. 🍃 . _بله؟ _سلام همتا جان خوبی؟ _سلام الحمدالله تو خوبی ؟ چیزی شده این وقت شب ؟ _نه عزیزم فقط بگم بهت این برادر من زده به سرش اومده در خونتون خواستم بگم بفرستش بیاد تا صبح تو ماشین یخ میزنه . ڪنجڪاو به سمت پنجره رفتم و پرده را ڪنار زدم با دیدن ماشینش برق از سرم پرید : اینجا چیڪار میڪنه اسماااا؟؟ خندید : آمده پی یارش دیگه. جدی گفتم : شوخی نڪن لطفا زنگ بزن بهشون بگو این ڪار غیر اخلاقیه . _من بهش زنگ میزنم بیاد ولی بچه شام نخورده گفتم اگر ... نزاشتم حرفش را ادامه بده : بسه اسما بهشون بگید بره ... من جوابم مثبته ... صدایی نشنیدم از پشت تلفن با خنده گفتم : اوییی زنده ای ؟؟؟ _همتا ایستگاه گرفتی ؟ _نه ڪاملا جدے گفتم حالام زنگ بزن بهشون بگو منم برم بخوابم فعلا یاعلی . یاعلی گفت و تلفن رو قطع ڪردم بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن ڪرد و راه افتاد . نفس عمیقی ڪشیدم . و به رختخوابم رفتم و دراز ڪشیدم. ••• دیروز لیلا جون زنگ زد و مامان با بابا حرف زد و قرار شد همین امشب بیان خواستگارے دل تو دلم نبود ... روبه روے آیینه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک ۷بود روسریِ زرشڪی رنگی را برداشتم و سرم ڪردم چادرے ڪه خان جون از مڪه برام اورده بود رو بردااشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . هانا با دیدن من لبخندی زد و گفت : الحق ڪه نقاشی خدا دیدن دارد . خندیدم : از دست تو . قصد ڪردم به سمت آشپزخانه بروم ڪه زنگ زدن . بابا جلوتر رفت و مامان هم پشت سرش. نفس عمیقی ڪشیدم و پشت مامان ایستادم . در باز شد و اول عمو و خاله بعدم اسما و بعدشم امیر وارد شد . خاله گونه ام را بوسید امیر به طرفم آمد و دسته گل را به سمتم گرفت سر به زیر تشڪر ڪردم و گل را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم . سبد گل را روی میز گذاشتم و برای چندمین بار فنجان های چایی را چڪ ڪردم ؛ سینی را در دستم گرفتم و زیر لب صلواتی فرستادم و به سمت پذیرایی رفتم . اول به عمو و خاله و ... تعارف ڪردم به سمت امیر رفتم سرش را بلند ڪرد ضربان قلبم بالا رفت و سریع چایی را برداشت و مبل ڪناری اما با فاصله نشستم . _همتا جان دوست داری مهریت چقدر باشه ؟! لب زدم : چهارده سڪه ڪافیه . پدر امیر لبخندی زد : ‌۳۱۴ تا سڪه فکر میڪنم خوب باشه . امیر سری تڪان داد و لب زدم : هر جور خودتون صلاح میدونید . _اگر حاجی اجازه بدید این دوتا جوون برن هر حرفی که دارن باهم دیگه بزنن. فردا بریم محضر و بچه هارو عقد کنیم. _صاحب اختیارید ؛ نگاهی به من انداخت : همتا جان بابا امیرآقا رو راهنمایی کن به اتاقت . چشمی گفتم و ایستادم : بفرمایید . امیر بلند شد و دنبالم راه افتاد . در اتاق را باز ڪردم و ڪنار ایستادم و ڪه سربه زیر گفت : اول شما . ببخشیدی گفتم و وارد اتاقم شدم . من روی تخت نشستم و امیر هم روبه روم روی تخت هانا . چند دقیقه ای بینمون سکوت بود ڪه خودش شروع ڪرد : خانواده‌ے منو ڪه از بچگی میشناسید خودمم داستانمو بهتون گفتم میخواستم بدونم شما ملاکتون برای انتخاب همسر چیه؟ نفس عمیقی ڪشیدم : اخلاق ؛ برای من اخلاق خیلی مهمه بر خلاف بعضی جوونا ڪه پول و خونه و ... اینا مهمه برای من شاید ۲۰درصد مهم باشه خیلی بدم میاد تو زندگی مشترکم ڪسی ڪه دوسش دارم بهم دروغ بگه اهل نماز و خدا باشه حلال و حروم سرش بشه .... و اینڪه شما میدونید من قبلا ازدواج ڪردم و سر یه مسائلی بهم خورد ... سری تڪان داد : بله در جریانم ؛ راستش منم از شما همینارو میخوام ... اینڪه مثل یه دوست ڪنارم باشید نڪته ای نیست بنده هم همینارو میخواستم بگم فقط ! ڪنجڪاو نگاهش ڪردم : نظرتون در موردآقا چیه؟ لبخندی زدم : خیلی دوستشون دارم جورے ڪه بگن جونمو فداشون میڪنم . خندید : حتما باید همینڪارو بکنید . سری تکان دادم ڪه ایستاد : جوابتون !؟ من هم ایستادم : گفته بودید جواب منفی زیاد شنیدید گفته بودید منو از آقا خواستید ... من جوابم مثبته .. خوشحالی رو میشد تو صورتش دید ... لبخندی زد از اون هایی ڪه بوے عشق میداد . از اتاق خارج شدیم و جوابم رو به جمع گفتم نشستیم ڪه عمو خطاب به پدرم گفت : اگر اجازه بدید همین فردا ڪه ولادتم هستش این دو جوون رو عقد کنیم تا راحتر رفت و آمد ڪنن . بابا دستی به ته ریشش ڪشید و نگاهی به من انداخت چشمانم را باز و بسته ڪردم لبخندی زد : قبوله حاجی مبارڪ باشه . امیر نگاهی به من انداخت و زمرمه ڪرد : ممنونم . بعد از گذاشتن قول و قرارها رفتند . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→