🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_434
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️
#زهرا_حبیباله (لواسانی)
پیامش رو باز کرد خوند، گفت
_امید ماشینش رو فروخت برام پیام داده که فروختم
_چرا
_برای جشن عروسی پول کم داشت پژو رو فروخت گفت یه پراید میخرم که بی ماشین نمونیم، با اضافه پولشم جشن عروسیمون رو برگزارمیکنیم
_حالا تالار نمیگرفتید تو خونه برگذار میکردید چی میشد
_اتفاقا من بهش گفتم که نمیخواد مفصل بگیری، یه جشن کوچیک بگیر خونواده خودش قبول نکردن، گفتن همه فامیل جشن عروسیشون رو تالار گرفتن، تو هم باید تالار بگیری
_ای کاش از من قرض میگرفتید،
_باور کن اصلا حواسم به تو نبود
از شیشه نگاهی به ماشینم انداختم گفتم
_الهه به نامزدت بگو بیاد ماشین من رو بخره
راست میگی
آره باور کن، موتور ماشینم سالم، سالم هست فقط چون یک ساله روشن نشده باید باطریش عوض بشه، یه صاف کاریم بره و شیشه هاشم بندازه
داداشت مخالفت نکنه!
نه به اون ربطی نداره، ماشین رو پدر شوهرم به جای مهریه بهم داد
_داداشت قول داده بود ماشین رو درست کنه،
_آره گفت درست میکنم، بحث مجید که اومد وسط شرایط من سخت تر شد اونم ماشین رو درست نکرد
_بزار یه زنگ به امید بزنم ببینم چی میگه
_باشه زنگ بزن
شماره نامزدش رو گرفت
_الو سلام
امید جان دوستم مریم یه پراید داره، داداشش عصبانی شده زده با چوب شیشه هاش رو شکسته، باید بهش شیشه بندازی، یه صاف کاری هم میخواد.
لب خونی کردم
_بگو یه باطری هم میخواد
_امید جان میگه چون خیلی وقته روشن نشده، یه باطری هم میخواد
_اره خونه ایم بیا
تماس رو قطع کرد
_مریم داره میاد یه وقت داداشت یا زن داداشت حرفی بهش نزنن
ببین حرف اونها باد هواست ماشین برای منِ
آخه میترسم امید بهش بر بخوره
داداشم که نیست، مگه نشنیدی مینا گفت از کلانتری زنگ زدن، اون رفت دنبال ماشینش
حالا بیا تا امید میاد یه خورده طاووست رو بدوزیم
_من نمیتونم اعصابم بهم ریخت میترسم خرابش کنم
_خیلی خب باشه من میدوزم تو بیا بشین پیش من نگاه کن
مشغول دوختن بودیم که گوشی الهه زنگ خورد، موبایلش رو برداشت گفت
_مریم به امید بگم از در اموزشگاه بیاد تو
_نه الان آیفون رو میزنم از در حیاط بیاد داخل
آیفون رو زدم، الهه هم رفت تو حیاط استقبال نامزدش
چادر سرم کردم اومد حیاط بعد از سلام علیک سویچ ماشین رو گرفتم سمت امید آقا
بفرمایید...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان
#حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