فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🌹بنام خدا 🌹🥀🥀 _واقعی قسمت ۶ ... مرد عرب گفت: میخواهی کجا بروی؟؟؟ محمد که هنوز در بهت عبور از بین سربازان بود،مردد ماند 🌀 به خاطرش آمد تنها آشنایش در این ناحیه،خواهرش است که شاید شوهرش هادی بتواند وسیله‌ی ادامه‌ی سفرش به بغداد را فراهم کند 🏇🏇 به مرد عرب گفت: به آبادی《کوت》میروم دامادمان آنجاست ✅ مرد عرب رو برگرداند و به راهی خاکی که از آن نزدیکی میگذشت،اشاره کرد و گفت: این راه کوت است ، برو 🌱🌿 محمد از جیبش مبلغ ناچیزی پول درآورد و گفت: بیش از این پولی ندارم ...💰 دستم تهیست،ولی از من بپذیر تو مرا نجات دادی و این کمترین چیزیست که دارم 💔🥀 مرد عرب گفت: من توقعی ندارم و پول نمیگیرم ☝️☝️ محمد جاخورد.فکر کرد چون پول خیلی کم بود، او اینطور گفته 💢 رو برگرداند و به کشتی اشاره کرد تا بگوید هرچه داشته،آنجا جا گذاشته و وقتی آمد به مرد بگوید ... دید اثری از او نیست ... 💔🥀💓💓💓 اطرافش را نگاه کرد در آن ساحل هیچ نشانی از او نبود 🥺😔💔💔💔 برای اینکه دوباره به دام سربازان نیفتد،از آنجا دور شد و ذهن خسته اش از کاری که مرد عرب برایش کرده بود،غافل شد...💗💓💗 ✅ ادامه دارد .... 🥀🥀🌹🌹🥀🥀 با عرض سلام و ارادت محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی @channelsangak