چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سی_هشتم #بخش_اول . لباسانم را عوض میڪنم و روی تخت دراز میڪشم نامه را برمیدا
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_نهم
#بخش_اول
.
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم .
به سمت پذیرایی رفتم و با صدای نسبتا بلند سلام ڪردم .
ڪمی ڪه جلو رفتم با دیدن لیلا و اسما اخم ظریفی ڪردم .
جلو رفتم : سلام خوبید؟
لیلا گونه ام را بوسید و ااسما هم در آغوشم ڪشید : سلام به روی ماهت الحمدالله تو خوبی؟
شڪری گفتم و ڪنار اسما نشستم مامان همانطور ڪه سینی به دست به سمتمان می آمد گفت :همتا جان لیلا اومده اینجا ببینه نظرت در مورد آقا امیر چیه به من گفتن با تو صحبت ڪنم گفتم ڪه بزار خود همتا بیاد اون قراره با امیرآقا زندگی ڪنه نظرتو بگو مامان .
_اگر اجازه بدید من فڪر ڪنم ...
لیلا با اشتیاق سرے تڪان داد : حتما عزیز دلم .
بعد از خوردن چاییشون رفتند به اتاقم برگشتم تنها جایی ڪه دلم آروم میگرفت بهشت زهراست .
چادرمو برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم .
و سوار تاڪسی شدم .
خیلی فڪر ڪردم الان باید از ڪجا شروع ڪنم تنها ڪسایی ڪه میتونستن ڪمڪم ڪنن فقط شهدا بودن .
ڪرایه را حساب ڪردم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم .
ڪنار مزار شهیدی نشستم و دستی رویش ڪشیدم : سلام بازم منم اینبار اومدم ڪمڪم ڪنید همونطوری ڪه چند سال پیش دستمو گرفتید و نزاشتید غرق گناه بشم .
قضیه خواستگاری رو تعریف ڪردم و ادامه دادم : آرزوے هر دختریه خوشبخت بشه و یه مرد پولدار و خوشتیپ گیرشون بیاد برای من اینا مهم نیست برای من اخلاق اون شخص مهمه ڪه اخلاقشم بیسته ... میخوام ڪمڪم ڪنید ڪه دیگه اشتباه نڪنم من دوست دارم همسرم از تبار حیدر باشه ...
_سلام!
هراسان به سمت عقب برگشتم : سلام تعقیب میکنید؟
همانطور ڪه سرش پایین بود جلو آمد و زانو زد و مشغول فاتحه خوندن شد .
_نه هر موقع دلم میگیره میام اینجا یه چند باری شمارو هم اینجا دیدم .
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : ڪی؟؟
_اون روزے ڪه نامه رو جا گذاشتید وقتی ڪه رفتید متوجه نامه شدم ...
اخمی ڪردم : معلومه زیادی ڪنجڪاوید!
خونسرد گفت : به شدت .
ڪیفم را برداشتم قصد ڪردم برم ڪه گفت : همتا خانوم در جریانید ڪه ازتون خواستگاری ڪردم بار اول نمیدونم چرا جواب منفی دادید اما من دست بر نمیدارم ...
اگر فڪر میڪنید تفاهم نداریم اتفاقا داریم من عین شما متوحل شدم من یه جوونی بودم ڪه تمام خوش گذرونیم با دخترا بود .
یه روز که اسما رو اورده بودم اینجا با یه آقایی آشنا شدم ڪه داشتن نوشته هارو رنگ میڪردن .
همراهشون شدم ڪارم ڪشید به هیئتو و... اینا ڪم ڪم تو رفتارم یه تغییری رو حس ڪردم .
شاید فکر ڪنید حس زودگذره و هوسِ ؛ فڪر نمیڪردم قلبم به این زودیا تسلیم بشم ..
یاعلی گفت و ایستاد : همتا خانوم من شمارو از آقا خواستم ...
خیلی با خودم ڪلنجار رفتم این حرفارو بگم یا نه با پدرتون صحبت ڪردم گفتند نظر شما هر چی باشه نظر پدرتونم همونه ... میشه بدونم چرا جوابتون منفیه؟
نفس حبس شده ام را آزاد ڪردم حرفاش خیلی سنگین بود برای منی ڪه یه بار این هارو شنیده بودم ..
لب زدم : آقاے ارسلانی من واقعا شوڪه شدم به مادرتونم گفتم من جوابن منفیه چون یه بار اشتباه تصمیم گرفتم و میترسم برای یه بار دیگه شکست خوردن ..
از ڪنارش رد شدم .
_مطمئن باشید من دست نمیڪشم لطفا فڪر ڪنید جواب منفیتونو شنیدم انقدری میمونم تا جوابتون مثبت بشه .
