#قبلهعشق
#قسمت_52
پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود.
امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی می
شود و یک چیز سنگین بارم می کند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد
اتاق می شوم. اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه
پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای
محمدمهدی
شنیده می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان
می روم. میز کوچک و دوصندلی و دوفنجان قهوه! تشکر می کنم و کنارش
مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..." فنجان را کنار دستم میگذارد
و میگوید: بخور سرد نشه!
لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا
گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش می کنم. متوجه می شد و می پرسد: جان؟ چی
شده؟
-یه سوال بپرسم؟!
دوتا بپرس!
-محمدمهدی توخیلی راجع به خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بین حرفم می پرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی...راجع به زنمه؟
چشمانم را مظلوم می کنم
صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شوداوهوم!
خب راستش... راستش شیدا خیلی شکاک بود! خیلی اذیتم می کرد. زندگی ما فقط
سه سال
دووم اورد! به رفت و آمدهام. شاگردام... به همه چیز گیر میداد! حتی یه مدت
نمیذاشت ادکلن بزنم! می گفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی!
شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! با چشمهای گرد به لبهایش چشم
میدوزم که حرفش راقطع می کند.
شاید بعدا بیشتر راجه بهش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم با یادآوریش!
به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد