دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_اون که حالش خوب بود
_نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
_بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
_خیلی ناراحت بود
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7