به زنم شک داشتم برای همین به یه خانم مسنی که همسایمون بود سپردم که مواظب بهار باشه اونم خبرارو بهم میداد و همه چیزو میگفت یه روز زنگ زد و گفت یه ماشینی اومد دم در و خانمت سوار کرد با بچه بردش سریع خودمو رسوندم خونه و دیدم راست گفته نه بهار نه نفس هیچ کدوم نبودن عصبی شدم و فورا بهش زنگ زدم اما نگفتم خونه ام بعد از سلام فوری گفتم کجایی؟ خونسرد گفت خونه ام نفس رو تازه خوابوندم و اومدم تو پذیرایی نشستم گفتم مطمئنی؟ گفت آره یعنی چی؟ گفتم اخه من الان تو خونه ام هر جا رو میگردم شماها رو نمیبینم سریع گفت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d