🏴 ٧ ذیالحجة، شهادت امام محمد باقر(علیه السلام)
بیشترین دوران امامت امام محمد باقر(علیه السلام) مصادف بود با خلافت هِشام بن عبدالملک اموی.
هِشام در سال ١٠٦ق که سال دوم خلافتش بود به حج رفت و امام باقر نیز همراه فرزندش امام صادق(علیهما السلام) در این سال به حج آمده بودند.
مَسلمة بن عبدالملک برادر هشام، امام صادق(علیه السلام) را دید که به مردمی که اطرافش بودند اینگونه میگوید:
«سپاس خدایی را که محمد را به حق به پیامبری برانگیخت، و ما را به او ارج و حرمت نهاد، ماییم برگزیدگان خالص خدا از بین خلقش و منتخبان او از بین بندگانش، و خلفای خدا. پس سعادتمند کسی است که از ما پیروی کند و تیرهبخت کسی است که با ما دشمنی ورزد و مخالفت نماید.»
یکی از همراهان هشام، نافع -غلام آزاد شدۀ عبدالله بن عمر- بود. او در حالیکه امام باقر(علیه السلام) در رکن کعبه بود و مردم بسیاری گرد ایشان آمده بودند به هشام گفت:
بروم از او مسائلی بپرسم که کسی نتواند پاسخ دهد مگر آنکه یا پیامبر باشد یا فرزند پیامبر یا وصی پیامبر!
هشام گفت: برو بلکه بتوانی خجالت زدهاش کنی!
مسائلی که نافع مطرح کرد همه را امام بی درنگ پاسخ و شرح داد و نافع ناگزیر به تصدیق جوابهای امام شد و در نهایت به اعلمیت و سزاوار بودن پیروی از امام اقرار کرد.
لذا هشام نتوانست به خواستهاش که تکذیب امام و از بین بردن محبوبیت مردمی ایشان بود برسد.
پس از اتمام مناسک حج و بازگشت هشام به دمشق، به فرماندار مدینه دستور داد که امام باقر را بهمراه امام صادق به دمشق روانه کند.
هنگام ورود امام به دمشق، هشام سه روز آنها را معطل کرد تا در روز چهارم، مقربان و محافظانش را حاضر و مسلح در دو طرف به صف ایستاند و دستور داد که هرگاه دیدید من محمد بن علی را توبیخ و سرزنش کردم بعد از سکوت من شما یکیکتان شروع کنید او را توبیخ و ملامتش کنید. و سپس اجازۀ ورود به امام داد.
هنگامی که امام باقر(علیه السلام) وارد شد سلامی عمومی به همۀ حاضران داد و نشست؛ بدون آنکه سلامی خاص و با عنوان خلافت به هشام دهد و بدون آنکه برای نشستن اذن بگیرد.
و همین موجب خشم و کینۀ بیشتر هشام شد و شروع کرد به سرزنش امام و گفت:
«ای محمد بن علی، تمامی ندارد که همیشه مردی از شما جامعۀ مسلمانان را دو نیم میکند و اختلاف میاندازد و مردم را بسوی خود میخواند و گمانِ باطل میبرد که اوست که امام است، از روی کم عقلی و علم کم!»
هنگامی که ساکت شد افراد حاضر یک یک شروع کردند به توبیخ امام، تا آخرین نفرشان.
پس از آنکه همگی ساکت شدند امام باقر(علیه السلام) برخاست و و فرمود:
«ای مردم، کجا میروید و کجا برده میشوید!؟ خدا به وسیلۀ ما اولینتان (انسان نخست) را هدایت کرد و ختم آخرینتان نیز به وسیلۀ ماست!، اگر حکومت فعلی در دست شماست حکومت آینده از آن ماست، و حکومتی بعد از حکومت ما نیست زیرا اهل عاقبت در قول خدای سبحان ﴿وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾(أعراف: ١٢٥، و قصص: ٨٣)، ماييم.
سپس هشام مصرانه امام را واداشت به مسابقۀ تیراندازی به سوی نشانهای که بر سر نیزهای نصب کرده بود و امام شروع کرد به تیراندازی؛ تیر اول به وسط هدف اصابت کرد و تیر دوم، تیر اول را تا سر آن شکافت و به وسط هدف رسید. و هیمنطور ادامه داد تا آنکه بعد از اصابت تیر نُهم، هشام نتوانست جلوی خود را بگیرد و با صدای بلند امام را تحسین کرد.
و پس از آن در ضمن صحبتهایی با امام باقر و در حالیکه امام صادق نیز در سمت راست امام باقر نشسته بود گفت: از روزی که یادم میآید هرگز مانند این تیراندازی ندیدهام! و گمان نکنم در زمین کسی باشد که بتواند اینچنین تیراندازی کند!
سپس از امام باقر پرسید: آیا جعفر هم مثل شما تیراندازی بلد است؟
امام باقر(علیه السلام) فرمود:
«ما آن تمام و کمالی که خدا در آیۀ ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً﴾(مائدة: ٣) بر پیامبرش نازل فرمود را از یکدیگر به ارث میبریم، و زمین خالی نمیشود از کسی که بصورت کامل انجام میدهد این اموری را که افراد دیگر غیر از ما از اتمامش ناتوانند.»
هشام با شنیدن این جواب، صورتش از شدت خشم سرخ و چشم راستش دگرگون و لوچمانند شد. پس مدت اندکی ساکت و خاموش گردید و چشمانش به زمین دوخته شد. سپس سرش را بلند کرد و پرسید:
«آیا ما و شما همگی فرزندان عبد مُناف نیستیم و نسَب ما و نسَب شما یکی نیست؟!...»
و در خلال پرسشها و پاسخهایی امام باقر(علیه السلام) برای هشام توضیح داد که اسرار الهی، علم و دیگر ویژگیهای پیامبر به امیرالمؤمنین منتقل شد و از ایشان به امام بعدی و به همین صورت ادامه دارد.
پس هشام مدتی طولانی نگاهش به زمین دوخته شد. سپس سرش را بلند کرد و به امام باقر(علیه السلام) گفت: حاجتت را بخواه.
1️⃣
(ادامه در صفحۀ بعد)
@Yusufi_Gharawi
(ادامه از صفحۀ قبل)
2️⃣
امام فرمود: اهل و عیالم را پشت سر