دوستانه‌ها💞
_بابا انتقام کورش کرده بود... الان پشیمونه... مامان یه دفه پرید وسطه حرفم. مامان:دوسش داری؟؟؟!!!
بابا:سوگل تصمیمشو گرفته میمونه. دایی:چییی؟؟؟ فرزاد:چراااا؟؟؟ چرا میخوای بمونی؟؟؟ دردت چیه هاااا؟؟؟ بخاطره این بچس که میخوای بمونی؟؟؟؟ تو برگرد من این بچه رو هم نگه میدارم. ارباب:اقا زاده زیادی حرف میزنی... تا الانم اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره اطرافیانت بوده... مواظبه حرف زدنت باش، من همیشه انقدر اروم نیستم. فرزاد:اروم نباش ببینم مثلا میخوای چه غلط... بابا:فرزاد... جای هیچ بحثی نیست، سوگل تصمیمشو گرفته و به گفته ی خودش موندنش بخاطره بچش نیست. ارباب نگاهم کرد... عمیق نگاهم کرد... نمیدونم تو نگاهش چیداشت که فوری سرمو انداختم پایین. بابا:خب... سالار، سوگل میخواد بمونه، خیلی تلاش کردم که باهام برگرده اما نمیاد، میگه تو اونجوری که نشون میدی نیستی، میگه ما اشتباه میکنیم که میگیم جای قلب تو سنگ داری... من فقط خوشیه دخترمو میخوام که اونم میگه خوشیش اینجاس، به نظره دخترمم احترام میزارمو اجازه میدم بمونه اما... اما سالار به ولای علی اگه بفهمم دوباره داری اذیتش میکنی شده همه جا رو بهم میزنم اما دخترمو از اینجا میبرم. ارباب:شما مطمئن باشین که من دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نمیکنم. بابا:دوتا شرطم دارم. ارباب:هر چی باشه قبول میکنم. بابا:اوال اینکه سوگلمو عقد میکنی.... ارباب:شما نمیگفتی هم من این کارو میکردم. بابا:دوم اینکه دیگه اذیتش نکنی... ارباب:چشم. بابا:دیگه حرفی ندارم. ارباب:مطمئن باشین هیچ وقت زیره حرفام نمیزنم. فرزاد:من دیگه نمیتونم این حماقتای شما رو تحمل کنم... سوگل... ارباب:یا الان پامیشی میری بیرون، یا خودم.... پاشو برو بیرون. فرزاد با عصبانیت رفت بیرون. ارباب:دستور دادم که این چند روزی که مهمونه ماهستید و براتون اتاق اماده کنن... از راه اومدین و خسته این میتونین برین استراحت کنین. مامانینا برا استراحت رفتن اتاقاشون منم رفتم اتاق که به امیر عباس سر بزنم که اربابم تو اتاق بود. خجالت میکشیدم بمونم تو اتاق خواستم برگردم که ارباب صدام زد. ارباب:سوگل... بمون. برگشتم، نمیدونستم باید چیکار کنم برا همین رفتم کناره امیر عباس و نگاهش کردم... اروم خوابیده بود. ارباب:تابحال کسی بهت نگفته بود که خیلی خجالتیی؟؟؟ برگشتم سمتش... دقیقا پشته سرم بود. _نه.... ارباب. ادامه دارد... 🍃🍃🍂🍃