه جایی رو اشتباه میکنه اگر نمیگفتم کلا همه رو از اول باید پاک میکرد برای همین دستمو بلند کردم که برگشت : سوالتون رو بعدا بپرسید . من‌هم سکوت کردم و منتظر شدم تا بنویسه وقتی که تمام شد کنار رفت گفتم : ببخشید استاد ‌! _بله؟ بلند شدم : شما اونجارو اشتباه کردید. به طرف تخته رفت و جایی که من‌گفتم رو
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• در سیاهی مطلق چشمانش را باز می‌کند و به جز سیاهی چیزی نمی‌بیند، حس می‌کند که نشسته است اما چون در سیاهی مطلق است متوجه نمی‌شود که ایستاده است یا نشسته، هیچ چیز جز سیاهی نمی‌بیند. نمی‌تواند بدنش را لمس کند، همانطورکه دارد چشم می‌گرداند، ناگهان یک دریچه از بی کران نور پیش رویش باز می‌شود، عطر عدل آگینی فضا را پر می‌کند، چشمانش را می‌بندد چون دیدن نور بی کران در تاریکی مطلق عملاً غیر ممکن است، نور لحظه به لحظه به او نزدیک تر می‌شود و می‌گوید: من از طرف حسین آمده ام، حسین (ع) گفت: ما منتظرت در خیمه بودیم اما نیامدی، نور عجیبی پایش را لمس می‌کند و انگار روحی که به همه بدنش الهام شده از سمت پایش خارج می‌شود. درد تمام وجودش را فرا می‌گیرد ... صدای گرگ را ناخودآگاه از دهانش حس بیرون می‌اندازد... از خواب بلند می‌شود، با همان درد همیشگی .. ساعت یازده شب است و مادر، تکیه زده بر صندلی های آبی و نه چندان محکم بیمارستان بصره است. قلبش آرام می‌زند، انگار آماده است که اگر خبری شد بایستد، پسرش بود و نمی‌خواست بلاهایی که سر برادرش آمده، سر او هم بیاید، فکرش مثل کش به همه جا کشیده می‌شود، هر جایی که می‌شود؛ می‌رود. ـ نکند وقتی رفت لبانش تشنه بوده باشد ـ خالد. ـ بله مادر. ـ تشنه ات نیست؟ ـ اگر هم باشد، دیگر خیلی دیر شده. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود، واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردم به خوندن دعای غریق اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِفْ رَسُولَكَ، خدايا خود را به من بشناسان، اگر خود را به من نشناساني، پيامبرت را نشناسم، اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَكَ،فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ، خدايا پيامبرت را به من بشناسان، اگر پيامبرت را به من نشناساني، حجّتت را نشناسم، اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ ديني، خدايا حجّتت را به من بشناسان، اگر حجّتت را به من نشناساني، از دينم گمراه شوم. مذهب شیعه همیشه مورد توجه دشمنان و دوستانش بوده است کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول مذهبی نو برای مقابله با شیعه ساخت به نام ""وهابیت """" فرقه قیدشده ساخته ی انگلستان است رئیس فرقه وهابیت‌ فردی است به نام ""محمدبن عبدالوهاب """ پدرش از علمای به نام و سرشناس ومعتقدِ شاخه حنبلی اهل سنت بود اما محمد از سنین کودکی ضد فرقه داشت تا درسنین نوجوانی توسط پدرش از قبیله اخراج شد و مرتدد حساب شد °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