سرم را پایین انداختم و با یه خداحافظی ڪوتاهی از اونجا دور شدم ..
تمام بدنم از خجالت و شرم داغ شده بود .
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم دستم را روی قلبم گذاشتم چند بار نفس عمیق ڪشیدم.
به تاج تخت تڪیه دادم و چشمانم را بستم : خدایا ڪمڪم ڪن ....
برای نوشتن جزوه ها از روی تخت بلند شدم و به سمت میز تحریرم رفتم .
روی صندلی نشستم نگاهی به تابلوی روبه رویم ڪشیده شده زمزمه ڪردم :
" اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب "
دستم را روی قلبم گذاشتم و معنی اش را زمزمه ڪردم :
آگاه باش ڪه با یاد خدا دل ها آرامش می یابد.
مشغول نوشتن شدم ....
در اتاق باز شد و هانا با خنده وارد اتاق شد و روی تخت دراز ڪشید : آجی همتا شب بخیر .
لبخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و دستانم را به نشانه قلقلڪ بالا بردم ڪه جیغ بلندے ڪشید روی تخت نشستم و قلقلڪش دادم ڪه جیغش بلند شد : آیییی دلمممم نڪن ...
با صدای زنگ تلفنم دست ڪشیدم و به سمت تلفنم رفتم با دیدم اسم اسما تعجب ڪردم و تماس رو وصل ڪردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_نهم
#بخش_دوم
.
_بله؟
_سلام همتا جان خوبی؟
_سلام الحمدالله تو خوبی ؟ چیزی شده این وقت شب ؟
_نه عزیزم فقط بگم بهت این برادر من زده به سرش اومده در خونتون خواستم بگم بفرستش بیاد تا صبح تو ماشین یخ میزنه .
ڪنجڪاو به سمت پنجره رفتم و پرده را ڪنار زدم با دیدن ماشینش برق از سرم پرید : اینجا چیڪار میڪنه اسماااا؟؟
خندید : آمده پی یارش دیگه.
جدی گفتم : شوخی نڪن لطفا زنگ بزن بهشون بگو این ڪار غیر اخلاقیه .
_من بهش زنگ میزنم بیاد ولی بچه شام نخورده گفتم اگر ...
نزاشتم حرفش را ادامه بده : بسه اسما بهشون بگید بره ... من جوابم مثبته ...
صدایی نشنیدم از پشت تلفن با خنده گفتم : اوییی زنده ای ؟؟؟
_همتا ایستگاه گرفتی ؟
_نه ڪاملا جدے گفتم حالام زنگ بزن بهشون بگو منم برم بخوابم فعلا یاعلی .
یاعلی گفت و تلفن رو قطع ڪردم بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن ڪرد و راه افتاد .
نفس عمیقی ڪشیدم .
و به رختخوابم رفتم و دراز ڪشیدم.
•••
دیروز لیلا جون زنگ زد و مامان با بابا حرف زد و قرار شد همین امشب بیان خواستگارے دل تو دلم نبود ...
روبه روے آیینه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک ۷بود روسریِ زرشڪی رنگی را برداشتم و سرم ڪردم چادرے ڪه خان جون از مڪه برام اورده بود رو بردااشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
هانا با دیدن من لبخندی زد و گفت :
الحق ڪه نقاشی خدا دیدن دارد .
خندیدم : از دست تو .
قصد ڪردم به سمت آشپزخانه بروم ڪه زنگ زدن .
بابا جلوتر رفت و مامان هم پشت سرش.
نفس عمیقی ڪشیدم و پشت مامان ایستادم .
در باز شد و اول عمو و خاله بعدم اسما و بعدشم امیر وارد شد .
خاله گونه ام را بوسید امیر به طرفم آمد و دسته گل را به سمتم گرفت سر به زیر تشڪر ڪردم و گل را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم .
سبد گل را روی میز گذاشتم و برای چندمین بار فنجان های چایی را چڪ ڪردم ؛ سینی را در دستم گرفتم و زیر لب صلواتی فرستادم و به سمت پذیرایی رفتم .
اول به عمو و خاله و ... تعارف ڪردم به سمت امیر رفتم سرش را بلند ڪرد ضربان قلبم بالا رفت و سریع چایی را برداشت و مبل ڪناری اما با فاصله نشستم .
_همتا جان دوست داری مهریت چقدر باشه ؟!
لب زدم : چهارده سڪه ڪافیه .
پدر امیر لبخندی زد : ۳۱۴ تا سڪه فکر میڪنم خوب باشه .
امیر سری تڪان داد و لب زدم : هر جور خودتون صلاح میدونید .
