زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_433 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پیامش رو باز کرد خوند، گفت _امید ماشینش رو فروخت برام پیام داده که فروختم _چرا _برای جشن عروسی پول کم داشت پژو رو فروخت گفت یه پراید میخرم که بی ماشین نمونیم، با اضافه پولشم جشن عروسیمون رو برگزارمیکنیم _حالا تالار نمیگرفتید تو خونه برگذار میکردید چی میشد _اتفاقا من بهش گفتم که نمی‌خواد مفصل بگیری، یه جشن کوچیک بگیر خونواده خودش قبول نکردن، گفتن همه فامیل جشن عروسیشون رو تالار گرفتن، تو هم باید تالار بگیری _ای کاش از من قرض میگرفتید، _باور کن اصلا حواسم به تو نبود از شیشه نگاهی به ماشینم انداختم گفتم _الهه به نامزدت بگو بیاد ماشین من رو بخره راست میگی آره باور کن، موتور ماشینم سالم، سالم هست فقط چون یک ساله روشن نشده باید باطریش عوض بشه، یه صاف کاریم بره و شیشه هاشم بندازه داداشت مخالفت نکنه! نه به اون ربطی نداره، ماشین رو پدر شوهرم به جای مهریه بهم داد _داداشت قول داده بود ماشین رو درست کنه، _آره گفت درست میکنم، بحث مجید که اومد وسط شرایط من سخت تر شد اونم ماشین رو درست نکرد _بزار یه زنگ به امید بزنم ببینم چی میگه _باشه زنگ بزن شماره نامزدش رو گرفت _الو سلام امید جان دوستم مریم یه پراید داره، داداشش عصبانی شده زده با چوب شیشه هاش رو شکسته، باید بهش شیشه بندازی، یه صاف کاری هم میخواد. لب خونی کردم _بگو یه باطری هم میخواد _امید جان میگه چون خیلی وقته روشن نشده، یه باطری هم میخواد _اره خونه ایم بیا تماس رو قطع کرد _مریم داره میاد یه وقت داداشت یا زن داداشت حرفی بهش نزنن ببین حرف اونها باد هواست ماشین برای منِ آخه میترسم امید بهش بر بخوره داداشم که نیست، مگه نشنیدی مینا گفت از کلانتری زنگ زدن، اون رفت دنبال ماشینش حالا بیا تا امید میاد یه خورده طاووست رو بدوزیم _من نمیتونم اعصابم بهم ریخت میترسم خرابش کنم _خیلی خب باشه من میدوزم تو بیا بشین پیش من نگاه کن مشغول دوختن بودیم که گوشی الهه زنگ خورد، موبایلش رو برداشت گفت _مریم به امید بگم از در اموزشگاه بیاد تو _نه الان آیفون رو میزنم از در حیاط بیاد داخل آیفون رو زدم، الهه هم رفت تو حیاط استقبال نامزدش چادر سرم کردم اومد حیاط بعد از سلام علیک سویچ ماشین رو گرفتم سمت امید آقا بفرمایید... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