eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
12هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
159 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 💜🌈 مادرم کجاست؟ 🌈💜 رُزان، از بره‌کوچولوی سفیدش پرسید: «بره‌کوچولو، چرا تو شاخ نداری؟» بره‌کوچولو گفت: «بع... بع...» و جوابی نداد؛ چون همان‌طور که می‌دانید بره‌ها نمی‌توانند حرف بزنند. رزان، از درختچه‌ی یاسمین پرسید: «کی دستم به گل‌های تو می‌رسه؟» اما درختچه‌ی یاسمین هم جواب نداد، فقط عطر بیش‌تری را در هوا پراکنده کرد و گل‌های سفیدش را مثل ستاره در هوا پخش کرد. رُزان، از عروسکش که موهای طلایی داشت، پرسید: «چرا مادر دیر کرده؟» عروسک موطلایی سرش را تکان داد و لپ‌هایش سرخ شد. او هم جوابی نداد؛ چون عروسک‌ها هم نمی‌توانند به پرسش‌های ما پاسخ بدهند. رُزان شروع کرد به غصه خوردن. او در اتاقش روی تختش تنها روبه‌روی پنجره نشسته بود. سرش را به گوشه‌ی تخت تکیه داد و به پیراهنش نگاه کرد. روی آن گل‌های کوچک و زیبا و پروانه‌های رنگارنگ نقاشی شده بود. همین‌طور که داشت به آن‌ها نگاه می‌کرد، پروانه‌ها شروع کردند به پرواز و روی گل‌ها نشستند و دوباره پرواز کردند. با صدای آهسته گفت: «کاش من هم مثل این پروانه‌ها بال داشتم و می‌توانستم پرواز کنم و دنبال مادرم بگردم. مادرم کجا رفته؟» یک دفعه رزان پرواز کرد. از پنجره بیرون رفت. پرواز کرد. پرواز کرد و از روی درختچه‌ی یاسمین گذشت و همان‌طور رفت تا به پشت‌بام رسید. فکر کرد گنجشک‌ها و کبوترها می‌ترسند؛ اما گنجشک‌ها جیک‌جیک‌کنان روی شانه‌اش نشستند و گفتند: «سلام رزان.» و کبوترهای کوچولو هم با خوش‌حالی این‌ور و آن‌ور پریدند و به رزان خوش‌آمد گفتند: - بق بقو... بق بقو. رزان دوباره پرواز کرد و از بالای خیابان و میدان بزرگ شهر و چراغ راهنما گذشت. پلیس راهنمایی و رانندگی را دید که با کلاه قشنگ و دستکش‌های سفید آن‌جا ایستاده و مواظب رفت و آمد ماشین‌ها و مردم است. رزان برای او دست تکان داد. همین‌طور پرواز کرد و از بالای بازار شلوغ و ساختمان‌های بزرگ گذشت. کارگرها را دید که گاری‌ها را هل می‌دهند و عرق از پیشانی‌شان چکه می‌کند. کارمندهای اداره‌ها را دید که تند و تند روی کلید کامپیوترها می‌زنند و می‌نویسند... تک تاک... تک تک تاک... تاک تک... خندید و دید آن‌ها هم از پشت پنجره‌ها برایش دست تکان می‌دهند. به پرواز ادامه داد تا به باغ‌های سرسبز رسید. کشاورزها را دید که با تلاش زیاد کار می‌کنند. با این‌که سرهای‌شان را بلند نکردند و او را ندیدند؛ اما رزان برای‌شان دست تکان داد و پرواز کرد و پرواز کرد تا به پارکی که نزدیک رودخانه بود، رسید. آن‌جا پسربچه‌ای را دید که هم‌سن خودش بود. از روی موهای بورش او را شناخت. اسعد، پسر بازی‌گوش و شیطان محله بود. او در کودکستان برای بچه‌ها زبان در می‌آورد، گوش‌های‌شان را می‌گرفت و داد می‌کشید.. دااا... دووو... دااا... دووو انگشت‌هایش رنگی شده بود، دکمه‌ی لباسش افتاده بود و داشت می‌دوید. رزان گفت: «اسعد!» اسعد، سرش را بلند کرد: «بچه‌ها ببینید، رزان پرواز می‌کنه! پیراهنش را ببینید، روی آن پر از گل و پروانه و خط‌های سرخ و آبی است مثل بادبادک!» رزان در آسمان آبی پرواز می‌کرد و دور می‌شد. تکه‌های ابر سفید که شکل بره‌های سفید کوچولو بودند، دنبال او دویدند. اسعد داد کشید: - من را هم ببر! - نه، تو را با خودم نمی‌برم تو بچه‌ی شیطانی هستی. - قول می‌دهم بچه‌ی خوبی باشم. بچه‌ها هم با صدای بلند داد زدند: - رزان... رزان! و یک‌دفعه رزان، تالاپ از روی تخت روی قالی گل‌گلی کف اتاق افتاد. مادر جلوی رزان ایستاده بود. صورت نرم و نازش را جلو آورد و گفت: - مگه نگفتم لبه‌ی تخت نخواب؟ رزان آهسته گفت: «دنبالت می‌گشتم مامان!» ╲\╭┓ ╭🌈💜 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ ☎️💈 باجه‌ی تلفن زرد💈☎️ باجه‌ی تلفن زرد، خیلی ساکت، مثل همیشه مانده بود کنار پیاده‌رو. به بچه‌ها، خانم‌ها، آقایون، ماشین‌ها و یا دوچرخه‌هایی که گاهی از کنارش رد می‌شدند، نگاه می‌کرد. یاد خاطراتش افتاد. چندین سال پیش وقتی هنوز توی هر خانه یک تلفن و خط ثابت نبود و یا  هنوز تلفن همراه اختراع نشده بود، مردم او را خیلی دوست داشتند. بعضی وقت‌ها برای این‌که بتوانند از تلفن خاکستری توی باجه به خانواده یا دوستان و آشناها‌ی‌شان، زنگ بزنند، مثل نانوایی‌ها، توی صف می‌ماندند. باجه‌ی تلفن زرد خیلی‌خیلی رازدار بود. او حرف‌ها و خبرهای زیادی از مردم محله و گاهی غریبه‌ها شنیده بود که با تلفن توی باجه، به دوستان، خانواده و یا هر کسی گفته بودند. خبرهایی مثل: به دنیا آمدن یک نوزاد تپل‌مپل، ازدواج پسر همسایه، مسافرت به شمال، گاهی دعواهای خانوادگی، فوت یکی از فامیل‌ها و... بعضی از بچه‌ها هم شیطنت می‌کردند و مزاحم تلفنی می‌شدند. از دل آهنی باجه‌ی زرد، آه سردی بلند شد. دوماه پیش هم یکی از شیشه‌های پنجره‌هایش شکسته بود. تنها آقای باد بود که هنوز به او سر می‌زد و گاه‌گاهی هم یک بچه‌گربه تازه به دنیا آمده، که راه خانه‌ی‌شان را گم کرده بود. باجه‌ی تلفن دوباره چشم‌هایش را بست و یاد خاطرات گذشته افتاد. سکه‌هایی که مردم باید برای زنگ زدن با تلفن خاکستری توی باجه، از آن‌ها استفاده می‌کردند. سکه‌های دوریالی پنج‌ریالی... یاد آن روزها بخیر! حالا باجه‌ی تلفن زرد، توی سرمای زمستان، و یا آفتاب داغ تابستان، زیر باران‌های بهاری، و یا وقتی زمین پر از برگ‌های زرد و قرمز و نارنجی می‌شد، همیشه و در همه‌ی فصل‌ها تنها بود. او دلش می‌خواست با کسی دوست شود. یک روز از روزهای قشنگ خدا، باجه‌ی تلفن زرد با سروصدای زیادی از خواب بیدار شد. چندتا مرد دید که با بیل و کلنگ او را از زمین جدا کردند و گذاشتند پشت یک وانت آبی خیلی کهنه و قدیمی. باجه خیلی دلش شکست. دوست داشت حسابی گریه کند. او را کجا می‌بردند؟ شاید می‌بردند تا کنار آشغال‌ها و زباله‌ها باشد! او می‌دانست که دلش برای مردم و این محله تنگ می‌شود. بعد از این‌که از چند خیابان گذشتند، کارگرها او را توی یک کارگاه از وانت، پیاده کردند و زمین گذاشتند. آقایی که جلوی دهانش ماسک زده بود، اول روی باجه و جا‌هایی که رنگش ریخته بود سمباده کشید؛ بعد یک رنگ زرد قشنگ روی او زد. باجه یاد روزهای اول تولدش افتاد و حسابی ذوق کرد. برایش باجه‌ی یک تلفن، مثل همان که قبلاً داشت هم نصب کردند. فقط رنگ تلفن به جای خاکستری، سیاه بود. او هنوز هم نمی‌دانست به کجا می‌خواهد برود. باجه را بردند و گذاشتند توی موزه‌ی پست و تلفن و تلگرام شهرشان. حالا، باجه‌ی تلفن زرد همراه با تلفن سیاه، هر روز یک عالمه بازدیدکننده دارد. بچه‌ها همراه خانواده‌های‌شان، می‌آیند موزه تا با هم وسایل قدیمی را ببینند و با آن‌ها عکس یادگاری بگیرند. بعضی از بابا و مامان‌ها تا چشم‌شان به باجه‌ی زرد می‌افتد به بچه‌های‌شان می‌گویند: «وای... یادش بخیر من با این باجه‌ها کلی خاطره دارم!» ╲\╭┓ ╭💈☎️ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ قصه ای کودکانه درباره تصمیم درست گرفتن 🐵بلندترین نردبان دنیا🐵 ♡قسمت اول♡  روزی روزگاری، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، میمون کوچولو و شیطان و بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی می کرد. میمون بازیگوش، صبح تا شب، لا به لای درختان بلند جنگل، تاب می خورد و از این طرف به آن طرف می رفت و غروب ها، با تاریک شدن هوا، خسته و کوفته به لانه اش برمی گشت. یکی از همین غروب ها وقتی ماه قشنگ و نورانی در آسمان میدرخشید، میمون بازیگوش که کنار پدر و مادرش نشسته بود و شام می خورد، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «مادر، من ماه را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد بتوانم آن را توی دست هایم بگیرم.» مادر و پدر خندیدند و مادر جواب داد: «ماه از ما خیلی دور است. خیلی هم بزرگ است. تو هیچ وقت نمی توانی آن را توی دست هایت بگیری.» اما میمون بازیگوش، حرف مادرش را قبول نکرد. او تمام شب، خواب ماه نورانی را می دید که مثل توپی در دست های اوست و می تواند با آن بازی کند. فردای آن شب، میمون بازیگوش، صبح خیلی زود از خانه بیرون رفت. روی شاخه ها آن قدر تاب خورد و تاب خورد تا به خانه فیل خاکستری رسید. فیل خاکستری که تازه از خواب بیدار شده بود و با خرطوم بلندش روی خودش آب میریخت تا سر و صورتش را بشوید با دیدن میمون بازیگوش پرسید: «چی شده میمون کوچولو! صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟ میمون بازیگوش جواب داد: «فیل خاکستری، تو قوی ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی.» فیل خاکستری با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا ؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟» میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.» با شنیدن این حرف، فیل خاکستری خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم. اما شاید زرافه قد بلند بتواند.» میمون بازیگوش با عجله از فیل خاکستری خداحافظی کرد و دوباره روی شاخه ها و تاب خورد و تاب خورد تا به سمت دیگر جنگل رسید. جایی که زرافه قد بلند در آن زندگی می کرد. زرافه مشغول صبحانه خوردن بود. او همان طور که از بلندترین شاخه های درخت ها، برگ های سبز و تازه را می خورد، پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟» میمون بازیگوش نفس نفس زنان جواب داد: «زرافه، توقد بلندترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی» زرافه قد بلند با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟» میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم» با شنیدن این حرف، زرافه قد بلند خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید دارکوب بتواند.» میمون باعجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد. نزدیک ظهر بود و هوا گرم شده بود. میمون کوچولو با خستگی روی شاخه های درخت ها تاب خورد و تاب خورد تا به درختی رسید که دارکوب روی آن لانه داشت. دارکوب ناهارش را خورده بود و توی لانه اش خوابیده بود. وقتی سر و صدای میمون کوچولو را شنید، سرش را از لانه بیرون آورد و پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟» ادامه دارد... 💕 🐵💕 ╲\╭┓ ╭ 🐵💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ 🐝💕 خواهر کوچک من💕🐝 کتاب زیست را جلوی صورتم می‌گیرم تا قیافه اش را نبینم. آخر از دستش خسته شده‌ام. مامان از صبح زود این فسقلی را پیش من گذاشته و به خانه‌ی مادربزرگ رفته است. مادربزرگ مریض است. اعصابم حسابی خرد شده و حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم. این هم از جمعه که باید با کتاب زیست و سارا بگذرانمش. کاش حداقل مامان سارا را با خودش می‌برد. نگاهی به سارا می‌اندازم که دارد تند و تند آشغال‌های روی زمین را می‌خورد. دانه‌ای برنج میان انگشتان کوچکش نگه داشته و به آن خیره شده است. طوری که فکر نمی‌کنم هیچ دانشمندی این قدر مبهوت اختراعش شده باشد. بعد هم با کمال آرامش، جلوی چشم من آن را توی دهانش می‌گذارد. کتاب را گوشه‌ای پرت می‌کنم. به طرفش می‌روم و می گویم:«تخ، تخ، بده به من!» دلم برایش می‌سوزد. به آشپزخانه می‌روم. شیشه‌ی شیرش را برمی دارم و جلویش می گذارم. می‌خواهم بروم و فکری به حال امتحان زیست – یعنی همان بدبختی بزرگ فردا – بکنم که سارا دامنم را می‌کشد و با چشم‌های عسلی‌اش به من می‌فهماند که خودت به من شیشه بده. نفس عمیقی می کشم وشیشه را توی دهانش می‌گذارم. ساعت تقریبا چهار است. سارا سرش را روی بالش خرسی اش گذاشته و کم‌کم دارد به خواب می‌رود. به آشپزخانه می‌روم، مشتی آجیل توی دهانم می‌ریزم و شروع به خواندن زیست می‌کنم، به فصل سوم که می‌رسم تصمیم می‌گیرم سری به سارا بزنم. هوا کمی سرد شده است. اما سارا توی هال نیست. با تعجب به بالش خرسی نگاه می‌کنم. به اتاق می‌روم، ولی آن جا هم نیست. دست شویی و حمام را هم می‌گردم، ولی پیدایش نمی‌کنم. حسابی نگران می‌شوم. آخر خانه کوچک ما جز این اتاق و آشپزخانه جایی ندارد که سارا بتواند به آن جا برود.  