_اگر حاجی اجازه بدید این دوتا جوون برن هر حرفی که دارن باهم دیگه بزنن.
فردا بریم محضر و بچه هارو عقد کنیم.
_صاحب اختیارید ؛ نگاهی به من انداخت : همتا جان بابا امیرآقا رو راهنمایی کن به اتاقت .
چشمی گفتم و ایستادم : بفرمایید .
امیر بلند شد و دنبالم راه افتاد .
در اتاق را باز ڪردم و ڪنار ایستادم و ڪه سربه زیر گفت : اول شما .
ببخشیدی گفتم و وارد اتاقم شدم .
من روی تخت نشستم و امیر هم روبه روم روی تخت هانا .
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود ڪه خودش شروع ڪرد : خانوادهے منو ڪه از بچگی میشناسید خودمم داستانمو بهتون گفتم میخواستم بدونم شما ملاکتون برای انتخاب همسر چیه؟
نفس عمیقی ڪشیدم : اخلاق ؛ برای من اخلاق خیلی مهمه بر خلاف بعضی جوونا ڪه پول و خونه و ... اینا مهمه برای من شاید ۲۰درصد مهم باشه خیلی بدم میاد تو زندگی مشترکم ڪسی ڪه دوسش دارم بهم دروغ بگه اهل نماز و خدا باشه حلال و حروم سرش بشه ....
و اینڪه شما میدونید من قبلا ازدواج ڪردم و سر یه مسائلی بهم خورد ...
سری تڪان داد : بله در جریانم ؛ راستش منم از شما همینارو میخوام ... اینڪه مثل یه دوست ڪنارم باشید نڪته ای نیست بنده هم همینارو میخواستم بگم فقط !
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم : نظرتون در موردآقا چیه؟
لبخندی زدم : خیلی دوستشون دارم جورے ڪه بگن جونمو فداشون میڪنم .
خندید : حتما باید همینڪارو بکنید . سری تکان دادم ڪه ایستاد : جوابتون !؟
من هم ایستادم : گفته بودید جواب منفی زیاد شنیدید گفته بودید منو از آقا خواستید ... من جوابم مثبته ..
خوشحالی رو میشد تو صورتش دید ...
لبخندی زد از اون هایی ڪه بوے عشق میداد .
از اتاق خارج شدیم و جوابم رو به جمع گفتم نشستیم ڪه عمو خطاب به پدرم گفت : اگر اجازه بدید همین فردا ڪه ولادتم هستش این دو جوون رو عقد کنیم تا راحتر رفت و آمد ڪنن .
بابا دستی به ته ریشش ڪشید و نگاهی به من انداخت چشمانم را باز و بسته ڪردم لبخندی زد : قبوله حاجی مبارڪ باشه .
امیر نگاهی به من انداخت و زمرمه ڪرد : ممنونم .
بعد از گذاشتن قول و قرارها رفتند .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سی_نهم
••○♥️○••
ـ دوباره که خودت را خیس کردی ابوالافلاج، لابد دوباره همان خواب کذایی را دیدی.
صدای قهقهة ایاز طوری اعصاب پدر را به هم ریخت که با اینکه نمیتوانست پاهایش را تکان دهد اما تا جایی که جان در بدنش بود محکم توی صورت ایاز کوبید.
خیلی محکم، آنقدری که ایاز با غرور جوانی اش در خانه را محکم بکوبد و بیرون برود، ایاز بیرون میرود و پدر با خود میگوید، خیلی بلند:
ای کاش فلج نمیشدی ابوایاز. این حسین عجب منتقمیاست...
سرش را تا جایی که میتواند ـ چند سانتی متر ـ از تختش بالا میآورد و به خانه پر زرق و برقش خیره خیره نگاه میکند، همانطور که دارد با حسرت به خانه ای نگاه میکند که نمیتواند در آن قدم بزند نگاهش به ستاره های لباس ارتشش گره میخورد و کمینگاهش را از ستاره ها پایین تر میآید، جایی که دقیقا اسمش را آنجا نوشته اند: فاضل عمر
***
آرام چشمانم را باز کردم، دیگر رمقی برایم نمانده که وصیت نامه بنویسم، چشمانم که نور خورشید را پس زد کمیگردنم را بلند کردم تا ببینم کجا هستم. چشمم را که چپ و راست کردم اولین چیزی را که دیدم حرم عباس ابن علی (سلام الله علیه) بود، همانطور که نگاهمان به هم گره خورد، اشک در چشمانم جمع شد و دیوار اشکم فرو ریخت، انگار کمیقوت گرفت، دست هایم، پاهایم. کمیخودم را تکان دادم و با سختی از حالت خوابیده نشستم.
