#تقدیمی
نصفه شبه و تام از خونه دوستش برگشته. جاکت بیسبال مشکیش تنشه با شلوار جین طوسیش. سیگار دود میکنه و به زمین خیره شده و مشخصه تو فکره. داره تو ی خیابون پهن قدم میزنه که سمت راستش ی زمین چمن و سمت چپش ی خیابون اصلی دیگه و چندتا کوچس که پر از سطلای آهنی زباله و پلاستیکای سیاه بزرگ پر از آشغاله. زمین خیسه و هوا مرطوب، مشخصه که چند دقیقه پیش بارون اومده. تو افکار خودش غرقه که میبینه از روبروش یه دختر داره بهش نزدیک میشه. اول میخواد توجه نکنه، ولی میبینه که اون دختر مستقیم داره سمت خودش میاد. نگاهشو از پاهای دختر میاره تا بالا، هرچی میاد بالاتر عجیب تر میشه. پاهای کبود و زخمی، حتی انگار ی شکستگی توی قسمت لگنش ایجاد شده، لباس سفیدش گِلیه و وقتی میرسه به صورت رنگ پریده و دردمندش، تازه تشخیص میده که این دختر تویی، با همون شکستی روی سرت:) چند ثانیه از شدت شک نمیتونه چیزی بگه، به تته پته میوفته و با لکنت به حرف میاد: ما...ما...ماریتا!
ی قدم نزدیکش میشی، اون دو قدم عقب میره: اما تو...تو که...
میون حرفش میپری: من که مردم، احتمالا میخوای همینو بگی تامی، مگه نه؟
با چشمای گشاد شدش چند لحظه بهت نگاه میکنه و بعد تو ی چشم به هم زدن برمیگرده و مثل تیری که از تفنگ در بره فرار میکنه. همونجور که سریع تر از هر دفعه ای توی زندگیش در حال دویدنه برمیگرده و پشت سرشو میبینه که با جای خالیت مواجه میشه، خوشحال از این که از دستت نجات پیدا کرده دوباره سرشو به روبرو برمیگردونه که تورو تو فاصله ی متریش میبینه:) از ترس فریادی میزنه و میاد به عقب برگرده اما به خاطر سرعت زیادش محکم زمین میخوره. تو قدم به قدم بهش نزدیک میشی و اون همونطور که رو زمین نشسته تند تند میره عقب و شروع میکنه به حرف زدن: ماریتا...حتما این ی کابوس مزخرفه، اره این ی کابوس مسخرس چون تو مرده بودی، خودم دفنت کردم...
با این حرفش ی لحظه از حرکت می ایستی و با پوزخند تلخی میگی: اره تامی... تو دفنم کردی... یادته اون شبو؟ ما قرار بود ازدواج کنیم... اما... تو چیکار کردی...؟ با دشمنم... با کسی که چشم دیدن منو نداشت، میخواست سر به تنم نباشه بهم خیانت کردی... شکستم وقتی اون صحنه رو دیدم، تو دنبالم دویدی که مثلا بهم توضیح بدی، و بقیشو که یادته؟ پام گیر کرد به فرش و از نرده های محافظ طبقه بالا افتادم پایین... تو با ترس اومدی بالای سرم اما دیگه خیلی دیر بود... از ترس آبروت بدون این که به کسی بگی همون شب منو دفن کردی... هیچکدوم اینا اندازه اون خیانت عذابم نداد تامی... میدونی چه حسی داشتم؟ احساس میکردم که دستتو کردی توی قفسه سینم، قلبمو فشار دادی و بعد از جا درش آوردی... همینقدر حس ناخوش آیندی بود...
حالا تو دقیقا رسیدی به تام... تامی که زبونش بند اومده بود... ناامید و با عجز بهت میگه: ماریتا... خواهش میکنم... توضیح میدم...
بدون این که تغییری تو چهره بی حالتت ایجاد شه میگی: توضیحاتتو نیاز ندارم تامی، خصوصا که حالا اون زنیکه همسرته...
تا تام میاد حرف دیگه ای بزنه مثل صاعقه سمتش میری و صدای عربده دلخراش تامه که کل اون محوطه خلوتو میگیره...
فردای اون شب، همونطور که برای خودت تو شهر پرسه میزنی میری و بالای سر آقای میانسالی وایمیسی که رو میزای بیرون کافه نشسته و مشغول خوندن روزنامس، اون متوجه حضورت نمیشه، فقط ی سرمای ناگهانی حس میکنه؛ چون تو فقط ی روحی! تیتر اول روزنامه رو که میخونی، بالاخره بعد از ی مدت طولانی خیالت راحت میشه: توماس اریکسون، ورزشکار جوان شهر، دیشب بی جان در خیابان کرنلیای شمالی پیدا شد. علت مرگ نامبرده به قدری عجیب بود که پای اف بی آی را به شهر کوچکمان باز کرد، به گزارش پلیس گویا شخصی در قفسه سینه تام دست کرده و قلب اورا از سینه بیرون کشیده، قلب آسیب دیده تام چند متر آنور تر از محل حادثه پیدا شده:)
رول: روح انتقامجو(Vengeful spirit)
For:
درخت هجده ساله
From:
Harmehr