می‌خواهم در را باز کنم که می‌بینم در هم قفل است. یادم می‌آید مامان وقت رفتن در را قفل کرد تا یک وقت سارا از پله‌ها نیفتند. دستگیره را ول می‌کنم. می‌خواهم بروم و دوباره اتاق را بگردم که یک دفعه سرجایم خشکم می‌زند. قلبم به تپش می‌افتد و برای چند لحظه نفس نمی‌کشم. سارا خودش را از پشتی زیر پنجره بالا کشیده و روی لبه‌ی بیرونی پنجره ایستاده است، جایی آن قدر خطرناک که مامان عیدها هم تمیزش نمی‌کند. اگر چیزی حواسش را پرت کند و سرش را برگرداند، از طبقه‌ی چهارم به پایین پرت می‌شود. سارا با من بای بای می‌کند. می‌خواهم بروم طرفش، اما می‌ترسم بیافتد. آرام آرام قدم برمی‌دارم و به طرفش می‌روم. برایش شکلک در می‌آورم. ذوق می‌کند، می‌خندد و دوباره بای بای می‌کند. نزدیک‌تر می‌روم. دوباره برایش شکلک در می‌آورم و به زور می‌خندم. دستم را بازمی‌کنم و بهش می‌گویم:«می‌آیی بغل من؟» توی دلم می‌گویم:«اگر دلش نخواهد چی؟ اگر قدمی به عقب بردارد؟» نفس در سینه‌ام  حبس شده است که سارا توی بغلم می پرد.بوسش می‌کنم. تندتند اشک می‌ریزم و محکم‌تر از همیشه بغلش می‌کنم، سارا هم مرا بوس می‌کند، کاری که شاید هیچ وقت نکرده باشد.   💕 🐝💕 ╲\╭┓ ╭ 🐝💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ قصه 🥀🐞دون دون و گل تازه وارد!🐞🥀 یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت. این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند! همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود. دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد! چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد! دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟» گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.» دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟» گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.» پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.» گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند. فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد. چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید... یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.» شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.» گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند. 🥀 🐞🥀 🥀🐞🥀 ╲\╭┓ ╭ 🐞🥀 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🦗ملخ طلایی🦗 روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.   او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.   یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.   او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»   عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»   توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.   حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.   حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.   عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد. 