eitaa logo
Motivation🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
یا مولا حسن مجتبی:) سلام سید احوالت؟ بنده هارمهرم✋🏻 بیاید راجب همه چی حرف بزنیم دوستان:) https://daigo.ir/secret/8360078754 کانال قرارگیری ناشناسا: https://eitaa.com/its_tea_time کانال خودتونه رفقا غریبی نکنید🗿
مشاهده در ایتا
دانلود
Motivation🇵🇸
میخوام یه هشتگ ویژوال بوک(visualbook) به ته این ادیتایی که میذارم اضافه کنم دسترسی بهشون راحت تر باش
لیست هشتگای کانال تا این لحظه: :چه علاقه مندید بیشتر درمورد همجنسگرایی بدونید چه نیستید، چه موافقشید چه مخالف، پیشنهاد میکنم به همتون که این هشتگو بخونید و اگرهم حرف یا سوالی پیش اومد میتونید بعد از این که هشتگو کامل خوندید اگه جوابتون نبود تو پستا تو ناشناس بپرسید و مطرح کنید. : پستای مربوط به هالیوود و ادیت و معرفی و نقد، ولی کلا هر پستی درمورد هر فیلم و سریالی و حتی انیمه و انیمیشن ها زیرمجموعه این هشتگن. : پستای طنز، که البته همه پستای طنز این هشتگو ندارن و پستای مثلا طنز کانال از این پستایی که زیرمجموعه این هشتگن خیلی بیشترن. : ویدیوها و موزیک هایی از نواختن ساز دل انگیز پیانو. : ویدیوها و موزیک هایی از نواختن ساز ویولن. : پلی لیست چنل. : موسیقی های بی کلام. : ویدیوهای کلاسیک با تم تاریک. : ویدیوهای کلاسیک با تم روشن، پستایی که مربوط به ایران زیبامون هستن هم با این هشتگ تو کانال قرار گرفتن. : پروفایل :والپیپر : هر پست زیبایی شناختی، هر پستی که از نظرم زیبا و دل انگیز بوده در هر زمینه ای که بهش علاقه مندم. : پستایی که باهاشون ریلکس میکنید. : پست هایی که حس و زیباییشون بهشت رو تداعی میکنه و چیزاییه که تو بهشت میخوام:) و : پستایی که آرامش و امید بخشن و عموما به خداوند مربوطن. : پستایی که از اسکرین شات تهیه شدن، ینی با اسکرین شات تولید محتوا کردم🗿 : عکسای زیبایی که میگیرمو تحت عنوان این هشتگ میذارم کانال. : متن نوشته هایی که به نظرم مهم بودن با این هشتگ تو کانالن. : خاطراتم و هرچیزی که مربوط به بچگیمه با این هشتگ تو کاناله. : پستایی که انسانیت حکم و ایجاب میکنه که ازشون فعالیت کنم و وظیفه همه انسان هاست. : کلیپای کوتاه و زیبایی که نکته های آموزنده دارن مربوط به زندگی دارن. : هر پستی که مربوط به دانشگاه و خوابگاهم میشه. : پستای مربوط به کنکور : پستای مربوط به تیزهوشان(که اتفاقا خیلی هم بحث برانگیز بودن🗿) : پستای مربوط به رشته ادبیات و علوم انسانی : چالشایی که انجام دادم : پستایی که به بقیه کانالا تقدیم کردم
توی اتاق تاریک مشکی و قرمزت نشسته بودی و جامی پر از محتویات قرمز رنگ به دست داشتی. دیوید با همون کت چرم مشکی و شلوار جین همیشگیش وارد شد و با لبخند گفت: هی! فکر کردم مشکلی پیش اومده که این وقت شب خبرم کردی! با چشماب کشیدت که رنگ مشکیشون کمی عجیب بود سرد بهش خیره میشی و از پشت میز میای بیرون. روبروی دیوید وایمیسی و ی دستتو روی میز میذاری و بهش تکیه میدی. کمی از محتویات جامو مینوشی و بعد لبخند میزنی، و دندونای قرمزت حس ترسو تو دیوید بیدار میکنن. با صدایی که سعی میکنه ترس توشو پنهان کنه میپرسه: اوکیی؟ و تو بدون توجه به سوالش قدم زنان بهش نزدیک میشی و صدای پاشنه بلندای قرمزت توی سکوت وهم انگیز اتاق میپیچه. با آرامش میپرسی: فکر میکنی این چیه دیوید؟ و به جامت اشاره میکنی دیوید با تردید میگه: آم... بورگوندیه(یک نوع شراب قرمز)... حالا دیگه تقریبا بهش رسیدی ولی دیوید نامحسوس عقب عقب میره. پوزخندی روی لبای سرخت میاد و میگی: اوه دیوید بیچاره من... جفتمون میدونیم که این، خونه...! حالا دیوید واقعا جا خورده اما از شُک از جاش حرکتی نمیکنه، تو نزدیکش میشی و لباتو کنار گوشش میبری و پچ میزنی: فکر میکنی خیلی راحت میذارم ی شکارچی بهم نزدیک شه و بعد مثل آب خوردن سرمو بزنه؟ نه دیوید عزیزم، اگه همون اول بلایی سرت نیاوردم فقط واسه این بود که ازت خوشم اومده بود و حالا که سر نگهبانمو بریدی و فکر کردی من نمیفهمم که کار تو بوده، وقتشه... لبات روی گردنش میشینه و تا دیوید میخواد حرکت کنه دندونای تیزته که توی گردنش فرو میره... چشمای دیوید گشاد شده از ترس و شروع میکنه دست و پا زدن و همونطور که خونشو میمکی کم کم بی جون میشه... با چشمای باز روی زمین میوفته و تو زانو میزنی،به چشماش خیره میشی و جامتو روی خون درحال جریان گردنش میذاری تا پر شه... بلند میشی و باز سمت میزت میری و پشتش میشینی، و همونطور که خون توی جامو مینوشی به تصویری که ساختی نگاه میکنی، تصویری از عشق محکوم به مرگ... پ.ن: تنها راه کشتن ی خون‌آشام بریدن سرشه رول: خون‌آشام(vampire) For: A see of blood From: Harmehr
به خاطر کنجکاوی بیش از حد و علاقت به هیجان و نباختن توی بازی جرئت یا حقیقت، تصمیم گرفتی نصفه شب بری تیمارستانی که طبق شایعات محلی تسخیر شدس و هرکی رفته اونجا دیگه برنگشته:) صرفا محض فان میری اونجا،هوای مه آلود و ابریه؛ از در آهنی زنگ زده وارد حیاط تیمارستان میشی که بیشتر شبیه قبرستونه تا حیاط،چراغ قوتو روشن میکنی اما برعکس فیلمای ترسناک و شایعات چراغت پت پت نمیکنه و خاموش نمیشه، صدای پاهات روی خش خش برگا با صدای وهم انگیز جغد روی درخت تلفیق میشه و تو هنوز نترسیدی چون باور نداری، فقط میخوای بری و فرداش برای همه تعریف کنی ک چجوری رفتی اونجا و هیچیت نشد و بازم برنده بازی جرئت یا حقیقت تو باشی. بالاخره به در ورودی میرسی، هلش میدی و در با صدای قیژی باز میشه. چراغ قوتو میگیری بالا و اطرافو نگاه میکنی، زمین خالی و خاکی، شومینه ای که حسابی خاک خورده ی کم میری جلوتر، سمت راهرو یکی یکی اتاقارو با چراغ قوه از دور میبینی تا میرسی به ی اتاق مخصوص، اتاقی که توش وسایل جراحی بود، چون این تیمارستان ی زمانی برای درمان بیمارای روانیش دست به عمل جراحی میزد و ی تیکه از مغزشونو درمیاورد تا مثل ی علف بدون هیچ حس و ادراکی زندگی کنن:/وارد اون اتاق میشی و توجهتو پرده های باز کنار تختا جلب میکنه. سمتشون میری و میزنیشون کنار، و با چند تا آدم روبرو میشی که بی هیچ حسی به روبرو خیره شدن و مشخصه ی زندگی نباتی دارن، هیچ درکی از اطرافشون ندارن و جای بخیه روی سرشون مشخصه. از ترس چراغ قوه از دستت میوفته، خم میشی که برش داری که یهو دوتا جفت کفش روبروت میبینی. با وحشت و لرز کم کم بلند میشی و چراغ قوه رو میاری بالا تا میرسی به صورت اون شخص، ی مرد خشمگین ترسناک که تو کمتر از ی متریت وایساده... یک ماه از اون اتفاق میگذره، رفیقات که میدونن کجا رفته بودی بعد یک روز به پلیس گزارش مفقود شدنتو میدن.