#فراراززندانداعش
#قسمت_7
_یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے»
یک لحظه فڪر ڪردم آنها از بچه های جیش السورے هستند ڪه اشتباهے من را دستگیر ڪردند!
با صداے بلند گفتم:«لبیک یا زینب،انأ فاطمیون»
یڪےشان پرسید:«فاطمی!؟»
آنجا بود ڪه ڪاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم...
یڪے چاقو در آورد ڪه سرم را ببرد؛ فرمانده شان فریاد زد:«نه!نه!این اسیر را من گرفتم؛حق ندارید دست به او بزنید،مال خودم است!
به من دستبند زدند!
من روے زمین افتاده بودم...
پاے یڪے از آنها روے سرم بود!
یڪے آمد با پیراهن و شلوار افغانے، هیڪلے و سیاه چهره ڪه صورتش را با دستمال بسته بود در حالے ڪه به شدت مے لرزیدم،توے دلم گفتم:«خدایا! من اسیر شدم!؟»
با خودم زمزمه ڪردم ڪه جداً اسیر شدم!
نمےدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فڪر نمے ڪردم !
با خودم گفتم:«چطور ممڪن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟!چرا مرا می زنند؟!»
همچنان مبهوت بودم و نمے خواستم اسارتم را قبول ڪنم...
می گفتم:اینها حضرت زینب«سلام الله علیها»را مے شناسند،براے همین بلند فریاد میزدم:«لبیک یا زینب!»
_همینطور ڪه از پیشانے ام خون مے آمد،مرا دست بسته بردند...
پیشانے ام تقریبا ترڪیده بود و خون شدید مے آمد!
دوباره با لگد و مشت ریختند سرم!
آن مرد قوے هیڪل افغانستانے،یک گونے روے سرم ڪشید!
دیگر مطمئن شدم آنها مرا مے ڪشند...
یا ابوالفضل!یا حضرت زینب!خودتان کمک ڪنید!
اینها سر من را میبرند!
خیلی ترسیده بودم!
از ترس داشتم سڪته میڪردم...
وقتے گونے را به سرم ڪشید،من را روی ڪولش انداخت و برد!
سیصد مترے فاصله بود!!!
دم خاڪریز گونے را از سرم برداشتند... دیدم پنجاه،شصت نفر آدم آنجا هستند!
همه با ریش ها و مو هاے بلند مثل جن!
سرشان را ڪه تڪان مےدادند میترسیدم...
یڪے یڪے مے آمدند با من عڪس مےگرفتند!
چند دقیقهاے کتک مےزدند و مےرفتند نفر بعد مےآمد...
آن جور ڪه حساب ڪردم،حدود نُه خاڪریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاڪریز آخر!
ڪنار هر خاڪریز خانه هایے بود و در آن افرادے بودند...
آنها تا من را مےدیدند فریاد مےزدند: «جیش!» و با هلهله و شادے مے گفتند:«اسیر ایرانی!»
چون هرچه با من صحبت مے ڪردند متوجه نمےشدم مےپرسید«وأین؟» جواب مےدادم:«مِن ایران!»
بعد دستشان را به سمت گردنشان تڪان مےدادند و مےگفتند:«سڪین!»
یعنی با چاقو مے ڪشیمت!!!
_در پاهایم هیچ رمقے نبود...
آنها تقریباً من را مےڪشیدند!
دو نفر زیر بغل هایم را گرفته بودند! یڪے هم از پشت لگد مےزد تا راه بروم...
گاهاً با پشت به سرم مےڪوبیدند! وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانے از لاے درختان مرا بردن داخل خانه!
انداختنم روے تشڪے،دست و پایم را بستند؛خون همچنان از سرم جارے بود...
تعداد بسیار زیادے ریختن دورم" یڪےشان پوتین هایم را دید و گفت: به به! چه ڪفش هایے!
البته اینها را به زبان عربے مےگفت... ڪفش هایم را در آورد و برد!
دیگرے جوراب هایم را درآورد و یڪے یڪے چیزهایے را ڪه همراهم بود را بردند...
من ڪماڪان مبهوت نگاه مےڪردم!
داخل جیبم مُسَڪِّن سردرد بود...
خیلے پیش مےآمد ڪه در خط بچه ها سردرد مےگرفتند!
این قرصها را درآوردند و فریاد زدند:«حرام! حرام! اینها ترامادول است!»
بهشان فهماندم این ترامادول نیست ژلوفن است و چرک خشک ڪن!
اما آنها گفتند تو ڪافـرے و من را زدند!
بازگفتن اینها همه مخدرات است...
از زدن ڪمترین مضایقه اے نمے ڪردند!
سیگار و فندک مرا هم برداشتند...
از من پرسید:«دخان!؟»
(ینی سیگار)
گفتم:.«بله!»
فریاد زد:«حرام !»
_مدتے ڪه در بهداری بودم،در حد چند ڪلمه عربے یاد گرفتم و برخے از حرفهایشان را مےفهمیدم!
«ابوحسن قفس» همان ڪسے ڪه مرا اسیر گرفته بود!
همه جا دنبال مےآمد...
سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت:«ببریدش مقر تا من خودم بیایم"»
_من را داخل اتاقے بردند،دواگلی آوردند و سرم را سرسرے باندپیچے کردند...
دائم به خودم مےگفتم:شاینها الان من را میبَرند و سرم را میبُرند!
ترس وجودم را احاطه ڪرده بود... دوباره بردنم بیرون!
حدود پانصد نفر بودند!
وضع عجیبی بود!
«جبهة الشام» ، «جبهة النصره» ، «جیش الحر» ، «العمری» ، «داعش» و گروههاے دیگر هر ڪدام تعدادے از نیروهاے شان بودند...
هر ڪدامشان مرا مے ڪشیدند و مےگفتند او را به ما بدهید!
من هم میان آنها دستبند دستم فشار عجیبے مے آورد ...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...