💕 🦗💕 ╲\╭┓ ╭ 🦗💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن کفاش و سه کوچولو🌈🌼 ♡قسمت اول♡ کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی را می دوخت و تعمیر می کرد، اما مشتری زیادی نداشت. چون چند کفاش دیگر هم بودند که خیلی از کارشان تعریف می کردند و به همین دلیل مردم هم از آنها کفش می خریدند. همسر کفاش از این بابت ناراحت بود و می گفت:”تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشترهای زیادی داشته باشی.” اما کفاش جواب می داد که :”کار خوب کردن که تعریف ندارد.” روزها می گذشت و مشترهای مرد کفاش کم و کمتر می شدند تا این که دیگر هیچکس به مغازه نیامد. مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می نشست و بیرون را نگاه می کرد. روزی کفاش سه نفر را دید که قد بسیار کوتاهی داشتند. آنها لباسهای عجیبی پوشیده بودند. کفاش با تعجب به آنها نگاه کرد. سه کوچولو بازی می کردند و از این طرف به آن طرف می دویدند. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود که مردان کوچک هم از سرما یخ زده اند، اما با این حال شاد بودند. آنها گاه گاه به پای خودشان نگاهی می کردند، ولی دوباره سرگرم بازی می شدند. در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه آنها افتاد. آنها کفش نداشتند. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت و تصمیم گرفت برای آنها کفش بدوزد. اما اندازه پاهای آنها را نمی دانست، پس آنها را صدا زد، ولی آنها از صدا ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. کفاش از اینکه آنها را ترسانده بود ناراحت شد و به دنبال آنها رفت تا ببیند کجا رفته اند اما آنها ناپدید شده بودند. ناگهان چشمش به جای پای آنها افتاد. خوشحال شد و جاپاها را اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد. دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد. روز سوم کفش ها را کنار بوته گل سرخ در باغچه جلوی مغازه اش گذاشت. سه کوچولو آمدند و به اطراف خود نگاهی کردند و دوباره مشغول بازی شدند. یکی از آنها کفش ها را دید و فریادی زد و دو نفر دیگر را با خبر کرد. سه مر کوچک کفشها را پوشیدند و با خوشحالی دویدند، اما کفش ها بزرگ بودند و باعث شد تا آنها زمین بخورند. آنها غمگین شدند و کفشها را بیرون آوردند و به کناری انداختند. کفاش تعجب کرد و آنها را صدا کرد تا اندازه دقیق پاهایشان را بگیرد، اما آنها دوباره ترسیدند و فرار کردند. مرد کفاش رفت و کفش ها را برداشت و به مغازه آمد و شروع کرد به دوختن کفش های به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفش ها آماده شد. دوباره آنها را در باغچه گذاشت و منتظر شد. سرو کله سه کوچولو پیدا شد. آنها تا کفشها را دیدند با خوشحالی کفش ها را به پایشان کردند. کفشها درست اندازه پایشان بود. آنها تا عصر دویدند و بازی کردند و بعد به خانه هایشان برگشتند. ادامه دارد... 🌼 🌈🌼 ╲\╭┓ ╭ 🌈🌼🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ کفاش و سه کوچولو🌼🌈 ♡قسمت دوم ♡ روز بعد، مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد می زد:”ای مردم! یک لنگه کفش ابریشمی شاهزده خانم گم شده است. هر کس بتواند کفشی بدوزد که کاملا شبیه آن باشد یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.” مرد کفاش وقتی این حرف را شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد حتما می تواند آن کفش را بدوزد. او به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید، اندازه پای شاهزاده خانم را گرفت و به او قول داد که خیلی زود کفش را بدوزد. برگشت و مشغول کار شد. تا نیمه های شب کارش تمام شد. خواست استراحتی بکند اما آنقدر خسته بود که خوابش برد. از بخت بد، آن شب دزدها به مغازه او آمدند و تمام کفشها را دزدیدند. صبح روز بعد، وقتی مرد کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت، دید که کفشی در کار نیست و فهمید که چه اتفاقی افتاده است از ناراحتی ناله ای کرد و به خودش گفت:”حالا من چطور می توانم