خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_435؟¿
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️
#زهرا_حبیباله (لواسانی)
کاپوت ماشین رو زد بالا باطریش رو عوض کرد، نشست پشت ماشین سویچ زد روشن شد، از ماشین اومد پایین رو به من گفت
_ببخشید مریم خانم تصمیمتون در باره فروش ماشین قطعیه!؟
_بله میخوام بفروشمش
_نظرتون روی چه قیمتی هست؟
_من نمی دونم، شما برید از بنگاه بپرسید قیمتش چقدر هست، هرچی بنگاه بگه همون قیمت
امید نشست پشت ماشین الهه در حیاط رو باز کرد یه لحظه یاد احمد رضا افتادم، از فروشش پشیمون شدم ولی به خاطر الهه به رو نیاوردم
امید ماشین رو برد، الهه در حیاط رو بست اومدیم توی خونه، الهه گفت
مثل اینکه مینا خونه نبود چون اگر بود میپرسید که میخوای چیکار کنی و کلی نظر داشت
_حتما رفته خونه مامانش، الهه میری چایی بزاری
اره الان میزارم
چایی اماده شد مشغول خوردن بودم گوشی الهه زنگ خورد
جواب داد
_جانم امید
گوشی رو از دهنش فاصله داد
_امید میگه قیمت گرفتم، میخوام ببرم بزارمش صاف کاری
_بگو ببر هر وقتم که بگه من سند رو میارم میزنم به نامش
صدای داداشم اومد
_مریم
رو کردم به الهه
زود برو در هال رو قفل کن
خودمم اومدم کنار پنجره
_بله چیکار داری
_چرا پراید نیست؟
_فروختمش
اخمی کرد
_به کی؟
_به نامزد الهه
_بیجاکردی، مگه تو بزرگتر نداری!
_چرا دارم ولی این بزرگترم در حال اذیت و آزار و حبس کردن من توی خونهست
_وقتی اسمت توی کل آبادی به بد نامی پیچیده جز توی خونه نگه داشتنت کار دیگه ای ازم بر نمیاد
الانم به الهه بگو زنگ بزنه به نامزدش بگه ماشین رو برداره بیاره
_من نمیگم شما هم اگر بخواهی جلوی فروش ماشینم رو بگیری میرم شورای پیش حاج علی
نگاه نفرت انگیزی به من انداخت و رفت.
الهه گفت
_ایکاش پیشنهاد فروش ماشینت رو نداده بودی، از دل شوره دارم میمیرم
_چرا دلشوره گرفتی، اگر قرار باشه کسی نگران باشه اون منم نه تو
_دلم شور میزنه داداشت سر ماشین با امید دعوا راه بندازه این وسط دوستی من و تو هم بهم بخوره
یه فکری کردم، تو دلم گفتم الهه راست میگه از داداش من بعیدم نیست، ولی برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم
_داداش من الان در گیر پیدا کردن ماشین خودشه، تا بیاد به خودش بیاد من سند رو زدم به نام نامزدت تموم شده
زینب خانم گفت
_اصلا چرا فروختیش، همیشه که اوضاع اینطوری نیست، بالاخره این روزها هم تموم میشه، بعدا خودت از ماشینت استفاده میکردی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان
#حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