ـ یا عباس من میخواهم زنده بمانم، خودت میدانی چقدر دلم برای ولاء کوچکم تنگ شده، کمکم کن. اگر قرار است بمیرم لااقل کسی پیدا شود که خاکم کند...
ای ابوفاضل، من نمیخواهم با بولدوزرهایی که خاک جابه جا میکنند تنم را لای خاک بکنند، کمکم کن.
چشمم که پایین تر از حرم عباس (سلام الله علیه) را دید، جمعیتی که تخمیناً دو هزار نفر بودند را مشاهده کرد، با خود گفتم خوب است اقلاً اگر بنا به اسارت باشد در کنار هم هستیم
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_سی_نهم
°|♥️|°
داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که گوشیم زنگ خورد
اسم فائزه سادات رو گوشیم
-سلام جانم فائزه سادات
فائزه سادات :سلام عشقم
پری یه خبر خوب برات دارم
-جانم چی شده
فائزه سادات:پری بیا بریم کربلاقسطی
بازم با اسم کربلا اشکام جاری شد
-سادات ما دستمون خیلی خالیه خودت که میدونی مامانم تازه جهاز پرستو رو داده
اما شاید قسطی بودنش بشه یه مزیت برای اومدن
حتما به مامان اینامیگم بهت خبر میدم
فائزه سادات:باشه عزیزم
رسیدم خونه اذان مغرب بود
قامت بستم نمازم خوندم
تو نماز از خود خدا و امام حسین خواستم
کمکم کنن
درحال جمع کردن جانمازم بودم که صدای مادر به گوش رسید
پریا بیا شام
وارد آشپزخونه شدم
-مامان میخوام باهتون حرف بزنم
مامان:جانم عزیزم
بگو منو بابات گوش میدیم
-فائزه سادات زنگ زد گفت بریم کربلا قسطی
بریم مامان؟
مامان:من فدای دلت بشم که شور کربلا داره
پریا عزیزم تو میدونی حقوق بابات اصلا کفاف زندگیمون نمیده
صبرکن عزیزم سال بعد،
-باشه
☆☆☆
به فائزه سادات زنگ زدم گفتم به خاطر اینکه دستمون خالیه نمیتونم باهاشون برم کربلا
دلم گرفته بود چرا اخه چرا قسمت نمیشه یعنی اقا دلش ازم گرفته
۵روز بعد از اون فائزه سادات و زینب دوستم که من بهش میگم جوجه و رقیه و زهراسادات راهی کربلا
اونا رفتن دل منو باخودشون بردن کربلا
هرروز یکیشون زنگ میزد بهم و با امام حسین و حضرت عباس حرف میزدم
میتونستم چله نشین خونه بشم
غم و غصه بخورم
اما فقط باعث غصه و خجالت زدگی پدر و مادرم میشدم
روزها از پس هم میگذشتن بچه ها از کربلا برگشتن
چندروز بعداز برگشتن بچه ها
منشی فرمانده سپاه بهم زنگ زد و گفت فردا ساعت ۱۰صبح بیاید سپاه جلسه داریم
وارد سپاه شدیم باز این گوشی داغون هاوی منو گرفتن خخخخ
خوبه أپل نیست
والا بخدا
فرمانده ناحیمون از راهیان نور گفتن
من مسئول خواهران بودم
عظیمی مسئول برادران بودن
خدایا عجب بدبختیم
من خیلی از این بشر خوشم میاد همه جا مارو باهم میندازن
جلسه که تموم شد رفتم پیش سرهنگ رفیعی
سرهنگ رفیعی از دوستان پدر آقای عظیمی بود
-سرهنگ رفیعی
چرا آخه همیشه ما دوتا رو باهم مسئول میکنید
سرهنگ رفیعی:چون هردوتون
غده
یک دنده
لجبازید
-خیلی ممنون
قانعم کرد
۱۰اسفند راهی جنوب شدیم
کلا ۶نفربودیم ۳خانم ۳تا آقا
به همه دوستام گفته بودم که اومدن جنوب حتما بهم خبر بدن
سهمیه استان ما ۵۵تا مدرسه و پادگان شهید مسعودیان بود
زمان اعزام ما دقیقا برابر شد با هفتیم روز شهادت شهید حجت اسد
اولین طلبه شهیدمدافع حرم استان قزوین
۱۱اسفند ساعت ۷صبح رسیدیم خرمشهر
تا ساعت ۹مثلا استراحت کردیم
بعد ۹تا ۱۲شب به تمام مدارسی که سهمیه استان ما بود سرزدیم
و محیط و امنیت و....
فردا هم قراره بریم یه سر به مناطق سر بزنیم
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