خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_432
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️
#زهرا_حبیباله (لواسانی)
ابرو دادم بالا
_خیلی قشنگ میشه، پس باید پو لک مونجوق دوزی کنیم، مروارید ریزم توش کار کنیم
طرح طاوس داری
نه ندارم
نداری که نمیشه
خودم نقاشیش رو میکشم
_آره خیلی خوبه تو هم که نقاشیت خوبه بکش، فقط با متر اندازه بگیر که عکس طاوس قشنگ بیفته وسط لحاف
: باشه
الهه شروع کرد به نقاشی کشیدن، منم اومدم اموزشگاه هر چی سنگ تزیین لباس داشتم به همراه پولک و مونجوق رو برداشتم اوردم توی هال
زینب خانم گفت
_منم مونجوق دوزی بلدم میتونم بهتون کمک کنم
لبخندی زدم گفتم
_به به چه عالی سه تایی روش کار کنیم زودتر تموم میشه
الهه نقاشیش تموم شد سنگها رو گذاشتم جلوش
دوست داری طاوست یه رنگ باشه یا چند رنگ
هینی کشید سنگها رو هل داد سمت من
_نه مریم جان نمیخوام سنگ کار کنم
_چرا با سنگ خیلی قشنگ تر میشه
_آخه این سنگها خیلی گرون هستن
دلخور نگاهش کردم
_یعنی چی گرونِ، این سنگها کجا و همدلی و همفکری دوستی عزیزی مثل تو کجا، هر طوری حساب کنی من بهت بدهکارم
الهه ببین دو تا دور این پر رو با پولک و مونچوق می دوزیم وسطش رو هم یه سنگ هفت رنگ میزاریم، عالی میشه
مش زینب گفت یه سوزن نخ کن من شروع کنم به دوختن
با صدای فریاد داداشم که گفت مریم بیا بیرون ببینم چه گ*و*ه*ی پشت سر من خوردی سه تایمون نگاهامون رفت سمت در هال، با یه یا ابالفضل تیر بلند شدم جرات نکردم در هال رو باز کنم پنجره رو باز کردم
_چی شده؟
اومد کنار پنجره ترسیدم یه قدم بر گشتم عقب
با مشت کوبید به نردهای پنجره، فریاد زد
آشغال عوضی حالا میشنی پست سر من حرف مفت میزنی که آه من بوده ماشین داداشم رو دزد برده
با بی گناهی گفتم
_نه به روح مامان بابا قسم این حرف رو نزدم، داداش من امروز صبح دلم برات سوخت، حتی دعا کردم ماشینت پیدا بشه، مش زینبم شاهده
با خشم صداش رو برد بالا
به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم
با لحن مسخره ای حرفش رو ادامه داد
از زینب خانم بپرس، اون که چشم بسته طرف توعه
مش زینب اومد کنار من ایستاد رو به داداشم گفت
_من اهل دروغ نیستم هر چی تا حالا گفتم عین حقیقت بوده، مریم صبح داشت غصه خوری شما رو میگرد
داداشم طلبکارانه گفت
آخه حاج خانم من دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس این خواهر جلبم رو
مریم محبوبه خانم رو فرستاده پیش مادر زنم که مریضی شما و گم شدن ماشین داداشم از آه من بوده...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان
#حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