به قولی که داده ام عمل کنم.” در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید. سه کوچولو بودند که به کفاش نگاه می کردند. یکی از آنها گفت:”ای کفاش مهربان، ما را به مغازه ات ببر و وسیله های کار کفاشی را به ما بده و خودت با خیال راحت استراحت کن. ما همه چیز را آماده می کنیم.” مرد کفاش تعجب کرد، ولی بعد قبول کرد. سه کوچولو زود به مغازه رفتند و مشغول کار شدند و تا بعدازظهر کفش بسیا زیبایی دوختند. کفاش بسیار خوشحال شد و گفت:”من چطور می توانم از شما تشکر کنم.” مردان کوچک گفتند:”تو برای ما کفشهای بسیار خوبی دوختی و پای ما را از سرما نجات دادی. ما هم باید این کار تو را جبران می کردیم. حالا زود این کفش را به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظر است.” مرد بار دیگر از آنها تشکر کرد و با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاش های شهر آنجا بودند. هر کدام کفشی برای شاهزاده خانم دوخته بودند، اما شاهزاده خانم هیچ یک را نپسندید. سرانجام نوبت مرد کفاش رسید و کفش را به پای شاهزاده خانم کرد. کفش درست اند ازه پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشحالی فریادی کشید. پادشاه وقتی خوشحالی دخترش را دید به کفاش گفت:”آفرین. تو کفاش بسیار ماهری هستی. از این به بعد تو کفاش مخصوص خانواده پادشاه خواهی بود.” و بعد دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول طلا بدهند. کفاش بسیار خوشحال شد. او دوست داشت یکبار دیگر سه کوچولو را ببیند و از آنها تشکر کند. چون آنها باعث خوشبختی او شده بودند، اما هرگز دیگر آن سه کوچولو را ندید، ولی هیچ وقت هم مهربانی آن سه را فراموش نکرد. پایان... 🌼 🌈🌼 ╲\╭┓ ╭ 🌈🌼🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ ⭐️🌈بهترین مزه ی دنیا🌈⭐️ نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟» دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است» نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟» روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند» نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟» روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد» نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ » روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!» نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟» روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟» نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز» روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم» نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم» و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!» نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟» روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!» نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد» روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند» نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟» روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است» نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!» نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه» روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی» مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم» بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز» روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا» ⭐️ 🌈⭐️ ╲\╭┓ ╭ 🌈⭐️ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ 🐣🐝 شنل قرمزی را گرگ نخورده است 🐝🐣 ظهر بود و خورشید کم کم داشت به نوک بلندترین درخت جنگل می رسید. شنل قرمزی، شنل قرمزش را آویزان کرده بود