زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_78 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم ر
به قلم ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در اومد خاله ام بود آومد تو حیاط نرگس حاضری دویدم توی حیاط بله خاله جون من آماده ام ولی ناصر هنوز نیومده حرفم تمام نشده بود که صدای زنگ ازتوی حیاط بلند شد مامان ناصره من صدای زنگ زدنشو میشناسم خاله ام که توی حیاط بود در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردن منو مامانمم رفتم توی حیاط ناصر با مامانمم احوال پرسی کرد . منم بهش سلام کردم . سلام نرگس جان بریم مامانم دست منو گرفت دیگه بهت سفارش نکنما هرچی خاله ات گفت گوش کن باشه مامان از دیشب همش داری میگی . برو به سلامت ان شاالله بهتون خوش بگذره سه تایی اومدیم سر کوچه ناصر در عقب ماشین رو باز کرد بفرمایید سوار شید . یه مرتبه من مثل یخ وا رفتم دیدم ناهید جلو نشسته .با آرنج اروم زدم به پهلوی خاله ام . چی شده نرگس. چرا ناهید جلو نشسته من باید برم جلو . هیس بیا بشین هیچی نگو سلام کردم نشستم‌ صندلی عقب ناهید جواب سلام منو گرفت و خاله ام هم احوالپرسی کرد ناصر ماشین رو رو شن کرد و راه افتاد اون دوتا جلوی ماشین باهم میگفتن و میخدیدن منم ناراحت نگاهم به بیرون بود . صدای ناصرو شنیدم از ناهید پرسید کجا بریم خرید اونم گفت بریم بازار . ناصر ماشین رو در پارکینک پارک کرد باید یه کم پیاده بریم چون جلوی بازار جای پارک نیست. هممون پیاده شدیم من خیلی دلم میخواست کنار ناصر باشم ولی روم نمیشد برم جلو یه دوبار هم تلاش کردم ولی جو یه جوری بود که نشد . ناصرو ناهید از جلو منو خاله ام هم پشت سر اونا راه افتادیم . رو کردم به خاله ام گفتم ناصر همش میگه ما خیلی بهم محرم هستیم اما انگار الان من نامحرمم خواهرش بهش خیلی محرمه . خاله ام یه لبخند زد . ناراحت نشو خاله حالا اینقدر باهم بیاین بیرون اینقدر خرید کنید و قدم بزنید که خودتون خسته بشید رسیدیم بازار طلا فروشها ناهید یه معازه رو انتخاب کرد و خودش وارد شد ناصر بیرون ایستاد اول به ما تعارف کرد. ما وارد مغازه شدیم آخر خودش اومد. ناهید رفت جلوی ویترین طلا فروشی . آقا ببخشید اوسینی حلقه های نامزدیتون بیارید لطفا منو ناصرو خاله ام کنار هم ایستاده بودیم ناهید رو کرد به ناصر . داداش بیا ببین اینو می پسندی ناصر رفت جلو آره قشنگه. رو کرد به آقای فروشنده لطفا این ست رو بدید دستشون کنن آقای فروشنده هم انگشترها رو ازتوی سینی از جاش در آورد و داد به ناهید اونم حلقه مردانش رو داد به ناصر داداش دستت کن ببین اندازه است . بعدم روش رو کرد سمت من . بیا دستت کن برای تورو حتما باید کوچیکش کنن. منم فقط بهش نگاه کردم . دوباره گفت بیا دیگه امروز کلی کاردا یم چرا منو نگاه میکنی. منم صورتمو کردم به سمت بیرون و حرف نزدم ناصر صدام زد نرگس جان بیا شماهم دستت کن منم شانه بالا انداختم . نمیخوام ناهید تندی پرید وسط حلقه رو از ناصر گرفت اومد سمت من :عه بعنی چی که نمیخوام بگیر دستت کن ببینم . منم دستهامو گرفتم پشتم نمی خوام اینو دوست ندارم میخوام خودم انتخاب کنم. خاله ام که گل از گلش شکفت شده بود و از حرف من خوشش اومد. ناهید خانم بزار خودش انتخاب کنه. ملی خانم جون ما آبرو داریم نرگس بچه است الان یه چیزی انتخاب میکنه و آبروی مارو میبره. خاله ام چهره در هم کشید . وا این چه حرفیه یعنی آبروی شما تو انتخاب حلقه است ناصر فوران اومد جلو و دست منو گرفت برد پشت ویترین گفت بیا نرگس جان خودت انتخاب کن . ولی چون قد من کوتاه بود نتونستم حلقه های توی سینی رو ببینم. آقای فروشنده فورا یه چهار پایه آورد بفرمایید روی این به ایتستید که راحت بتونید انتخاب کنید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911