╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_سیوهشتم
••○🖤○••
....
پس این خیمه ها فرصت مغتنمی است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.
اما هنوز اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده ای که ناگهان صدای طبل و دهل، صدای فریاد و هلهله ، صدای سم اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز ، دلت را فرو میریزد و تن بچه های کوچک داغدیده را می لرزاند.
تا به خود بیایی و سر بر گردانی و چاره ای بیندیشی، آتش از سر و روی خیمه ها بالا رفته است و حتی دامان تنی چند از دختران و کودکان گرفته است.
باور نمی کنی، این مرتبه از پستی و قساوت را نمیتوانی باور کنی، اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است که همه سو زبانه می کشد و این دود است که چشم ها را می سوزاند و نفس را تنگ می کند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچه ها است که:"عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟" و این سجاد است که با دست به سستی اشاره می کند و به تو می گوید :"عمه جان! از این سمت فرار کنید، بچه ها را بگریزانید."
کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالی است؟
در بیابانی که دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی کدام مقصد، به امید کدام ماءمن، فرار می توان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
اینکه تو مضطرب و مستأصل مانده ای و بهت زده به اطراف نگاه می کنی، نه از سر این است که خدای نکرده خود را باخته باشی یا توان از کف داده باشی.
بل از این روست که نمی دانی، از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری. کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی.
اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشی به خاموش کردن آتش لباس هایشان بپردازی؟ کوچکتر ها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه داری؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما می کشد هجوم کنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببری ؟
مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاکستر شدن؟
بچه ها و زن ها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز دهی! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر کنند، به آنها می گویی بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان می پردازی، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست، تا یک سمت را با تاول دستها خاموش می کنی، سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است.
از این سو، ستون خیمه در آتش می سوزد و بیم فرو ریختن خیمه و آتش می رود، از آن خیمه های دیگر بچه ها با استیصال تو را صدا می زنند.
آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.
در چشم بهم زدنی ، بچه های مانده را به دو بال از خیمه می تازانی، سجاد را در بغل می گیری و از خیمه بیرون می زنی.
به محض خروج شما ، خیمه فرو می ریزد آتش، هستی اش را در بر می گیرد.
...
••○🖤○••
✍
#نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر
#لینک_کانال و
#نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