بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنم
سامری در فیسبوک
قسمت_چهل_سوم
همبوشی به همراه حیدرالمشتت از حرم خارج شدند، کمی که جلوتر رفتند حیدر اطراف را نگاه کرد و گفت: این چه حرفی بودی که زدی؟!
احمدبصری نگاهی به او کرد و گفت: کدام حرف؟! گفتم که تو یمانی هستی؟!
حیدر با عصبانیت سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: اینکه جزء توافق ما بود، نه منظورم معرکه گرفتنت با اون جوان بود، حالا می خوای برای اثبات حقانیت خودت، از آسمان رعد و برق نازل کنی و اونو بسوزونی؟! یا با یه معجزه می خوای از هیبت ادم خارجش کنی و به شکل خرگوش درش بیاری؟!
احمد همبوشی لبخندی شیطانی زد و گفت: بشین و ببین، معجزه هم می کنیم، خودمون هم ثابت می کنیم...
حیدر المشتت اوفی کرد و گفت: همچی حرف میزنی که خودت هم باورت شده فرستاده امام و نواده امام هستی و میتونی معجزه کنی؟! حالا فردا جلوی ملت سنگ رو یخ شدی یاد می گیری که از انتقاد کسایی مثل این علی،باید بیصدا عبور کرد و خودت را به نشنیدن بزنی...
احمد همبوشی سرش را پایین آورد و همانطور که سر درگوش حیدرالمشتت داشت گفت: ما اول راهیم، باید یک سری کارایی کنیم که عوام مردم را فریب بدیم، با علما که نمی تونیم رو در رو بشیم اما ساده انگاران را می تونیم به طرف خودمون جلب کنیم و کم کم یه گروه بزرگ تشکیل بدیم و فرقه مان را جهانی کنیم..
حیدر المشتت نیشخندی زد و گفت: جهانی!!! توی همین نجف هم نمی تونی خودی نشان بدی، جهانی کردنش پیش کش...حالا نگفتی چه نقشه ای برای اون جوانک بیچاره کشیدی؟!
احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: جهانی هم میشیم، چون رسانه مجازی را تحت اختیار خواهیم گرفت و در ضمن من به سلاحی مجهز هستم که دست کمی از معجزه ندارد، کارهایی انجام می دم البته من انجام نمی دم،فقط دستور میدم و برایم انجام میدن، بدون اینکه دیده بشن، یا نامی از خودشون و من درمیان باشه، یعنی فرود یک بلایی آسمانی بر سر معاندین...
حیدر که لحظه به لحظه گیج میشد گفت: از چی حرف میزنی احمد؟!
احمد سری تکان داد و گفت: اول باید با چشم خودت ببینی، بعد که دیدی، اگر پسر خوبی بودی و با نهضت من همراهی کردی، به تو هم یاد میدم تا از این معجزات انجام بدی..
حیدرالمشتت ابروهایش را بالا داد و گفت: حالا می بینیم!
در این هنگام به ابتدای کوچه ای رسیدند که احمد همبوشی آنجا خانه گرفته بود، حیدرالمشتت اشاره ای به کوچه خاکی و پر از زباله پیش رویش کرد و گفت: تو که از لحاظ مالی تامین هستی، چرا نمیری یه جای بهتر خونه بگیری؟! بارها دیدم که با همسرت سر چندرغاز پول کل کل می کنید، خانواده ات از لحاظ خورد و خوراک در مضیقه هستند تازه هر کس هم می بینی دست گدایی پیشش دراز میکنی، آخه من که می دونم چقدر پول داری، چرا اینکارا را میکنی؟ یعنی حرص مال دنیا گرفتت هااا
احمد همبوشی خنده بلندی کرد و گفت: هنوز بچه ای، باید بزرگ بشی تا بفهمی چرا من این کارا را میکنم و بعد با دست روی شانه حیدر زد و گفت: ادم باید با سیاست زندگی کنه، خصوصا آدمی مثل من که قراره شهرهٔ عالم بشه...مردم نباید فکر کنن من از جایی تغذیه میشم باید ببینن من فقیرم اصلا من گدا هستم تا حرفام و ادعاهام باورشون بشه فهمیدی؟!
حیدر چشماتش را گشادتر ازهمیشه به او دوخت و گفت: عجب!!!
احمد همبوشی خدا حافظی کرد، باید میرفت، باید کاری می کرد که پوزه اولین مخالف خودش یعنی همان جوانک را به خاک می مالید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