#قبلهعشق
#قسمت_42
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن!
-من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون
خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید
را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم
می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم
دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود
کمی مکث می کنم. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم.
با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در جا کفشی سفید و کوچک کنار در می
گذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی
ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش
می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه
بالا میندازم
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده نه! اشکالی نداره!
. با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت
لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم
و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه ! منتظر می مونم!
یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.
چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ
خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت
مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را
روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.
پناهی- چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی!
و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟!
جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می
خوری؟!
ملایم لبخند می زنم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada