زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _یعنی چی مامان؟ تا کی بشینیم هیچی نگیم؟ عمو هر چی می‌خواد میگه، اون وقت ما ساکت؟ عزیز که دیگه کنترل خودش رو از دست داده بود، با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید گفت: _هیچی دیگه، بگو برگرده بگه تو این خونه همه بی‌زبونن. بعدم هرچی دلش می‌خواد بگه! نگاه جدی به هر دوشون انداختم _آروم باشید. من با عمه هاجر حرف می‌زنم، اون باهاش صحبت می‌کنه. عمه می‌دونه چجوری جلوشو بگیره. امیرحسین که انگار اصلاً قانع نشده بود، اخم‌هاشو بیشتر کرد: _مامان، شما خیلی ساده‌ای. عمو کجا به حرف عزیز گوش میکنه؟ عمو خودش زندگی‌شو نمی‌تونه جمع کنه. دخترشو داده به یکی که هیچی از زندگی نمی‌فهمه، حالا می‌خواد سر ما خالی کنه؟ دستش رو سمت من دراز کرد _کلید رو بده! تلفن زنگ خورد. عزیز سریع دوید سمت تلفن و گوشی رو برداشت. _بله، بفرمایید؟ صدای مامانم از اون طرف خط اومد: _سلام، مادر، خوبی؟ عزیز که هنوز توی چهره‌ش عصبانیت بود، جواب داد: _سلام مامان جون، خدا رو شکر، خوبیم. مامانم گفت: _بگو به این بچه قول دادی ببریش پارک. بیا ببرش، داره بهونه می‌گیره. امیرحسین با همون حالت عصبانیش، گوشی رو از دست عزیز گرفت و گفت: _به زینب بگو اگر ببینمش، پارکی نشونش بدم که دو تام از بغلش بزنه بیرون. یه ذره بچه کل خونه رو به هم ریخته! صدای مامانم از اون طرف خط اومد: _خوبه، خوبه. هنوز پشت لبت سبز نشده، واسه ما مرد شدی؟ کسی جرات داره به زینب حرف بزنه، اون وقت با من طرفه! امیرحسین پوزخندی زد، ولی چیزی نگفت. گوشی رو گذاشت، برگشت طرف من و گفت: _مامان، این‌جوری نمی‌شه. کلیدو بده صدای عزیز از توی هال بلند شد: – حالا اون گوشی رو بده مامان! گوشی رو به سمتم گرفت و چشم‌هاشو گرد کرد: – بیا مامان جون! ولی تا وقتی که شما از زینب طرفداری می‌کنی، این دختر درست‌بشو نیست! نفس عمیقی کشیدم. گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم کنار گوشم. – سلام مامان جان! – سلام عزیزم. مگه تو قول ندادی این بچه رو ببری پارک؟ چرا نمیای؟ – مامان، از وقتی از خونه شما برگشتم، همینجور توی حرف و حدیث و دعوا غرق شدم. سرم شده اندازه یه کوه. چشمام از خستگی داره از کاسه در میاد. خودت میبریش پارک. – باشه. من می‌برمش. ولی آخه تو قول دادی... زهره است... سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم! اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!" رضا برام نامه نوشت: "من تو رو می‌خوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر می‌کنیم تا بابات راضی بشه..." و من جواب دادم: "منم دوستت دارم..." اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامه‌م رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\