کاشف به عمل میاد که اصن روح و تسخیری در کار نبوده، بلکه اون فقط ی آدم زنده روانی بوده که میخواسته انتقام اون جراحی های وحشیانه رو از شما بگیره:) پلیس تو و اون چند نفرو نجات میده و کم کم اون تیمارستانو بازسازی میکنن، و حالا تو گوشه همون تیمارستان نشستی و بی هیچ حس و درکی درست مثل یک گیاه، فقط روبروتو نگاه میکنی. شاید این سزای کنجکاویت بود:) رول: قربانی(victim) For: [ـذوالجناحـ] From: Harmehr
نصفه شبه و تام از خونه دوستش برگشته. جاکت بیسبال مشکیش تنشه با شلوار جین طوسیش. سیگار دود میکنه و به زمین خیره شده و مشخصه تو فکره. داره تو ی خیابون پهن قدم میزنه که سمت راستش ی زمین چمن و سمت چپش ی خیابون اصلی دیگه و چندتا کوچس که پر از سطلای آهنی زباله و پلاستیکای سیاه بزرگ پر از آشغاله. زمین خیسه و هوا مرطوب، مشخصه که چند دقیقه پیش بارون اومده. تو افکار خودش غرقه که میبینه از روبروش یه دختر داره بهش نزدیک میشه. اول میخواد توجه نکنه، ولی میبینه که اون دختر مستقیم داره سمت خودش میاد. نگاهشو از پاهای دختر میاره تا بالا، هرچی میاد بالاتر عجیب تر میشه. پاهای کبود و زخمی، حتی انگار ی شکستگی توی قسمت لگنش ایجاد شده، لباس سفیدش گِلیه و وقتی میرسه به صورت رنگ پریده و دردمندش، تازه تشخیص میده که این دختر تویی، با همون شکستی روی سرت:) چند ثانیه از شدت شک نمیتونه چیزی بگه، به تته پته میوفته و با لکنت به حرف میاد: ما...ما...ماریتا! ی قدم نزدیکش میشی، اون دو قدم عقب میره: اما تو...تو که... میون حرفش میپری: من که مردم، احتمالا میخوای همینو بگی تامی، مگه نه؟ با چشمای گشاد شدش چند لحظه بهت نگاه میکنه و بعد تو ی چشم به هم زدن برمیگرده و مثل تیری که از تفنگ در بره فرار میکنه. همونجور که سریع تر از هر دفعه ای توی زندگیش در حال دویدنه برمیگرده و پشت سرشو میبینه که با جای خالیت مواجه میشه، خوشحال از این که از دستت نجات پیدا کرده دوباره سرشو به روبرو برمیگردونه که تورو تو فاصله ی متریش میبینه:) از ترس فریادی میزنه و میاد به عقب برگرده اما به خاطر سرعت زیادش محکم زمین میخوره. تو قدم به قدم بهش نزدیک میشی و اون همونطور که رو زمین نشسته تند تند میره عقب و شروع میکنه به حرف زدن: ماریتا...حتما این ی کابوس مزخرفه، اره این ی کابوس مسخرس چون تو مرده بودی، خودم دفنت کردم... با این حرفش ی لحظه از حرکت می ایستی و با پوزخند تلخی میگی: اره تامی... تو دفنم کردی... یادته اون شبو؟ ما قرار بود ازدواج کنیم... اما... تو چیکار کردی...؟ با دشمنم... با کسی که چشم دیدن منو نداشت، میخواست سر به تنم نباشه بهم خیانت کردی... شکستم وقتی اون صحنه رو دیدم، تو دنبالم دویدی که مثلا بهم توضیح بدی، و بقیشو که یادته؟ پام گیر کرد به فرش و از نرده های محافظ طبقه بالا افتادم پایین... تو با ترس اومدی بالای سرم اما دیگه خیلی دیر بود... از ترس آبروت بدون این که به کسی بگی همون شب منو دفن کردی... هیچکدوم اینا اندازه اون خیانت عذابم نداد تامی... میدونی چه حسی داشتم؟ احساس میکردم که دستتو کردی توی قفسه سینم، قلبمو فشار دادی و بعد از جا درش آوردی... همینقدر حس ناخوش آیندی بود... حالا تو دقیقا رسیدی به تام... تامی که زبونش بند اومده بود... ناامید و با عجز بهت میگه: ماریتا... خواهش میکنم... توضیح میدم... بدون این که تغییری تو چهره بی حالتت ایجاد شه میگی: توضیحاتتو نیاز ندارم تامی، خصوصا که حالا اون زنیکه همسرته... تا تام میاد حرف دیگه ای بزنه مثل صاعقه سمتش میری و صدای عربده دلخراش تامه که کل اون محوطه خلوتو میگیره... فردای اون شب، همونطور که برای خودت تو شهر پرسه میزنی میری و بالای سر آقای میانسالی وایمیسی که رو میزای بیرون کافه نشسته و مشغول خوندن روزنامس، اون متوجه حضورت نمیشه، فقط ی سرمای ناگهانی حس میکنه؛ چون تو فقط ی روحی! تیتر اول روزنامه رو که میخونی، بالاخره بعد از ی مدت طولانی خیالت راحت میشه: توماس اریکسون، ورزشکار جوان شهر، دیشب بی جان در خیابان کرنلیای شمالی پیدا شد. علت مرگ نامبرده به قدری عجیب بود که پای اف بی آی را به شهر کوچکمان باز کرد، به گزارش پلیس گویا شخصی در قفسه سینه تام دست کرده و قلب اورا از سینه بیرون کشیده، قلب آسیب دیده تام چند متر آنور تر از محل حادثه پیدا شده:) رول: روح انتقامجو(Vengeful spirit) For: درخت هجده ساله From: Harmehr
وسط یه جنگل تاریک و مخوف به هوش میای. سرت تیر میکشه و خون روی شقیقت خشک شده. هرچی به ذهنت فشار میاری یادت نمیاد چجور از اینجا سر در آوردی، مشغول فکر کردنی که یهو با صدای خش خش برگا با ترس به عقب برمیگردی. با دیدن پیرمرد ترسناکی که با تبر به سمتت میاد، با ترس بلند میشی و شروع به دویدن میکنی. اون پیرمرد ترسناک و غیرطبیعی هم شروع میکنه دنبالت کردن، هوا خیلی سرده و از دهنت بخار بیرون میزنه و سینت از شدت سرما و سرعت شدیدا میسوزه. تو همین حال یهو از پشت درختای سمت چپت ی صدای پچ پچ طور میشنوی: هی! هی! بیا اینجا! با خوشحالی از این که یکی پیدا شده که بتونی بهش پناه ببری سریع میپیچی و بین اون درختا مخفی میشی، صاحب صدا ی پسر جوونه با ی کاپشن قدیمی و شلوار جین زهوار در رفته، دستشو به نشونه سکوت روی دماغش میذاره و بعد برمیگرده سمت اون پیرمرد که تبر به دست داره دنبالت میگرده. یهو چشم پیرمرد بهت میخوره و شروع میکنه سمتت اومدن، اما اون پسر ناجی یهو ی شاتگان از کنار پاش برمیداره و به اون پیرمرد شلیک میکنه، اما اون نمیمیره، بلکه یهو دود میشه و محو میشه. از شدت تعجب نمیتونی چیزی بگی ولی پسره که حالت چهرتو میبینه شونشو بالا میندازه و میگه: شاید باید مقدمه چینی کنم برای گفتن این ولی خب وقت نیست، پس مستقیم میرم سر اصل مطلب، ببین اینی که دنبالته ی روحه! روحیه که تو ذهنت ساختی! منم الان بهش سنگ نمک شلیک کردم، چون فقط با این راه میتونیم ی کم زمان بخریم و ازش دور بشیم، اون دوباره برمیگرده! تو که با توجه به دیده هات حرفاشو راحت باور کردی میگی: خدای بزرگ... پس بگو چرا انگار از گور بلند شده! ولی... ولی من چجوری همچین روحیو ساختم؟ پسر کمی این پا و اون پا میکنه و اخرش به سختی به حرف میاد: ببین... خب، چجوری بگم؟ ی نگاه به خودت بنداز! خودتم انگار از گور بلند شدی! تو بهت برمیخوره و سریع گارد میگیری: نه! من خیلی هم نرمالم! پسر چشاشو ریز میکنه و میگه: چرا اینقدر گارد گرفتی؟ تو خودت میدونی همه این قضایا برای چیه، مگه نه؟ اره! تو میدونستی، اما میخواستی ازش فرار کنی، میخواستی باورش نکنی، میخواستی هنوز فکر کنی که ی آدم نرمالی، اما نبودی! به پسر میگی: از جونم چی میخوای؟ _ببین، من ی شکارچی ام، شکارچی موجودات ماورالطبیعه. تو خودت خوب یادته، سال 1990 توی این جنگل اومدی برای تحقیقات روی ی سری گیاهای خاص، که با این پیرمرد روانی که کلبش وسط جنگله مواجه شدی. فقط چون وارد محوطه خونش شده بودی، با تبر دنبالت کرد و آخرشم گیرت انداخت؛ با پشت تبر کوبید تو سرت و تو از شدت ضربه همونجا تموم کردی... جنازتو پشت خونش دفن کرد و خودشم چند روز بعد از اون اتفاق حلق آویز کرد، اما الان، تو هنوز توی این جنگل سرگردونی و همش توهم این پیرمردو داری. اشکات سرایز میشن، تو خوب همه اینارو یادته. خسته و آروم لب میزنی: حالا باید چیکار کنم؟ شکارچی با صدای گرفته ای میگه: تو دیگه به این دنیا تعلق نداری، جسدت دقیقا زیر پای من دفن شده، باید جنازتو نمک سود کنم و بعد بسوزونمش و اونوقت، تو میتونی بری به اونجایی که بهش تعلق داری:) کمی بعد، تو و پسر بالای استخونای توی خاک تو وایسادین و بعد از نمک پاشیدن، پسر فندکشو بالا میاره، تو چشات نگاه میکنه و میگه: خدانگهدار بتی! چشماتو میبندی و با سوختن استخونا، توهم دود میشی و کم کم توی نور ماه محو میشی... رول: روح سرگردان(wondering soul) For: Normal..! From: Harmehr
چشماتو باز میکنی، اولش درک موقعیت برات سخته، میای دستتو تکون بدی ولی میبینی نمیتونی، ی کم ک هوشیار تر میشی میفهمی دست و پات بستس. روی ی تخت آهنی زهوار در رفته وسط یه اتاقی که بیشتر شبیه انباریه گیر افتادی، نور خیلی کمه و این رو اعصابت میره. آخرین چیزی که یادته اینه که با هارمهر بیرون بودی، که یهو ی چیز محکم از پشت خورد تو سرت و بعدش دیگه چیزی نفهمیدی. حسابی ترسیدی، از شدت درموندگی دلت میخواد بزنی زیر گریه که یهو در چوبی اون انباری نحس باز میشه و یکی میاد داخل. نزدیکت که میشه، با دیدنش جا میخوری و با تعجب و امیدواری میگی: هارمهر... اوه چقدر خوشحالم از دیدنت! بیا دستای منو باز کن دارم از ترس میمیرم اینجا چه جهنمیه آخه؟؟ چهره بی حس و پوزخند روی لب هارمهر باعث میشه فکر کنی ی چیزی اینجا طبیعی نیست. با تردید میپرسی: حالت خوبه؟ هارمهر همونطور که ی چاقوی تیز از روی میز کنار تخت برمیداره نیشخندی میزنه و میگه: اوه عالی ام! چشماتو محکم میبندی و پر استرس نفس نفس میزنی. با صدای لرزون شروع میکنی به حرف زدن: ببین... تو چند وقته خیلی عوض شدی... من... من ازت میترسم لنتی... نمیدونم چرا، احساس میکنم دیگه اون آدم سابق نیستی و حالاهم که... معلوم هست داری چیکار میکنی؟ هارمهر خیلی خونسرد به چشمات نگاه میکنه و میگه: از اولش منتظر این فرصت بودم... منتظر این که ی روزی بالاخره گیرت بندازم و اون بدن تر و تازتو بخورم، تصور له شدن گوشت تنت زیر دندونم چندوقته که منو از گشنگی هلاک کرده... چشمات از ترس گشاد میشن و با تکون دادن دست و پاهات سعی میکنی خودتو از اون زنجیرای لعنتی آزاد کنی. تو همون حالت با عجز و خشم ناله میزنی: چی داری میگی روانی؟ یعنی... یعنی میخوای بگی من تا الان با یه آدمخوار تیمارستانی رفیق بودم؟ میخوای بگی این همه سال رفاقتمون فقط واسه کشتن و خوردن من بوده؟ هارمهر همونطور که با لذت به تقلا کردنت نگاه میکنه میگه: اوه نه اشتباه نکن! من به قول تو روانی نیستم که چندین سال با یه غذا رفاقت کنم، من کلا ی ماهه باهاتم امنیفایل، یادته خودت گفتی که هارمهر چرا اینقدر عوض شدی؟ خب اره، هارمهر عوض شده! بعد از گفتن این حرف سمت کمد گوشه انباری رفت و تو با نگاهت دنبالش کردی. در کمدو با ی حرکت باز کرد و بلافاصله ی جنازه ازش افتاد بیرون... با دیدن صورت جنازه به لکنت میوفتی: ای... این که... ها... هارمهره...! اون هارمهر قلابی از ته دل ی قهقهه شیطانی میزنه و میگه: دیدی؟ هارمهر به معنای واقعی کلمه عوض شده! حالا حتما سوالت اینجاس که من کی ام خب، تو فیلم ترسناک زیاد دیدی امنیفایل، کدوم موجوداتن که با خوردن گوشت آدما ظاهرشون دقیقا شبیه اون آدم میشه...؟ تو محکم سرتو تکون میدی و میگی: نه... نه این امکان نداره... غولا وجود ندارن... این حتما ی توهم وحشتناکه... غول هارمهر مانند با چاقوش بالای سرت میاد و میگه: خب تا تو درگیر هضم واقعی یا الکی بودن این ماجرایی، من از خودم پذیرایی میکنم... میدونی که، ما غولا عادت داریم گوشتو تازه بخوریم، پس تا قبل از سیر شدنم نمیذارم بمیری غذای خوشمزه من! چاقوش روی تنت میشینه و صدای فریادهای مداوم تو تا چند ساعت اون محوطه کوچیکو پر میکنه... روح تو تا آخر اون روز به هارمهر میپیونده ولی جسمت یا بهتره بگیم ظاهرت، میره که دوستاتو مثل خودت قربانی کنه... رول: قربانی(victim) For: Never mind! From: Harmehr
زیرِ زمین، تو اون فاضلاب نمور و تاریک، افسرده و بی حوصله دراز کشیدی. افکارت دست از سرت برنمیدارن، چندین ماهه که از اون فاضلاب بیرون نیومدی تا هیولای درونتو آروم کنی و ی وقت کار دستت نده. ولی خسته شدی، چرا نمیشه ی زندگی عادی داشته باشی؟ چرا نمیشه همه چی رو برنامه باشه، کارایی که دوست داریو بکنی، موفق باشی، خونواده ای داشته باشی که حمایتت کنن؟ اورثینک کردن شده تموم کاری که تو این چند ماه میکنی، و بالاخره فکرای دارک و منفیت کار دستت میده. خیلی سعی کردی ی هیولا نباشی، اما خب، حقیقتو نمیشه تغییر داد! ضمن این که کی دقیقا تعیین میکنه اونی که هیولاعه تویی؟ مگه اون آدما خونوادتو نکشتن؟ پس چرا اسم تو هیولاعه؟ به این فکر میکنی که هیولا بودن واقعا ی چیز نسبیه:) بعد از چند ماه فکر کردن بالاخره تصمیمتو میگیری، میدونی چجوری باید انتقام بگیری. نامزد اون شکارچی لعنتی که خونوادتو نابود کرده رو پیدا کردی، اسمش آگاتا رزیه. زندگیش کامل و بی نقصه. هرچیزی که میخوای داشته باشی و نداری اون داره، کار خوب، پول، تحصیلات، زیبایی، مهارتای مختلف و تازه هرروزم باشگاه میره!همشم به لطف خونواده خرپول و حامی ایه که داره. چی از این بهتر؟ با کشتن آگاتا هم میتونی صاحب تموم چیزایی که میخوای بشی و هم از طریق اون نامزد قاتلشم بکشی و انتقام بگیری:) با همین فکراس که چند ساعت بعد خودتو رسوندی به کوچه آگاتا. سایه بلند و هیولا هیبتت روی دیوارای آپارتمان آگاتا افتاده. توی کوچه تنگ و باریکی که پر از سطلای زبالس وایسادی و منتظری. صدای پورش آگاتا میاد و کمی بعد، جلوی پارکینگ آپارتمانش متوقف میشه، قبل از این که وارد خونه شه میپری روی ماشین و چند دقیقه بعد، تو کاملا تغییر شکل میدی و تبدیل میشی به آگاتا، چون تو ی تغییر شکل دهنده ای و باید ی جا از این قابلیتت استفاده میکردی! بعد از خلاص شدن از شر جنازه آگاتا، با خونسردی میری به آپارتمان لوکسش، توی آینه آسانسور به اندام بی نقص و چهره زیبای جدیدت نگاه میکنی و با رضایت لبخند میزنی، حالا تو اون دختر پولدار موفق و بابرنامه و جذابی هستی که ی خونواده حامی و کله گنده داره! فقط مونده ی کار، وارد خونه میشی و شماره اون شکارچی لعنتیو میگیری و برای شام باهاش قرار میذاری، حالا وقت انتقامه...! پ.ن: تغییرشکل دهنده ها زیرِ زمین زندگی میکنن و با گرفتن دی ان ای ی آدم میتونن کاملا شکل ظاهریشونو به اون آدم تغییر بدن. رول: تغییر شکل دهنده(shapeshifter) For: -جَهنَم دَره From: Harmehr
شبه، توی گاراژ بزرگ ماشین پشت در انباری وایسادی. سرتو بالا میگیری و دود سیگارو از ریه هات به هوا میفرستی. مث همیشه ی کلاه کپ مشکی سرته، با شلوار جین سورمه ای بگ و کاپشن مشکیت که روی تی شرتت پوشیدی. سرما اینقدر زیاده که با نفس کشیدنت بخار میره تو هوا. با انگشت اشاره و شصتت چشماتو فشار میدی و بعد کلافه از وضعیتی که توش قرار گرفتی به در انباری مشت میکوبی. از توی انباری صدا میاد: _هی!شارلوت! پشت اون در واینسا، بیا تو! ی کار ناتموم اینجا داری! چشماتو با درد میبندی و بغضتو قورت میدی. باید قوی باشی، مثل همیشه. در انباریو باز میکنی و وارد میشی. سرتو پایین انداختی چون توانایی چشم تو چشم شدن با بهترین رفیقتو توی این وضعیت نداری. _هی رفیق! چرا سرت پایینه؟ سرتو بالا بگیر، به من نگاه کن، چرا مثل همیشه خوشحال نیستی که ی هیولای دیگه رو به دام انداختی ها؟ حرفی نمیزنی و دستاتو فرو میکنی تو جیب شلوارت. مارگارت داد میزنه: _د لعنتی نگاه کن میگم! ببین رفیقت چه هیولایی شده! سرتو با حرص میاری بالا و بهش خیره میشی. تموم تلاشتو میکنی چشمات احساستو بروز ندن ولی بازم درد توشون معلومه. مارگارت میگه: _این خونارو میبینی رو یقم؟ فکر میکنی خون کیه؟ خون ی آدمه شارلوت! ی آدم! منی که تموم زندگیم سعی کردم آدمارو نجات بدم، حالا خودم ی ادم کشتم شارلوت! من تبدیل به هیولا شدم، از وقتی که اون گرگینه لعنتی گردنمو گاز گرفت منم دیگه ی گرگینم، باید همینجا تمومش کنی قبل از این که قربانیای بیشتری بدم! تو با ی صدای خفه میگی: باید ی راهی باشه! مارگارت داد میزنه: راهی نیست و خودتم میدونی! فقط باید اون تفنگ لعنتیو برداری و کار هیولای روبروتو تموم کنی، مثل همیشه! هیستریک میخندی. همه زندگیت مثل آب خوردن در حال کشتن بودی ولی هیچوقت فکر نمیکردی مجبور شی قاتل بهترین دوستت شی! _یالا شارلوت! دلم میخواد اونی که هیولای وجود منو از بین میبره تو باشی رفیق! چشمات پر اشک میشن و قبل از این ک احساساتت بهت چیره شن تفنگتو میاری بالا. سر مارگارتو نشونه میگیری و میگی: خداحافظ رفیق! صدای شلیک توی گاراژ میپیچه و این، تنها قتلی بود که تو ازش عذاب کشیدی. رول: شکارچی(hunter) For: .محیصا From: Harmehr