به شاخه ی درخت سیب. سبد کلوچه های عسلی اش را در گوشه ای گذاشته بود و مشغول چیدن گل های سفید و زرد بود برای مادربزرگ. شنل قرمزی دسته گلش را توی سبد کلوچه ها می گذاشت و با خودش می خواند: یک گل این جا یک گل آن جا هر یک دارند رنگی زیبا.... اما باد وزید. شاخه ی سیب تکانی خورد و گل ها کمی عقب و جلو آمدند. شنل قرمزی خم شد که یک گل آبی بچیند که آخ... شنلش را باد برد. جیغ زد و ویغ زد و کمک خواست که ناگهان گرگ سیاه از پشت بوته ها پرید بیرون. شنل قرمزی یک نگاه به گرگ کرد و یک نگاه به باد. گفت: مگه نمی بینی شنلم را باد برده؟ من که زور ندارم. من که دندون تیز ندارم. بدو برو شنل رو بگیر. گرگ هنوز گیج بود، نمی دانست باید باد را بخورد یا قرمزی بی شنل را. فکر کرد که شنل قرمزی بدون شنل مثل غذای بی نمک، مزه ندارد که. پس دوید دنبال شنل، .و باد بدو، گرگ بدو. باد، اما خیلی زرنگ بود و گرگ هم خیلی قوی بود. باد از لای بوته ی خارها می دوید. گرگ پایش خار می رفت. گرگ از روی تخته سنگ ها می پرید. باد از روی صخره ها می جهید. باد هوهو می خندید. گرگ زوزو ناله می کرد. باد حواسش به گرگ درمانده بود که به یک باد دیگر برخورد کرد. یک تصادف بادی شد! سر باد گیج رفت و شاخه ی درخت را ندید. گیر کرد به شاخه، شنل از دستش افتاد توی بغل گرگ. گرگ شنل را محکم گرفت و نفس نفس زد. به باد گفت: مگه نمی بینی خسته شدم؟ نفسم تیکه تیکه شده، پاهام پر از خاره،، پنجه هام نا ندارن؟ زود باش منو بگذار رو پشتت، بریم پیش شنل قرمزی از دلش در بیار... باد خجالت کشید. دید نامردیه اگر گرگ رو تنها بذاره. گفت: سوار شو رو پشتم؛ اما مواظب باش، که من خیلی قلقلکی ام. گرگ رفت روی پشت باد. باد دوید. باد وزید. شنل قرمزی رو دید که نشسته کنار درخت سیب و یکی یکی گلبرگ ها رو از گل جدا می کنه و می گه: میاد؟...نمی یاد؟...میاد؟... باد تلپی گرگ رو میندازه پایین درخت. شنل قرمزی جیغ می زنه: وای!اومد. گرگ می گه: اینم شنل. صحیح و سالم. شنل قرمزی می گه: باورم نمی شه. همه ی کلوچه هام برای تو. شنل قرمزی سبد کلوچه ها را می ده به گرگ. یک گل هم می ذاره توش و خداحافظی می کنه. خیلی دیرش شده و باید تمام راه خونه ی مادربزرگ رو بدوه. باد داره می ره که گرگه می گه: صبر کن! کجا؟ باد می گه: تو رو تا این جا رسوندم، حالا بذار برم. گرگ گفت: نامردیه اگه بذارم بری. کلوچه دوست داری؟ باد گفت: چه جورم! گرگ گفت: پس بفرمایید. شاخه ی درخت سیب گفت: پس من چی؟   ╲\╭┓ ╭🐝🐣 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
﴾﷽﴿ بچه‌های نازنین بیاین که می‌خوام براتون قصه بگم. یک قصه از دل کربلا... خورشید در آسمان بود و آفتاب به صحرا می‌تابید. هوا گرم بود و کاروان حسابی خسته شده بود. می‌دونی توی کاروان چه کسانی بودند❓ در کاروان، امام حسین(ع) به همراه خانواده ایشون و یاران امام بودند.✨ امام حسین(ع) به دعوت مردم کوفه از مدینه آمده بود تا مردم رو از دست پادشاه بدجنس نجات بده. اما حالا که امام حسین(ع) در راه کوفه بود، مردم کوفه بی‌وفایی کردند و امام رو تنها گذاشتند! امام حسین(ع) همراه کاروان آمد و به سرزمین کربلا رسید. راستی بچه‌های مهربون سرزمین کربلا یک اسم دیگه‌ای هم داره که بهش میگن «نینوا». امام حسین(ع) وقتی به کربلا رسید همونجا ایستادند. آخه امام حسین(ع)، از جد بزرگوارشون پیامبر(ص) شنیده بودند که در کربلا چه اتفاقی قراره بیفته. کاروان که از ایستادن امام حسین(ع) تعجب کرده بودند، پرسیدند که چرا ایستادیم؟! امام حسین(ع) نگاهی به دشت کربلا انداختند و فرمودند: «اینجا همون سرزمینیه که مزار ما اینجا ساخته میشه»...✨ بله بچه‌های عزیز؛ امام حسین(ع) خبر داشتند که در آینده قراره حرم باصفا و زیبای کربلا روزی بشه زیارتگاه عاشقان حضرت و مردم زیادی برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا برن... 🏠کانال دردونه ♥️ ∩_∩ (⁠◕⁠ᴗ⁠◕⁠✿⁠)🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃 @childrin1 ♥️ ┗━━━━━━━━━┛
