🍂🍂🌼بنام خدا 🌼🍂🍂
# داستان_شب
#خان خنگ
در زمان های گذشته، هر روستایی صاحبی داشت. روستاها همچون سایر کالاها، خرید و فروش می شدند. مردم روستا هم مجبور بودند هر ساله مقداری از گندم و جو و میوه هایی را که با زحمت و تلاش فراوان به دست می آورند، به صاحب روستا - که به او خان می گفتند - رایگان تقدیم کنند. خان در روستا همه کاره بود و هرچه دلش میخواست انجام می داد. تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا می کردند و به مردم روستا زور می گفتند.
یکی از این روستاها خانی داشت که به او «قلی خان» می گفتند. قلی خان توی خانه ی بزرگش زندگی می کرد و در طول روز هیچ زحمتی نمی کشید و فقط می خورد و می خوابید. قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا می پخت. آشپز قلی خان، آشپز بدی نبود اما چون از کارهای خان و ستمکاری های او ناراحت بود، آشپزی اش را با علاقه انجام نمی داد. بنابراین غذاهایش همیشه بدطعم و بدبو بود. یک روز غذا شور می شد، یک روز آبکی، یک روز سفت، یک روز اطرافیان خان اصلا دلشان نمی خواست چنان غذاهایی را بخورند، اما چاره ای نداشتند. زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمی کرد.
قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی، بدسلیقه هم بود. برایش فرق نمی کرد که چه نوع غذایی برایش گذاشته؛ هرچه بود میخورد و به به می کرد و انگشتانش را می لیسید.
اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد، اما آشپز که می
دید خان هوایش را دارد، به حرف آنها گوش نکرد. چندبار هم تصمیم گرفتند در مورد بد بودن غذاها با خان صحبت کنند، اما می ترسیدند خان آنها را از خانه اش بیرون کند و کار پر درآمد و خانه ی گرم و نرم خان را از دست بدهند. به هر حال وقتی می دیدند که قلی خان با اشتهای زیاد، غذاهای بدمزه را می خورد، آنها هرچه که بود می خوردند و به روی خودشان نمی آوردند. یکی از روزها که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود، ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و بلافاصله داخل دیگ غذا افتاد. آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد. اما بعد با خودش گفت: «چرا خودم را به خاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم؟»
آشپزباشی با این فکر، خیال سنگ نمک را از سرش بیرون کرد و به پختن غذا ادامه داد. وقت غذا آماده شد، قلی خان و اطرافیانش دور سفرهای بزرگی نشستند و منتظر شدند که آشپز باشی غذا بیاورد. آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی کاسه های بزرگ کشید و به سر سفره برد. هر کس با بی میلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت. خان هم طبق معمول مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید، اولین لقمه که به دهان رفت، آه از نهاد همه برآمد. غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود. اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشاره ی چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند. آشپزباشی هم بی اعتنا نگاهی به خان انداخت و توجهی به اطرافیان او نکرد.
قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: «ببینم، این غذا کمی شور نشده است؟»
آشپز گفت: «خیر قربان! فکر نمی کنم شور شده باشد، مثل همیشه غذایی خوشمزه برای تان پخته ام.» اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند، از جواب مغرورانه آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد زد: «خجالت بکش مرد! این غذا آن قدر شور شده که خان هم فهمید.»
قلی خان گفت: «یعنی غذا همیشه بد بوده و من تا حالا نفهمیده ام؟»
یکی دیگر از اطرافیان گفت: «بله قربان همیشه بد طعم بوده است!»
قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهین آمیز دیگران را نداشت، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانه اش بیرون کرد و گفت: «به من می گویید نفهم؟»
بعد به آشپز گفت: «دیگر به هیج وجه به اینها غذا نمی دهی.» و دوباره در کنار سفره نشست و غذای شور را تا انتها خورد.
هر شب یک
#داستان جذاب و خواندنی در کانال رسمی روستای سنگک📚✍🏻
@channelsangak