💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 بیست و پنج شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد خودش بود حجاب یعنی همین زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفرسفری از جنس ماموریت نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت نفسی برایِ کشدن نمانده بود کاش میشد که نرود با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت ناقابله امیداورم خوشتون بیاد البته زیاد خوش سلیقه نیست ببخشید ماتِ متانتش بودم نباید میرفت من اینجا تنهایِ تنهایم مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم به طرف در قدم برداشت مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید یا علی ابرویی در هم کشیدم چرا دیگه نبینمتون؟لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کردسوریه ست دیگه میدون جنگ جملاتش اصلا قشنگ نبودداشت کلافه ام میکرد اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