ارباب:پاشو پیرهنمو در بیار.
_چرا ارباب؟؟؟
ارباب:سوال نکن،پاشو دربیار.
با عجله بلند شدمو شرو کردم یکی یکی دکمه های پیرهنشو باز کردن.
ملوک السلطنه:هوووو داری چیکار میکنی؟؟؟
_ارباب خواستن خانم.
ملوک السلطنه دیگه چیزی نگفت. دکمه هاشو باز کردمو پیرهنو از تنش در اوردم. با دیدنه زخمش میخواستم گریه کنم اما جلو
خودمو گرفتم.
وقتی پیرهنشو درمیورد از درد دستشو مشت کرد.
ارام:ببین دستش چی شده بمیرم.
ارباب:ارام میگم تمومش کن خوبم.
ارام خواست چیزی بگه که دکتر اومد تو سالن.
دکتر:سلام، خدا بد نده ارباب.
کیان:دکتر، دسته راستش گلوله خورده، خونه زیادیم ازش رفته.
دکتر اومد کناره اربابو من رفتم کنار.
دکتر نشست کناره ارباب و زخمشو بررسی کرد.
دکتر:گلوله زیاد تو نرفته باید بریم بیمارستان که گلوله رو تا زیاد حرکت نکرده در بیارم.
ارباب:همینجا درش بیار.
دکتر:همینجا؟؟؟؟!!!!!!نمیشه که ارباب.
ارباب:دکتر وقتی میگم همینجا ینی همینجا.
دکتر:ارباب، اینکار خطر داره، اینجا ضده عفونی نیست.
ارباب:کیاااااان، دکتر نمیخواد همراهی کنه، برو از شهر دکتر بیار.
دکتر:باشه،باشه ارباب، تا بخواد دکتر از شهر بیاد این بدتر میشه.
ارباب:کیان ببرتم تو اتاق، خاتون هر چی دکتر میخواد و فراهم کن، سوگل پشته در باش نیازت داشتم صدات میکنم.
دکتر:نیازی پیدا نمیکنین ارباب، بیهوشتون میکنم کمتر درد بکشین.
ارباب:نمیخواد بیهوشم کنی، ادامه هم نده.
دکتر سری با تاسف تکون داد و گفت هر طور مایلید ارباب.
ارباب:بریم......
ارباب لج میکرد و این وضعیتو بدتر میکرد.
دکتر و اربابو کیان تو اتاق بودن، بی بی هر چیرو که دکتر خواسته بود و اماده کرده بود. به جز منو ارام و ملوک السلطنه کسی پشته
در نبود ینی ارباب اجازه نداده بود، دکتر تا لحظه ی اخر اصرار کرده بود که برا دراوردنه گلوله برن مطب اما ارباب قبول نمیکرد.
دکتر گفته بود توخونه احتمال عفونت باالاس
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍂🍃