474.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بسمالله الرحمن الرحیم ❤️
#داستان_شب
دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا میبرد و به مردم روستا میگوید: به هر خانه یک گوسفند علامتگذاری کرده میدهیم و وزن میکنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه میکنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد.
یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا میآیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانهاش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد.
از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟
گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند.
امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند.
امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم.
اینکه انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شبها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی میکند، نه چاق میشود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی میکند و نه در بدبختی.
پایان....
✍هرشب یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🌿🍀🍃🍀🌿🍀🍃🍀
با عرض سلام و ادب محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو سلامتی
@channelsangak
124.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🍀🥀بنام خدا 🥀🍀🥀
#داستان_شب
وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻣﻮﺵﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ کرﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ که ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کرﺩ.
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ میکنی؟
ﮔﻔﺖ: ﺍینها ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ تکه تکهﺍﺵ میکنند.
این حکایت ﺗﻠﺦ، مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان، به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم.
✍هرشب یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀
با عرض سلام و ادب محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو سلامتی
از اینکه از ابتدای روز ، تا انتهای شب همراه ما بودید سپاسگزاریم
در پناه خدا محفوظ و سلامت باشید.✨
به امید طلوعی دیگر💕
@channelsangak
124.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🥀بنام خداوند یکتا 🥀🍃
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
✍هر شب یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🥀🥀🍀🍀🥀🥀🍀🍀🥀🥀
با عرض سلام و ارادت محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیر
سپاسگزاریم که از بامداد تا شامگاه همراه ما بودید.
در پناه خدا بوده باشید
@channelsangak
474.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺🌿 بنام خدا 🌿🌺🌺
#داستان_شب
🔸 مرحوم شیخ بهاءالدین عاملی، در یکی از کتاب های خود می نویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد، که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند، تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد: شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!هرگز! هرگز!...
من این پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد، از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
نکته مهم اینجاست » چه خوب بود که آن مرد با غیرت، سر از خاک بر میداشت جامعه امروز ما را هم مشاهده می کرد که چگونه رخ و اندام و غیره را ... به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
✍هرشب یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🌺🌸🌿🌸🌺🌺🌸🌿🌸
با عرض سلام و ادب محضر شماعزیزان گرانقدر شب زیبای شما خوبان بخیر و شادکامی
@channelsangak
291.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺🌸بنام خدا 🌸🌺🌺
#داستان_شب
#داستان_قصر_پادشاه_یا_مهمانسرا
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده ، همه را نزد خود مى پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند .
ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جراءت و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى ؟ و به چه کار مى آیى ؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .
ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت : این جا به چه کار آمده اى ؟
مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من مسافر .کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.
ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست ؛ قصر من است .
مرد گفت : این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟
ابراهیم گفت : فلان کس .
گفت : پیش از او، خانه کدام شخص بود.
گفت : خانه پدر فلان کس .
گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟
گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.
مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا است ؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است .
✍هرشب یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🌺🌸🌿🌸🌺🌺🌸🌿
با عرض سلام و ادب محضر شماعزیزان گرانقدر شب زیبای شما خوبان بخیر و شادکامی
الهی در این شب
زیبای ولایت قائم آل محمد صل علی علیه و آله وسلّم
هرچی خوبیه وخوشبختیه
خدای مهربون
براتون رقم بزنه
کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه
و آرامش مهمون همیشگی
خونـه هاتون باشه
شبتون شـاد❤️
🌸شبتون معطر به عطر گـــل🌸
@channelsangak
291.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌸🌺🌿بنام خدا 🌿🌺🌸🌺
#داستان_شب
🐜"قناعت مور و حرص زنبور"🐝
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد.
📕 جوامع الحکایات
✍ یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🌺🌿🌺🌿🌸🌸🌿🌺
🍃🌸با عرض سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب زیبای شما خوبان بخیر و شادکامی
الهی دلتون🤲 شـاد،شبتون
🍃🌺 پر از نشاط،و قلب مهربونتون
🍃🌸هميشه تپنده باد،✨شب خوبی
🍃🌺در ڪنار عزیزانتون داشته باشید
🌸🍃شبتون غرق در آرامش و شادی💫
@channelsangak
474.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌺🌸بنام خدا 🌸🌺🌿
#داستان_شب
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت ،با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه گوش می داد،تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.آدرس او را بدست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی خوراکی بخرد و برای زن ببرد.ضمنا به اون گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا ها را فرستاده،بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید،زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست ! وقتی خدا امر کند ، حتی شیطان هم فرمان می برد .
✍ یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🌺🌺🌸❤️❤️🌸🌸🌺🌺🌺
با عرض سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب زیبای شما خوبان بخیر و شادکامی
@channelsangak
469.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌿🌺بنام خدا 🌺🌿🌿
#داستان_شب
#شجاع_ترین_آدمها_کیا_هستند ؟
معلم به بچه ها گفت :
\" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره \"
یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه
یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...
هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
\" شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! \"
قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ...
افسوس منهم شجاع نبودم...
یادمون باشه
تو خونه ای که {بزرگترها} کوچک میشن
{کوچکترها} هرگز بزرگ نمیشن. .:🌺🍃
✍هرشب یک #داستان زیبا و جذاب در کانال رسمی روستای سنگک 📚
🌸🌿🌺🌸🌸🌿🌺
🍁پـروردگارا
💫به ما بیـاموز حرمت
🍁دلها را از یـاد نبریم
💫به ما بیـاموز که
🍁دوست داشتـن را
💫فـراموش نکنیم
🍁و آنان که دوستمان دارند را
💫از خاطـر نبریم
🍁 #شبتون سرشار از مهر خدا
💫فرداتون پراز خیر و برکت
@channelsangak
256.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بنام خوا❤️
#داستان_شب
#داستان واقعی
قسمت دوم
...با حرکت آرام کشتی بر روی آب،
محمد ریه هایش را از هوای پاک
دجله پر کرد و به موج آب چشم
دوخت
یاد روزهای سخت گذشته افتاد
آنها زندگی آرامی داشتند و روزگارشان
به خوبی میگذشت
ابریشم باف ماهری بود که مردم
پیشاپیش به او سفارش بافتن
روسری و لباس ابریشمی میدادند
اما با شعله ور شدن جنگ جهانی،
قحطی و خشکسالی و رکود زندگی
مردم،دیگر کسی توان و حوصلهی
خرید لباس ابریشمی را نداشت
و بهمین دلیل روز به روز کارش
کسادتر شد و به ورشکستگی
رسید 💲💲
به امید بهبود اوضاع،آوارهی شهرهای
عسکریه و بصره شد و حالا بعد
3 ماه ،دست خالی برمیگشت
دلش از فشار غصه و اندوه به درد
آمده بود
بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر
شد 💧 💧
در افکارش غوطه ور بود که ناگهان
فریادی او را به خود آورد
دیده بان کشتی بود که پی در پی
فریاد میزد:
سربازان حکومتی .... سربازان حکومتی
🗣🗣
از شنیدن نام سربازان حکومتی،
دل محمد فرو ریخت
عرق سردی بر پیشانی اش نشست
از بی رحمی آنها زیاد شنیده بود
چهرهی ناخدا رنگ باخت
همهمه در بین مسافران افتاد 👥🗣
هرکس چیزی میگفت
ناخدا فریاد زد:
آرام باشید مردم .... آرام باشید
اما صدایش در هیاهوی وحشت زدهی
مسافران گم شد
محمد بی اختیار از جا بلند شد 🌱🌱
هرکس تلاش میکرد کاری بکند
اما در میان آبهای دجله،از دست
عدهای مسافر بی پناه در برابر
سربازان،کاری ساخته نبود 💔🥀🥀
عثمان،فرماندهی ناصبی سربازان،
فرمان توقف کشتی را فریاد
زد ....
#داستان_واقعی
ادامه دارد ...
🌿🌺🌺🌸🌸🌿
با عرض سلام و ارادت محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما بخیر
@channelsangak
186.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🌹بنام خدا 🌹🥀🥀
#داستان_شب
#داستان _واقعی
قسمت ۶
... مرد عرب گفت:
میخواهی کجا بروی؟؟؟
محمد که هنوز در بهت عبور از بین
سربازان بود،مردد ماند 🌀
به خاطرش آمد تنها آشنایش در این
ناحیه،خواهرش است که شاید
شوهرش هادی بتواند وسیلهی
ادامهی سفرش به بغداد را فراهم
کند 🏇🏇
به مرد عرب گفت:
به آبادی《کوت》میروم
دامادمان آنجاست ✅
مرد عرب رو برگرداند و به راهی خاکی
که از آن نزدیکی میگذشت،اشاره
کرد و گفت:
این راه کوت است ، برو 🌱🌿
محمد از جیبش مبلغ ناچیزی پول
درآورد و گفت:
بیش از این پولی ندارم ...💰
دستم تهیست،ولی از من بپذیر
تو مرا نجات دادی و این کمترین
چیزیست که دارم 💔🥀
مرد عرب گفت:
من توقعی ندارم و پول نمیگیرم ☝️☝️
محمد جاخورد.فکر کرد چون پول خیلی
کم بود، او اینطور گفته 💢
رو برگرداند و به کشتی اشاره کرد تا
بگوید هرچه داشته،آنجا جا گذاشته
و وقتی آمد به مرد بگوید ...
دید اثری از او نیست ... 💔🥀💓💓💓
اطرافش را نگاه کرد
در آن ساحل هیچ نشانی از او
نبود 🥺😔💔💔💔
برای اینکه دوباره به دام سربازان
نیفتد،از آنجا دور شد و ذهن خسته اش
از کاری که مرد عرب برایش کرده
بود،غافل شد...💗💓💗
✅ ادامه دارد ....
🥀🥀🌹🌹🥀🥀
با عرض سلام و ارادت محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
@channelsangak
🌿🌿🍀بنام خدا 🍀🌿🌿
#داستان-شب
مرحوم شهید دستغیب(ره) حکایتی درباره برکت خواندن زیارت عاشورا را اینگونه نقل مینماید:
یکی از علما نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب، حضرت عزراییل را می بیند، پس از سلام میپرسد:
از کجا می آیی؟
ملک الموت میفرماید:
از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.
شیخ میپرسد:
روح او در چه حالی است؟
عرزاییل میفرماید:
در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ، خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید:
آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود:
نه!
پرسید:
آیا برای نماز جماعت و بیان احکام؟
فرمود:
نه!
پرسید:
پس برای چه؟
فرمود:
«برای خواندن زیارت عاشورا.»
نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش، زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمیتوانست بخواند، نایب میگرفت.
داستان های شگفت، حکایت ١١۰
🌿🌿🍃🍃🌱🍃🍃🌿🌿
🌱خـدایـا امشب بـهترین ها
💫و زیبـاتـریـن ها را
🌱بـرای دوستان وعـزیزانم
💫از درگـاهت خـواهانـیم
🌱تـورا قسم بـه بزرگیت
💫قلب شان را خـوشحال
🌱و سـرشــار از آرامـش
💫و خـوشبختی کـن
🌱شبتون به خیر و سلامتی
@channelsagak
🍀🍀🍃بنام خدا 🍃🍀🍀
#داستان-شب
داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد تا به حال کسی نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در میان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو کار آسانی است ، ولی به زحمتش نمی ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمی آئی ، این حرف را میزنی .
بهلول گفت :
افسوس که الساعه کار خیلی واجبی دارم ، والا همین الساعه تو را گول می زدم .
داروغه گفت :
حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی؟
بهلول گفت :
بلی .
همین جا منتظر من باش ، فوری می آیم .
بهلول رفت و دیگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلی ، شروع کرد به فریاد کردن و گفت :
اولین دفعه است که این دیوانه مرا این قسم گول زد و و چندین ساعت بی جهت من را معطل کرد و از کار و زندگی انداخت
🌿🍀🍀🍀🌱🌱🌱🍃☘
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما عزیزان شب شما خوبان بخیر و سلامتی
@channelsangak