. لاک‌پشت کوچولو عصبانی‌ست🐢 {اهداف قصه: تقویت کنترل خشم کودکان} در یک جنگل سرسبز 🌳🌳🌳و زیبا یک لاک‌پشت کوچک🐢 زندگی می‌کرد. لاک سبزرنگ و زیبایش مثل یک دیوار محکم از او مراقبت می‌کرد. لاک پشت🐢 کوچولو در جنگل 🌳🌳🌳دوستان زیادی داشت وآنها هرروز در جنگل بازی می‌کردند. روزی لاک‌پشت🐢 کوچولو با حلزون🐌 مشغول آب‌بازی کنار دریاچه بودند. حلزون خیلی ذوق‌زده شده بود و با سطل به لاک پشت کوچولو آب پاشید. ناگهان لاک‌پشت کوچولو🐢 به شدت عصبانی شد و شروع کرد به جیغ و فریاد کردن سر حلزون🐌. حلزون که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. لاک‌پشت کوچولو🐢 دوست نداشت با یک سطل آب خیس شود و این او را عصبانی کرده بود. او هم حسابی جیغ و داد کرد. روزی دیگر لاک‌پشت کوچولو🐢 با کرم سبز در جنگل مشغول توپ‌بازی با گردوها بودند. کرم سبز 🐛ناگهان توپ را بلند پرتاپ کرد و توپ افتاد روی سر لاک‌پشت 🐢کوچولو. ناگهان لاک‌پشت کوچولو عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت. کرم سبز🐛 که خیلی ترسیده بود، فرار کرد و رفت زیر برگهای درختان پنهان شد. تا اینکه یک روز که لاک‌پشت🐢 کوچولو که با پروانه روی چمن‌ها بازی می‌کردند، پای لاک پشت کوچولو به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد. لاک پشت 🐢کوچولو ناگهان شروع کرد به داد و فریاد کردن. اخم کرده بود و از شدت خشم،‌دندان‌هایش را به پروانه نشان می‌داد. پروانه🦋 خیلی ترسید و زود پرواز کرد و رفت روی گلهای بالای تپه. همه دوستان لاک‌پشت کوچولو🐢 از او ترسیده بودند. چون او همیشه داد و فریاد می‌کرد و عصبانی بود. دیگر هیچ‌کس نمی‌رفت تا با او بازی کند. چون همه دوست داشتند با کسی بازی کنند که مهربان باشد و عصبانی و بداخلاق نباشد. لاک‌پشت کوچولو 🐢خیلی تنها شده بود. هیچکس با او بازی نمی‌کرد. او کنار برکه نشسته بود و به صورت خودش در آب برکه نگاه می‌کرد. ناگهان صدایی شنید. کرم سبز🐛 از درخت پایین آمد و گفت: لاک‌پشت کوچولو اینجا تنها نشسته‌ای؟ چیزی شده؟ لاک‌پشت کوچولو🐢 گفت: هیچ‌کس دیگر با من بازی نمی‌کند. می‌دانی کرمی جان، من خیلی زود عصبانی می‌شوم. نمی‌دانم چرا؟ نمی‌دانم باید چه کار کنم که کسی از من نترسد. کرم سبز 🐛گفت: من یک فکری دارم. چطور است هر وقت که عصبانی می‌شوی یک کاری که دوست داری انجام دهی. مثلا روی کاغذ خط‌خطی کنی یا روی سنگهای برکه لی‌لی کنی. نظرت چیست؟ لاک‌پشت🐢 خیلی خوشحال شد و چند کار مورد علاقه خود را روی کاغذ نوشت. مثلا بالا رفتن از سنگهای بزرگ، فوت کردن شکوفه‌ها و قاصدک‌ها و یا مسابقه سنگ انداختن در دریاچه. لاک‌پشت🐢 کوچولو به کرم سبز🐛 گفت، کرمی جان از این به بعد لطفا هر زمان من عصبانی شدم، یادم بنداز که یکی از این کارها را انجام دهم. کرم سبز 🐛هم قبول کرد. یک روز دوباره آنها رفتند تا دوباره با هم بازی کنند. همین‌طور که بازی می‌کردند، ناگهان یک باد شدید شروع به وزیدن کرد و قاصدک‌های آنها را با خود برد. لاک‌پشت🐢 دوباره عصبانی شد و تا خواست داد و فریاد کند، کرم سبز🐛 گفت: آهای لاک‌پشت 🐢کوچولو بیا با هم مسابقه سنگ انداختن در برکه بدهیم. لاک‌پشت کوچولو یکدفعه یادش افتاد حالا که عصبانی شده، وقت این شده که یکی از کارهای مورد علاقه خودش را انجام دهد. او عصبانیت خود را فراموش کرد و با کرم سبز 🐛شروع کرد به مسابقه دادن. هر کدام چندین سنگ بزرگ و کوچک به آب برکه انداختند و کلی خندیدند و خوشحال شدند. لاک‌پشت🐢 کوچولو اینبار به جای جیغ و داد کردن، یک کار جدید کرده بود که خیلی بهتر بود. او از کرم سبز🐛 تشکر کرد که این راه‌ را به او یاد داده است. 🏠 🍃🍏 ∩_∩ (⁠◕⁠ᴗ⁠◕⁠✿⁠)🍏🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃. @childrin1 🍃 ┗━━━━━━━━━┛