⭐️🌟ستاره ی درخشان🌟⭐️
بیدار شدم و به طرف در رفتم. تکه های ریز درخشان در هوا می درخشیدند. زیر پایم را نگاه کردم. وای! یه تورفتگی در زمین بود. تورفتگی را دنبال کردم. با خودم گفتم: حتماً چراغ قوه ای است که نورش شبیه تکه های نورانی است! وقتی که به آخر تو رفتگی رسیدم، تعجب کردم. یک ستاره ی زیبای طلایی رنگ آن جا بود. به ستاره گفتم: تو از کجا آمده ای؟ جواب داد: من از آسمان به زمین آمده ام. گفتم: چرا به زمین آمدی؟ راستی من چطوری دارم با تو حرف می زنم؟ ستاره گفت: کسانی می توانند با من حرف بزنند که قلب مهربانی داشته باشند و حالا به تو می گویم که چطوری به این جا آمده ام. کمی مکث کرد و ادامه داد: من یک دوست صمیمی داشتم. ما همیشه با هم بودیم و با هم بازی می کردیم و در شادی و غم کنار هم بودیم ولی داشتیم به خاطر جای مان در آسمان با هم دعوا می کردیم. من از عصبانیت زیاد قرمز شدم. بعد هم افتادم زمین چون در آسمان هر کسی از عصبانیت زیاد قرمز شود، می افتد پایین. من گفتم: آن وقت چطوری بر می گردد؟ او گفت: باید از کاری که کرده، پشیمان شود و وقتی که خورشید طلوع و غروب می کند، از او معذرت خواهی کند و وقتی هم که ماه و ستاره ها در می آیند، از آن ها هم معذرت خواهی کند. به او گفتم: حالا بیا برویم خانه ی من و امشب را پیش من باش تا فردا. ستاره در جواب گفت: ممنونم.
به طرف خانه به راه افتادیم. شنیدم ستاره زیر لب می گفت: من اصلاً ناراحت و پشیمان نیستم.
چهار روز گذشت. ما خیلی با هم بازی کردیم و شاد بودیم. ولی در روز پنجم، او سرحال نبود. علتش را پرسیدم، او گفت: دلم برای دوستم، خانواده ام و آسمان تنگ شده است. به او گفتم: خب چرا به آسمان
نمی روی؟ ستاره گفت: مشکل همین جاست که اگر نروم دلم برای آن ها تنگ می شود و اگر هم بروم دلم برای تو تنگ می شود. به او لبخندی زدم و گفتم: ممنونم ستاره، ولی من فکری دارم. تو می توانی
از ماه اجازه بگیری که هفته ای دو تا سه روز پیش من و بقیه ی هفته کنار خانواده ات باشی.
از آن وقت به بعد آن ها همین کار را کردند و همیشه شاد بودند.
#قصه_متنی
💕
⭐️💕
╲\╭┓
╭ ⭐️💕 🆑
@childrin1
┗╯\╲